دومین ملاقات بعد از عید (قسمت ششم)

   با فاصله کمی از در خروجی پردیس علوم رو یه سری دیگه از نیمکتا نشستیم. البته این بار یه نیمکت بیشتر گیرمون نیومد. دانشگاه داشت خلوت و خلوت‌تر می‌شد. من خسته بودم. می‌دونستم باید زودتر برمی‌گشتم خوابگاه ولی نمی‌خواستم برگردم. هیچی گیرم نیومده بود. شقایق و بچه‌های نمایشنامه‌خونی احتمالا رفته بودن، شهاب می‌خواست بره. چه‌قدر اون‌روزا به تنهایی احتیاج داشتم و چه‌قدر اون‌روزا کمتر کسی تنهام می‌ذاشت. من رفتنُ می‌دیدم. نیازی نبود کسی بهم بگه تا درکش کنم، اما دوست‌نداشتم باورش کنم. با این که این دومین باری بود که این اتفاق واسم میوفتاد اما همچنان دوست‌داشتم باور کنم من از این داستان مصونم. مصونیتی درکار نیست، اینُ وقتی فهمیدم که یه اشتباهُ دوبار تکرار کردم…

   می‌گفت پردیس علوم ساختمون خوشگلی داره. از نظر من یه ساختمون گنده و زشت و بی‌قواره بود. چیزی بود که درنهایت سعی و ظرافت خواسته بودن متقارن بسازنش و البته موفق هم شده بودن ولی با کولرای زشتی که از بیرون وصلشون کرده بودن کل زیباییشُ از بین برده بودن. چیزی که تو پردیس علوم واسم جذاب بود ارتفاعش بود. پردیس علوم ساختمون بلندی نیست ولی احتمالا اگه با استعداد و زاویه مناسب بپرین بتونه یه خودکشی موفقُ واستون رقم بزنه. شهاب با ایده پریدن از ارتفاع مخالف بود. می‌گفت اگه بپری نمیری تا آخر عمرت دیگه حتی نمی‌تونی خودتُ بکشی. موافق بودم، اما دلیل مخالفت شهاب با پریدن از ارتفاع دقیقا دلیل علاقه من بود. هر خودکشی موفق از پسِ ۱۴ بار خودکشی ناموفق به دست اومده. آمار تلخ و آزاردهنده‌ایه که یه آدمی این‌قدر از خودش بدش بیاد که ۱۴ بار خودشُ بکشه! به خاطر همین من ترجیح می‌دم یه بار این‌کارُ بکنم و از اونجایی که ریسک ناموفق بودن پریدن از ارتفاع زیاده باید مطمئن باشم که کارمُ درست انجام می‌دم :)

   زیاد نمی‌خواست اونجا بمونه. یادمه فردا اون‌روز، روز پدر بود. یه بی‌حسی مطلق نسبت به چیزایی که دوروبرم اتفاق میوفتاد داشتم. شهاب خسته بود. اولش داشت مدت زمان سقوطُ از یه ساختمون واسم حساب می‌کرد. بعدش داشت با تلفن حرف می‌زد. بعدش وقتی داشت واسم یه چیزایی تعریف می‌کرد که من بهشون گوش نمی‌کردم و من بی‌هوا بهش گفتم مژه‌اش سیخ شده، چنان تعجب کرد که خنده‌ام گرفت. باورش نمی‌شد بتونم این‌قدر دقیق باشم. خودمم نمی‌دونستم. یه خورده با مژه‌اش وررفت تا درست شد. بعدش گفت که مژه‌هاش می‌ریزه. واسم تازگی داشت. مژه‌های کسی این‌قدر بریزه تا بی‌مژه بشه!(از این فیسای فکور) من مژه‌های قشنگی ندارم. همین قدر که چهارتا پره مو هست که بشه اسم مژه روشون گذاشت. ولی واسه شهاب قشنگ بودن. خیی پرپشت و حسابی فر و این‌چیزا. همیشه به پسرایی که از من قشنگ‌ترن حسادت می‌کردم.

   با تلفن حرف زد و سوئیشرتمُ پوشیدم و راه افتادیم که برگردیم. حال پیاده رفتن نداشتم. تو مسیرای پردیس مرکزی همه‌جا تو دانشگاه فانوس گذاشته بودن. من بی‌توجه رد می‌شدم و می‌رفتم که یه خورده بعد که گذشتم دیدم شهاب جا مونده. جلوتر، جلو کتابخونه مرکزی ایستادم. شهاب داشت عکس می‌گرفت. من داشتم به دو تا دختر و یه پسری که با هیجان با یکی پشت تلفن درمورد آیفون قرمز جدیدش حرف می‌زدم نگاه می‌کردم. شهاب فانوسا رو بهانه کرده بود. نمی‌دونم از چی داشت عکس می‌گرفت ولی وقتی برگشتم سمتش خودشُ جمع و جور کرد و وقتی دید دارم اون سه‌تا رو اون‌جوری نگاه می‌کنم یه لبخند خسته و یه نگاهی حاکی از این که ببین من الان می‌دونم چی تو مخت می‌گذره، خرجم کرد. بی‌توجه همون‌جا ایستادم تا بیاد.

   ظاهرا اون‌شب یکی از مقامات میهمان مسجد دانشگاه بود. در ۱۶ آذر بسته بود، یه یارویی به ما گفت که باید از در پایین‌تر بریم. من اصرار کردم که از در اصلی بریم. تا در اصلی رفتیم و وقتی رسیدیم دیدیم عه بسته‌ست! این چندمین باری بود که چنین اشتباهی می‌کردم. برگشتیم بالا، شهاب چیزی نمی‌گفت. از در حقوق بالاخره از دانشگاه اومدیم بیرون…

دومین ملاقات بعد از عید (قسمت پنجم)

   به توصیه حضرت والا و البته به دلایلی که گفتنشون نه واسم آسونه و نه حس می‌کنم لزومی داشته باشه، رفتیم پردیس علوم. تو لابی علوم درست همون‌جایی که دو روز پیش منتظرش مونده بودم، منتظر بودم. رو حاشیه سنگیه همون ستونی که بهش تکیه کرده بودم، نشسته بودم. همچنان داشتم says گوش می‌کردم. روز خوبی نبود واسم، ولی نمی‌تونستم هم بگم بده. اتفاقای پیش‌پا افتاده و البته یه کمی اعصاب‌خوردکن واسم افتاده‌بود.

   تنهایی نشسته بودم با says که البته تا به غایت نمی‌تونه خسته‌ام کنه، داشتم حرف می‌زدم. دوست نداشتم زود برگرده. دوست داشتم یه کمی تنها می‌موندم. یه کمی دیگه با خودم و says حرف می‌زدم. اما زود برگشت. کنارم نشست. هندزفری نذاشته بودم، ازم پرسید: چرا با هندزفری گوش نمی‌کنی؟ گفتم: چون می‌دونستم زود برمی‌گردی. گفت: مهم نبود که. فکر می‌کردم مهمه. مگه میشد مهم نباشه؟ از من خیلی صریح خواسته بود وقتی باهاشم هندزفری نذارم و الان می‌گفت مهم نیست. حسابی گیجم می‌کرد.

   دفتر بسیج علوم با فاصله کمی از جایی که ما نشسته‌بودیم مشخص بود. چند نفری به ترتیب از اونجا اومدن بیرون که توجهمُ جلب کردن. این که داشتن بی‌رودربایستی و صریح و حتی یه خورده با ملامت نگاهم می‌کردن واسم عجیب بود. دقت که کردم چهره‌های آشنا دیدم و البته بعدا که با سحر حرف زدم توصیفات احتمالی اون آقایونُ لابه‌لای حرفای سحر شنیدم. 

   هوا کم‌کم داشت تاریک و سرد می‌شد. رو نیمکتا پشت علوم که نشسته‌بودیم یادمه شهاب سردش شد و چیزی همراهش نبود تا بپوشه. وقتی سوئیشرتمُ دادم دستش تا بپوشه و وقتی عرض شونه‌های سوئیشرتمُ جلو شونه‌هاش گرفت و من دیدم که درست اندازه نصف عرض شونه‌هاشه، از این که دوباره پیشنهاد این شکلی بدم به کل پشیمون شدم. همون موقع‌هم کلی به پشنهادم خندید. می‌گفت حتی دستش از آستینش رد نمیشه. باهاش موافق بودم.

   تو مسیرمون به علوم می‌گفت یه بار سعی کرده خودشُ بکشه و تنها عاملی که باعث شده این‌کارُ نکنه مامانش بوده. من حسابی متعجب شده بودم. راستش انتظار نداشتم حتی بهش فکر کرده باشه. بیشتر آدما در طول زندگیشون درسته بهش فکر می‌کنن ولی کمتر کسی با این فکر زندگی کرده. تعریف درست کسایی که ارزش خودکشیُ درک می‌کنن همینه. اسم کلی‌ای که رو آدمایی که خودکشی می‌کنن گذاشته می‌شه انتحارکنندگانه. خودکشی یه نوع بلوغ‌فکریه و حتی پذیرفتن جمله‌ای که من الان گفتم خودش یه بلوغ‌فکری لازم داره.

داخل پرانتز: این مبحث خیلی طولانیه. اگه دوست‌دارین به زبون ساده و راحت و از منظر اجتماعی این پدیده رو بررسی کرده باشین کتاب ”گرگ بیابان“ از ”هرمان هسه“ و اگه می‌خواین با فلسفه خودکشی نه به عنوان یه ناهنجاری اجتماعی بلکه به عنوان مهم‌ترین سوال زندگی هر شخص که آیا زندگی با همه دردسرهاش ارزش زیستن داره یا نه؟، بررسی کنین کتاب ”اسطوره سیزیف“ از ”آلبر کامو“ رو بخونین.

***پی‌نوشت پرانتز: اگه کسی هست که این کتابا رو خونده و دوست داره درموردشون صحبت کنه، خوشحال میشم باهاش دراین مورد بحثی داشته‌باشم :)

از این که تعجب کرده بودم، تعجب کرد. می‌دونستم تصمیمش نتیجه یه اتفاق تلخ و البته هضم شدنی بوده ولی چون تحت‌تاثیر بوده چنین واکنش اکسترممی نشون داده. ازم پرسید: مگه خودت بهش فکر نکردی؟ نمی‌خواستم راجع به این قضیه چیزی بهش بگم. توصیفش سخت بود. درسته منم بهش فکر کردم و از قضا زیادم بهش فکر کرده بودم. این یه اتفاق مدام بود و هست واسم، یه سوال مکرر، یه چیزی که به اندازه سالها ذهن منُ درگیر کرده. تصمیم من به خودکشی چیز مشترکی با واسه شهاب نداشت، فقط نتیجه احتمالی می‌تونست اشتراک داشته باشه. ساده و بی‌تفاوت بهش گفتم: آره بهش فکر کردم. همه بهش فکر کردن…

   از پردیس علوم اومدیم بیرون. با صدای من تو پیش‌زمینه که حضور چهره‌های آشنای هم‌کلاسیامُ یه بدشانسی مضاعفه توصیف می‌کرد و شهابی که بی‌توجه به چیزی که می‌گم راهشُ می‌رفت…

دومین ملاقات بعد از عید (قسمت چهارم)

   دومین چیزی که راجع به داستان اون‌روز در حین جا‌به‌جایی ناگفته موند چیزی بود که شهاب پیروی حرفای من تحویلم داد. خیلی شیک گفت: اگه نگرانی یعنی هنوز داری بهش فکر می‌کنی و فراموشش نکردی! من به شدت عصبانی شدم! اونی که نتونسته بود فراموش کنه من نبودم، پسرک بود. حتی با این شرایطم شهاب حقُ به آقایون می‌داد. من فقط نمی‌خواستم کسیُ ناراحت کنم، واسم فرقی نمی‌کرد پسرک باشه یا هر کس دیگه‌ای. حالا اون بنده‌خدا به جایی رسیده بود که با دیدن من اذیت می‌شد، خب من جلو چشمش ظاهر نمی‌شدم. شهاب می‌گفت که آقایون تا ابد فراموش نمی‌کنن. از این که هر سری دوست‌دختر سابقشونُ با مردی ببینن این شکلی می‌شن. علی‌الظاهر همه حقوق همیشه واسه آقایونه. باورم نمیشد. شهاب حتی اون پسرُ نمی‌شناخت ولی بین من و اون حقُ به اون می‌داد!

   باهاش بیشتر از این بحث نکردم. چیزی نداشتم بگم. وقتی با چنین چیزی مواجه شدم برا اولین بار به خاطر این که پسر به دنیا نیومد ناراحت شدم. همیشه آقایون این‌جوری خودشونُ محق می‌دونن؟ پدیده‌ی جدیدی بود. هنوزم تو درکش دچار مشکل بودم.

   سیگار نمی‌کشید ولی همچنان چایی خیلی می‌خورد. رفت که چایی بگیره بهش گفتم واسه من نگیره. گفت نه حالا یکی می‌گیرم واست. گفتم: حداقل کوچیکشُ بگیر. به حرفم گوش نمی‌داد. رفت و وقتی برگشت دوتا لیوان خیلییی بزرگ چایی دستش بود. من کلی غر می‌زدم این چیه که گرفتی، اصلا کی قراره بخوره! می‌گفت: بقیه‌اشُ خودم می‌خورم! گفتم: نه نمی‌خواد! خودم یه فکری واسش می‌کنم. هنوزم با این قضیه مشکل دارم. آخه نمیشه که!

   پشت ساختمون پردیس علوم چندتا نیمکتی هستن که دورن و خوبن. من می‌گفتم بریم اونجا. اون می‌گفت نه خیلی دوره. ولی از اونجایی که من زورم حداقل تو این یکی دیگه می‌چربه این شد که رفتیم سراغ همون نیمکتا. دوباره روبه‌روم نشسته بود. حواسم بود. زیادی حواسش جمع بود. مستقیم تو چشام نگاه می‌کرد. من نمی‌تونستم ازش فرار کنم. هی خودمُ می‌زدم به اون راه که اصلا حواسم نیست و این‌چیزا، ولی واقعا نمی‌تونستم ازش فرار کنم.

   من چشای تیره‌ای دارم خیلی تیره. موهامم تقریبا تیره‌ست، پوست روشنی ندارم ولی خب خیلی هم تیره نیست. نمیشه اسم جذابیت روش گذاشت، یه چهره معمولی و تیپیکال. چیزی که هر روز اگه تو خیابون راه برین می‌تونین ببنین.

   داشتم واسش داستان پسرک و اتفاق تلخ ورودم به دانشگاهُ تعریف می‌کردم. حوصله‌اشُ سربرد، خودمم حوصله‌اشُ نداشتم. احتمالا شهاب اولین و آخرین کسی بود که راجع به این داستان باهاش حرف زدم. فکر نمی‌کنم بعد از اینم به دردم بخوره یا لازمم بشه که واسه کسی تعریفش کنم. یهو بی‌مقدمه گفت: من از چشای سیاه خوشم میاد! من گفتم: جدی؟ من همیشه به چشم‌رنگی مو بلوندا حسادت می‌کردم. به نظرم اونا خیلی قشنگ‌ترن. به وضوح باهام مخالف بود. از آشناهاش با چشای سیاه واسم تعریف کرد. از زنی تو همسایگیشون که به قدری چشاش سیاه و تیره بوده که تشخیص مردمک چشماش کار سختی بوده، از زن دیگه‌ای که رنگ عنبیه چشماش به شدت وابسته به رنگ لباسی بوده که می‌پوشیده. من خیلی بی‌ذوق گفتم: اگه لباس قرمز می‌پوشید ترسناک می‌شد. خورد تو ذوقش ولی بی‌تفاوت گذشت.

   تو تمام طول چیزایی که می‌گفت به این فکر می‌کردم که چشای من نه کاملا سیاهن نه با رنگ لباسم تغییر می‌کنن! من هیچ‌وقت رنگ چشامُ دوست نداشتم و از کسی هم انتظار ندارم دوستشون داشته باشه. ولی شهاب داشت سر می‌کشید، تمام چیزیُ که از من می‌دید سر می‌کشید. خسته شدم. بهش گفتم: پاشو بریم.

   هنوز چاییم مونده‌بود. برش داشتم که راه بیوفتم. دیدش. گفتم: گفتم که زیاد نمی‌تونم چایی بخورم…

چایی سرد شده بود :)

دومین ملاقات بعد از عید (قسمت سوم)

   احتمالا همه‌اتون باید داستان فرود و شب اول برگشتنم به تهران و شام اون شبُ یادتون باشه. احیانا اگه فراموش کردین می‌تونین تو پست ”فلاش‌بک“ بخونینش. تو این پست به دردمون می‌خوره:)

   رو نیمکت روبه‌روی شهاب بی‌خیال و بی‌توجه به شهاب نشسته بودم. شهاب یه چیزایی می‌گفت. از این که احتمالا سررشته‌ای تو آشپزی نداره یا این که حتی انگیزه‌ای واسه یادگیریش نداره. دوباره بحث تمام‌نشدنی وزن کم من بود و ریشه‌یابی مشکلاتم با غذای خوابگاه و دانشگاه. چیزی نمی‌گفتم. خیالم راحت بود بحثمون کم‌کم داشت و تموم می‌شد و احتمالا مطابق برداشت‌های من به اختلاف چندانی برنخورده بودیم. دوروبرمُ نگاه می‌کردم، گاهی یه لبخند شیک تحویل شهاب می‌دادم که حس نکنه داره واسه دیوار حرف می‌زنه. می‌دونست حواسم جای دیگه‌ایه ولی سخت نمی‌گرفت. درست یادم نیست تو اون حین ازم چی پرسید که توجهمُ به خودش جلب کرد. یادمه درست وقتی سرمُ بلند کردم تو فاصله حدودا بیست الی سی قدمی خودمون پسرکُ دیدم.

   می‌دونم لابد شما هم می‌خواین مثل شهاب به من بگین که حق ندارم نگران  این باشم که منُ با کسی ببینه و اگه نگرانم به این معنیه که هنوز بهش فکر می‌کنم، ولی باید بگم این ظالمانه‌ترین قضاوت جهانه. من تو بازه کوتاهی، سه روز به طور دقیق، توسط مردی که حس می‌کنم هنوز منُ فراموش نکرده با دوتا مردی دیده شدم که احتمالا بعد از این هیچ‌وقت نبینمشون و عملا با هیچ‌کدومشون رابطه‌ای نداشتم، درست خلاف چیزی که پسرک فکر می‌کرد. بازم می‌دونم می‌خواین بگین که اینا دلایل خوبی واسه این که نگران مردی باشم که رفته، نیست. منطقیه. من از دستش عصبانی بودم، بازه‌ای از زمان ازش متنفر بودم، اما هیچ‌وقت انتظار اینُ نداشتم که به این که منُ با مردی ببینه حساسیت نشون بده. داستان ما خیلی وقت بود که تموم شده‌بود و اون هیچ‌حقی نسبت به من نداشت، با این‌وجود هیچ‌وقت نمی‌خواستم اذیتش کنم. اگه حساسیتی نسبت به این داستان نشون دادم صرفا واسه اثبات این قضیه به خودم بود که هیچ‌وقت از هیچ‌کسی اون‌قدر بدم نمیاد که بخوام اذیتش کنم یا ازش انتقام بگیرم، کمااین‌که به اندازه کافی پسرکُ اذیت کردم.

   از شهاب خواستم که جابه‌جا بشیم. چون خیلی یهویی ازش خواسته بودم که جامونُ عوض کنیم، آخه وسط حرفاش یهو بهش گفتم‌:‌ میشه جامونُ عوض کنیم؟، شک‌کرد و ازم پرسید: چرا؟ دروغی درکار نبود، راجع به پسرک به شهاب گفته بودم. گفتم: چون فلانی اونجاست و داره میاد. پسرک منُ دیده بود ولی از اون‌جایی که پشت شهاب به پسرک بود امیدوار بودم متوجه اختلاف بین شهاب و فرود نشه. تا این که من به شهاب گفتم فلانی اونجائه بلافاصله برگشت و به پسرک نگاه کرد تا تشخیصش بده! برگشتن شهاب و نگاه دوباره پسرک که از قضا این‌بار به مقدار زیادی با ملامت قاطی شده‌بود چیزی بود که از تلاقی نگاهای اون دوتا عاید من شد. مردایی که هیچ‌کدوم هیچ‌حقی تو زندگیم نداشتن، اما من قضاوت تلخ جفتشونُ نسبت به خودم متحمل می‌شدم.

   بالاخره تصمیم گرفتیم جابه‌جا بشیم. تو مسیرمون به سمت یکی دیگه از نیمکتایی که تو پشت پردیس علوم بود، شهاب از من پرسید که چرا این‌قدر نگران پسرک بودم؟ بهش داستان اون شب شام و فرود و حضور ناخواسته پسرکُ تعریف کردم. بهش گفتم که واکنشای پسرک واسم ناراحت‌کننده بود و نمی‌خواستم دوباره تکرار بشه، که البته به لطف شهاب تا حد زیادی انتظاراتم برآورده شد!!!

   اولش به خاطر این که راجع به شام اون‌شب بهش نگفته بودم انگاری بهش برخورده‌بود! یه جورایی بهم می‌گفت از این که با پسری شام بودم غیرتی شده و این‌چیزا. من حتی یه ذره هم نمی‌تونستم بهش حق بدم، شاید همون‌قدری به واکنش به پسرک حق می‌دادم می‌تونستم به این واکنش شهاب حق بدم. البته که دلایل منطقی داشتم:

۱. شهاب دوست‌پسرم نبود؛ یعنی هیچ‌وقت به صراحت چیزی ازم نخواسته بود، پس حق نداشت به خاطر این که با پسری شام می‌رم بیرون و بهش نمی‌گم از دستم دلخور باشه.

۲. من تنها نبودم و فرود اصلا دوست من نبود، درضمن فرود واقعا واقعا بی‌منظورترین پسریه که به عمرم دیدم و احتمالا هیچ‌وقت شانس دوباره مواجه شدن با چنین پدیده‌ای رو داشته‌باشم.

۳. حتی اگه بپذیریم شهاب دوست‌پسرم بود و حق داشت بدونه، باید متذکر بشم که شهاب کسی که مسئله عدم وجود تهعدُ پیش‌کشید.اگه تعهدی نیست خب پس توضیح دادن معنی نمی‌ده و من مسئولیتی نداشتم.

۴. و از همه مهم‌تر من یه دختر به شدت آزادم. من به خاطر کارایی که می‌کنم فقط خودمُ موظف می‌دونم به خانواده‌ام توضیح بدم تازه اگه اونم تشخیص بدم به اونا مربوط میشه. هیچ‌کسی تحت هیچ‌شرایط و عنوانی، مثل دوست‌پسر و این‌چیزا، نمی‌تونه محدودم کنه!

    بقیه‌اش باشه واسه پست بعد :)

دومین ملاقات بعد از عید (قسمت دوم)

   همین‌جوری که یه گوشه کز کرده‌بودیم، اون خسته بود و من یادمه دست‌هام می‌لرزیدن. فکر نمی‌کنم دلیل منطقی‌ای داشته بوده باشن! بعد از این که توضیحاتم درمورد پیکسلم تموم شد یهو ساکت شدم. قیافه‌اش به نظر می‌رسید تحت تاثیر واقع شده باشه. دوباره همون‌جوری که ممکنه یه تابلو نقاشی یا اثر هنریُ نگاه کنه داشت نگاهم می‌کرد. نمی‌تونم بگم بدم میاد، هیچ‌دختری بدش نمیاد، ولی نمی‌تونستم تحملش کنم. سنگین بود یا هرچی. اذیتم می‌کرد، چیزی نبود که به سادگی هضمش کنم یا وقتی این‌جوری نگاهم می‌کنه تمرکز کنم. برا این که حواسشُ پرت کنم، پرسیدم: نیما و محمد رفتن نمایشنامه‌خونی؟ از سر بی‌تفاوتی با یه کم دلخوری که مزاحمش شدم گفت: آره رفتن. خب حالا چی می‌خوای بگی؟

   به جاهای سختش رسیده‌بود. تو ناخودآگاهم می‌دونستم که حق با شهابه ولی از سر لجبازی و البته جنگ با خودم دنبال بهانه بودم، شهابُ اذیت می‌کردم و باهاش درگیر می‌شدم. خیلی جدی گفتم: شاید حرفی که می‌زنی درست باشه ولی استدلالات به شدت ناقصن. چیزایی که میگی رو می‌تونم بهت درموردشون بهت حق بدم ولی نمی‌تونم بپذیرم. همین‌جوری یه بند داشتم واسش فلسفه می‌بافتم که چیزی که می‌گه منطقی نیست، غافل از این که این مسئله اصلا چیزی نیست که بشه با استدلال راه به جایی برد.

  وسط این ماجرا وقتی داشتم با شهاب بحث می‌کردم، یکی از هم‌کلاسیای فضولم که انتظارشُ نداشتم منُ با شهاب دید. نمی‌خوام بگم از این که با شهاب دیده بشم می‌ترسم ولی خب اون هم‌کلاسی آخرین کسی بود که ترجیح می‌دادم منُ با شهاب ببینه. من کار اشتباهی نمی‌کردم و زندگی خصوصی من لزوما فقط و فقط به خودم ربط داره و من درموردش به کسی جواب بدم. رفتار اون هم‌کلاسی اذیتم کرد، از شهاب خواستم جامونُ عوض کنیم. این بود که به یه پارک که وسط دانشگاهه رفتیم. تقریبا شلوغ بود. بعد از ظهرا همیشه شلوغ میشه. خیلی مهم نبود. جایی که نشسته بودیم روبرومون یه اکیپ پر و پیمون از دختر و پسرا نشسته بودن. شهاب محض این که اذیتم کنه بهم می‌گفت می‌خواد بره پیش اونا بشینه. من که سعی می‌کردم روشن‌فکر بازی دربیارم خیلی بی‌خیال و بی‌تفاوت گفتم: خب برو. اتفاقا دوست دارم ببینم تو جمعی که دخترا هستن چه‌جوری‌ای!(با یکی از این لبخندای شیطونی) که مثلا اگه تو بلدی اذیتم کنی منم بلدم بی‌تفاوت باشم. نمی‌دونم باید به خاطر رفتار اون‌روزم پشیمون باشم یا نه؟ شهاب هیچی مبنی بر این که روابطمون رسمی‌تر باشه نگفته‌بود و حس می‌کنم از من انتظار داشت به چیزی که وجود نداشت پایبند باشم. رفتار شهاب به غایت حاکی از بی‌تفاوتی بود حتی تو بعضی موقعیتا جوری رفار می‌کرد که انگار بقیه دخترا جذاب‌ترن ولی همچنان همون‌جوری نگاهم می‌کرد درحالی که از من انتظار داشت خلافشُ ثابت کنم. من چنین مسئولیتی تو خودم حس نمی‌کردم یا حداقل به خودم حق می‌دادم تا رسمی‌شدن احتمالیش صبر کنم. به نظرم منطقی نبود انتظارش و حتی گاهی می‌تونم بگم ظالمانه بود.

   همون‌جایی که نشسته‌بودیم یه خورده دیگه سروکله زدیم. مکالماتمون همیشه منقطع بود و یه خورده بحث می‌کردیم و دعوامون می‌شد و بعدش دوباره ساکت می‌شدیم. یادمه شهاب از تجربه گل کشیدنش واسم گفته بود. یه اکیپی از پسرای فنی پشت‌سرمون نشسته بودن. یکیشون بلند داشت قیمت یکی از همین اقلامُ می‌پرسید. من می‌شنیدم و به شوخی پرسیدم نمی‌خوای بخری؟ گفت: نه من منابع خودمُ دارم. بعد پرسید: کی اینجا می‌فروشه؟ نشونش دادم. گفت: حواست جمعه‌ها! گفتم: نه آخه صداشون زیادی بلند بود. گفت: نه ببین من حواسم نیست. ربط داره!

مخالفتی باهاش نداشتم، نه که مخالفتی داشته باشم ولی مطابق شناختی که با تفکر اکسترممش داشتم بی‌خیال بحث کردن باهاش شدم. جمع روبه‌روییم شلوغ شده‌بود که تصمیم گرفتیم جابه‌جا بشیم. قبل از این که جابه‌جا بشیم دوباره به شوخی به شهاب گفتم: نمی‌خواستی بری پیش اونا؟ خندید و از جاش بلند شد. دوتا نیمکت روبه‌رو بهم تو همون دوروبرا گیرآوردیم و نشستیم. شهاب روبه‌روم نشسته‌بود، من روبه‌روی اون. پاهامُ گذاشتم رو نیمکت اون. زانو‌هام خم شده‌بودن. از جایی که شهاب نشسته بود احتمالا به تمامی اندامم اشراف داشت. با یه دقت و جزئیاتی زوایای انداممُ نگاه می‌کرد که من معذب شدم، ولی سعی کردم به روی خودم نیاوردم. همین جوری نشسته بودم که یه اتفاقی افتاد که دوباره انتظارشُ نداشتم…