اولین ملاقات بعد از عید(قسمت دهم و پایانی)

   با لنگ‌لنگان رفتنمون بالاخره کم‌کم داشتیم می‌رسیدیم. گرسنه‌اش بود. حالا که فکر می‌کنم به عنوان یه پسر ۲۳-۲۴ ساله زیادی غر می‌زد که دست آخر با رضایت دادن به همون شکلات نستله‌ای که داشتم تو کافه جا می‌ذاشتمش، یه درصد قابل توجهی از غرزدناش کاسته شد.

   داشت دیر می‌شد، البته بهتره بگم که دیر شده بود. شقایق یه ریز داشت زنگ می‌زد. حق داشت. ساعت ده بود و من هنوز برنگشته بودم. خودمم اگه جای شقایق بودم هزاربار زنگ می‌زدم. تلفناشُ جواب نمی‌دادم. شهاب مدام چشمش به صفحه گوشیم بود. انگار خوشش میومد به خاطر اون جواب تلفن بهترین دوستمُ نمی‌دم. یه جور حس برنده شدن، یه جور قدرت.

   شهاب چشمای تیزی داره. درست قبل از رسیدن به خوابگاه یه پلی هست که به قول شیما اون پل محل عبور نیست، یه مقصده:) همیشه یه چند نفری تو موقعیتایی که توصیفش اینجا واسم سخته، اونجا هستن. ازش پرسیدم: چرا وقتی با توام آقایون یه جور دیگه نگاهم می‌کنن؟ خودشُ زد به اون راه که نه مگه چه جوری نگاه می‌کنن!

گفتم: ببین همین‌جا! ببین چه‌جوری نگاه می‌کنن! وقتی تنهام هیچ وقت این‌جوری نگاهم نمی‌کنن!

گفت: تا حالا یه دختر و پسر رو ببینی بعد از خودت بپرسی دختره از چیه این پسره خوشش اومده؟

گفتم:‌ آره و هیچ‌وقتم هیچ جواب منطقی‌ای واسش پیدا نکردم.

گفت: خب پسرا اولین چیزی که می‌خوان ببینن اینه که تناسبی هست یا نه…

تقریبا قابل قبول بود. بحثی نبود. رفتیم و رفتیم تا به در خوابگاه رسیدیم. یه چیزایی می‌گفت و من قائدتا باید واسشون جوابی می‌داشتم و داشتم و اما دلم نمی‌خواست چیزی بگم. تنها توضیحی که دادم این بود:

   پنج سالم بود و تو خونه تنها بودم، درُ باز کردم و از اولین رهگذری که دیدم خواستم تا بیاد خونه و با هم بازی کنیم! رهگذر قبول می‌کنه و مامانم با فاصله کمی برمی‌گرده. از اون روز از همه مذکرهای زندگیم منع شدم. ازم خواسته‌شد تا فاصله‌امُ باهاشون حفظ کنم. اون روزا دلیلشُ نمی‌دونستم، کمااین که نیازی هم بهش نداشتم. اگه امروز چیزیم که تو اسمشُ می‌ذاری مردگریز احتمالا بازمونده اون دورانه…

یه لبخند زد: باید بیشتر خودتُ دوست داشته باشی.

خندیدم.

گفت: خداحافظ…



پی‌نوشت: تنها چیزی که موقع نوشتن بهش گوش می‌دم اینه:

http://s8.picofile.com/d/8308093118/f8c6fb6f-0227-43d5-a1a8-7f09a682d328/Cold_Silence_Of_Time_%D8%B3%DA%A9%D9%88%D8%AA_%D8%B3%D8%B1%D8%AF_%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86_.mp3

اولین ملاقات بعد از عید(قسمت نهم)

   هوا همین جوری ممتد و یکنواخت به سوی تاریکی می‌رفت. آسمون سیاه می‌شد. همین جوری راه می‌رفتیم و حرف می‌زد. گاهی غر می‌زد که من ساکتم و من دوباره چیزی نمی‌گفتم. چون خسته بودم و خسته بود مدام هر گوشه‌ای که پیدا می‌کرد می‌نشست، البته که تواناییشُ داشت یه سره بره ولی احتمالا به خاطر من و البته داشتن وقت بیشتری واسه دیدن تاثیر حرفاش رو من توقف می‌کرد. من سعی می‌کردم بی‌واکنش باقی بمونم. دوست نداشتم بدون این که به حرفاش فکر کنم چیزی گفته باشم. غر می‌زد می‌گفت:‌ تو خیلی ساکتی! حتی مخالفتم نمی‌کنی!

   همین جوری بی‌خیال یه گوشه می‌نشست و منتظر می‌موند تا حرفاش تاثیر خودشونُ بذارن، ولی من به خاطر وسواسی که داشتم به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که خسته‌ام و نمی‌تونم سرپا بمونم و اگه یه جا بشینم باید مانتومُ خودم بشورم :/ می‌دونم منطقی نیست ولی خب(از اون خنده‌هایی که یه قطره اشک بالا سرشونه) یه مانتوی مشکی تنم بود و یه مقنعه که اذیتم می‌کرد. من واسه حجابم سخت‌گیر نیستم. به‌الطبع همیشه مقنعه‌ام میوفته. اون شب خیلی خسته بودم. دیروقت بود و خیابونا داشتن خالی می‌‌شدن، درنتیجه اگه مقنعه‌ام هم میوفتاد سعی نمی‌کردم که به حالت قبل برش گردونم یا حداقل با تاخیر این کارُ می‌کردم، هر وقت که به یه موقعیت stable می‌رسیدم و این‌چیزا.

   اولین باری که یه گوشه نشستیم، کوی خوابگاهی پسرا رو رد کرده بودیم و از اونجایی که خوابگاه من دورتره و شب دیروقت دختری نباید تنها اون محدوده رو پیاده بره، حضرت والا جنتلمنانه پیشنهاد همراهی دادن. منم لیدی‌وار قبول کردم! نزدیک دانشکده فیزیک بودیم. تو خیابون روبروی ما درست همون‌جایی که نشسته بودیم چراغ راهنمایی بود. ساعت احتمالا نزدیکای ۱۰ بود. خیابون خلوت بود. هر سری که چراغ قرمز می‌شد احتمالا سه چهارتا ماشین که راننده‌های خسته‌اشون دیگه حتی ثانیه‌شمار چراغ راهنمایی واسشون بی‌معنی بود، وامیستادن و بعد که سبز می‌شد راه میوفتادن. بدون لحظه‌ای تاخیر و کاملا مکانیکی.

    اولین باری که نشسته‌بودیم و مقنعه‌ام افتاده‌بود، نگاهش توجهمُ جلب کرد. برای اولین بار که کسی این‌جوری نگاهم می‌کرد. می‌دونستم طبیعیه که آقایون نگاه کنن، چه بسا که تماشاچیای خوبین، ولی چیزی که می‌دیدم ورای تماشا کردن بود. چیز جدیدی بود واسم. یه نگاهی که از روی بی‌اعتمادی، درست شبیه بچه‌هایی که نگرانن شکلاتشون ازشون گرفته بشه، یه نگاه با یه فرم تحسین‌آمیز، یه چیزی که انگار داره یه اثر هنریُ تماشا می‌کنه و من همچنان گنگ و بی‌اطلاع…

   موهام کوتاه بودن، یعنی؛ خیلی بلند نبودن. زندگی تو خوابگاه باعث شده بود که سعی کنم موهامُ کوتاه نگه دارمشون ولی همین که بلندتر می‌شدن گوشه سمت راست موهام پیچ می‌خوردن و تاب برمی‌داشتن. با خودم فکر می‌کردم شاید همین واسش جذاب بوده. هرچند چیز خیلی مهمی هم نبود، من از اون نگاه خوشم میومد ولی منُ می‌ترسوند. انگار که برای آخرین بار به چهره‌ای نگاه کنی تا با تمام جزئیات یادت بمونه. همه چیزش نگرانم می‌کرد، نگاهش، ابهامش، حرفاش، دستای لرزونش، سربه‌سر گذاشتنای مسخره‌اش. باید به احساساتم بیشتر اهمیت می‌دادم، ترسم احتمالا بی‌اهمیت نبود و من مثل همیشه از این که از مواجهه با واقعیت قریب‌الوقوع می‌ترسم، بی‌توجه بهش از کنارش گذشتم و گذاشتم یه چیزی گوشه ذهنم، تو ناخودآگاهم، تا ابد سوال باقی بمونه بدون این که ذره‌ای امید واسه پاسخگویی بهش داشته باشم. باید می‌دونستم یه دختر کمتر پیش میاد اشتباه کنه…

اولین ملاقات بعد از عید(قسمت هشتم)

   به طرز غریبی نگاهای مردم به نظرم متفاوت می‌رسید. من نسبت به نگاهای مردم حساسم. از نظر من چشم‌ها پدیده‌هایین که میشه سالها روشون وقت گذاشت و خیلی چیزا ازشون فهمیدم. من نمونه آدمایی هستم که خیلی سریع نگاهیُ می‌گیرم و اگه کسی خرده منظوری ازشون داشته من متوجهش می‌شم. البته که این مسیر سراسر ابهامه و خیلی وقتا خودمُ این‌جوری قانع می‌کنم که توهم زدم یا اشتباه کردم.

    اون روز تو مسیرمون به سمت خوابگاها وقتی که داشتیم از محدوده خیلی شلوغ پارک لاله رد می‌شدیم فهمیدم که راه رفتن کنار یه مرد نه تنها واسه خودتون یه حس متفاوتی محسوب میشه، بلکه تا حد خیلی خوبی باعث میشه دیگه نگاه‌های سنگین آقایون جوانتر که مختصِ تجردتونه حس نکنین، اما همیشه چیزای جدیدتری هستن. قبلا که نگاه‌های مسن‌ترها مهم نبود، الان مهم میشه. یه جور حسرت یا یه نوعی سرزنش تو نگاهشون هست که باعث میشه گاهی سرتونُ پایین بندازین، اما همه اینا باعث نمیشه به خاطرش حس بدی داشته باشین. داستان عشق همینه…

   هوا همین جوری داشت تاریک و تاریک‌تر میشد. شهاب یه سوئیشرت طوسی همراهش بود و من یه سوئیشرت مشکی مخملی. من عادت دارم لباسای یه شکل بخرم. دو تا سوئیشرت دارم که جفتشون شکل همن. فقط یکی مدل بلند همون اولیه‌ست! اون‌روزم فکر می‌کردم سوئیشرت بلنده رو برداشتم که تو کافه فهمیدم اشتباها کوتاهه رو برداشتم. دست گرفتن سوئیشرت کوتاهه تقریبا سخته، کوچولوئه و هی از دست میوفته. این بود که وقتی دیدم که شهاب سوئیشرتشُ نمی‌پوشه ازش گرفتمش. این‌جوری دست گرفتن جفتشون راحتتر شد. شهاب فکر می‌کرد اصرارم واسه گرفتن شوئیشرتش یه نوع ابراز عشقه :))))) سعی نکردم توجیهش کنم. مشکلی با این مدل طرز فکرش نداشتم. فقط وقتی باهام سرش مخالفت کرد گفتم: تنهایی نگه‌داشتن این سوئیشرت سخته! اگه می‌خوای سوئیشرتتُ خودت نگه داری باید واسه منم بگیری!!!

چیزی نگفت ولی من همچنان همون لبخند رضایتمندانه رو می‌دیدم که می‌گفت حتی اگه نخواد منی باشم، مطمئنه که داره کارشُ درست انجام میده.

   این تصویری که هر مردی واسم می‌سازه هر سری باعث میشه یه سری چیزا رو از خودم دوباره بپرسم.این که هر دختر واسشون یه جور مسابقه‌است که باید برنده‌اش اونا باشن. که حتی اگه دختره رو هم نمی‌خوان به دست‌آوردنش واسشون یه جور افتخاره! داستان اینه:

   من چیزای زیادی از آقایون نمی‌دونم؛ یعنی حداقل تا وقتی که دبیرستانی محسوب می‌شدم، حس نیازی نسبت به این قضیه نداشتم. رفتم دانشگاه و همچنان با احدی کار نداشتم. از اون قبیل دانشجوهایی بودم که تا هفته‌ها بعد حتی نمی‌دونستم اسم هم‌کلاسیام چیه! چند هفته‌ای گذشت و سروکله اولین مردی که به طور رسمی تو زندگیم آشنا شدم، پیدا شد! یه تراژدی تلخ و فاجعه‌بار بود ولی اون موقع اولین باری بود که حس کردم شاید لازم داشته باشم چیزای بیشتری راجع به آقایون بدونم.

   شهاب دومین مردیه که تو زندگیم تاثیر واضح داشته. وقتی با شهاب آشنا می‌شدم حداقل یه دیدی نسبت به چیزی که باهاش مواجه بودم داشتم ولی مشخصا کافی نبود. تو اولین برخوردم با شهاب متوجه شدم که دربرابر اون رفتارایی نشون می‌دم که با دوستام یا کس دیگه‌ای این شکلی نیستم. اگه رفتارای رادیکالی رو که به خاطر استرس داشتنم، داشتم رو کنار بذاریم، یه سری رفتار عجیب و تازه از خودم نشون می‌دادم. راستش زیاد از شهاب نمی‌ترسیدم، نه که نترسم. ولی یه حالت عجیبی داشت، شهاب اعتماد به نفس اینُ بهم می‌داد که سر هر چیزی باهاش مخالفت کنم. با این که از این که یه دائم‌المخالف بودم غر می‌زد ولی خوب می‌دونست که این چیزیه که خودش شجاعتشُ بهم میده! خوشش میومد با دختری مدام بحث کنه، البته فکر کنم دلایل خودشُ داشت یا لابد همه آقایون از این یه آپشن خوششون میاد.

   اوایل بابت رفتارایی که انحصار به شهاب داشت از خودم بدم میومد، ماهیتمُ می‌برد زیر سوال. بعدها فهمیدم که به مجموعه این رفتارا می‌گن زنانگی و پرواضحه که فقط یه مرد می‌تونه باعث بروزشون بشه! دربرابر اولین مردی که باهاش آشنا شدم (پسرک) چنین رفتارایی از خودم نشون نمی‌دادم. پسرک بچه بود و ازم انتظار نداشت خانوم باشم. شهاب مردتر بود. تو کتاب ”دیالکتیک تنهایی“ یه سری توضیحات درمورد رفتارهای حاکی از زنانگی و البته عشق ارائه شده، دوست دارم واستون اینجا بنویسم. فکر کنم به درد می‌خورن:


   در دنیای ما عشق تجربه‌ای تقریبا دست‌نیافتنی است. همه چیز علیه عشق است. اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق. زن برای مرد همیشه آن”دیگری“ بوده‌است، ضد و مکمل او. اگر جزئی در وجود ما در عطش وصل اوست، جزء دیگر ـ که به همان اندازه آمر است ـ‌ او را دفع می‌کند. زن شیئ است، گاه گران‌بها، گاه زیان‌بار، اما همیشه متفاوت. مرد با تبدیل کردن شیئ و با دگرگون کردن او به نحوی که منافع. خودخواهی، عذاب و حتی عشقش انشا می‌کند، زن را به یک آلت، وسیله‌ای برای کسب لذت، راهی برای رسیدن به بقا دگرگون می‌کند. چنان که سیمون دوبوار گفته‌است: زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است اما هرگز خودش نیست. بنابراین روابط عشقی ما از آغاز تباه شده‌است، از ریشه مسموم است. شبحی بین ما حایل می‌شود و این شبح تصویر اوست؛ تصویری که ما از او پرداخته‌ایم و او خود را بدان آراسته‌است. وقتی که دست می‌بریم تا لمسش کنیم، حتی نمی‌توانیم تن و جسم بی‌فکرش را لمس کنیم. چون این توهم جسم تسلیم رام مطیع همیشه حایل می‌شود. و برای زن هم همین اتفاق میوفتد: او خود را فقط به شکل شیئ می‌بیند، به شکل چیزی“دیگر“. او هرگز بانوی خودش نیست. وجود او میان آنچه واقعا هست و آنچه تصور می‌کند هست تقسیم شده‌است، و این تصویر، تصور چیزی است که خانواده‌اش، طبقه‌اش، مدرسه‌اش، دوستانش، مذهبش و عاشقش به او تحمیل کرده‌اند. او هرگز زنانگی‌اش را بروز نمی‌دهد، چون این زنانگی خود را همیشه به شکلی نشان می‌دهد که مردان برای او ساخته‌اند. عشق امری ”طبیعی“ نیست. عشق امری بشری‌ست، بشری‌ترین رگه در شخصیت انسان. چیزی است که ما از خود ساخته‌ایم و در طبیعت وجود ندارد. چیزی که ما هر روز خلق می‌کنیم و منهدم…

اولین ملاقات بعد از عید(قسمت هفتم)

   من ۴۰ کیلو بیشتر وزن ندارم. البته این رقم تو دوسال اخیر تا ۴۳ کیلو بیشتر شده ولی از ۳۸.۸ کمتر نشده. می‌دونم قاعدتا این رقم واسه یه ۲۰ ساله کمه ولی خب شهاب بیشتر از معمول به این قضیه گیرمی‌داد. اون روزم که از کافه برمی‌گشتیم دوباره این مسئله رو پیش کشید! هی می‌گفت باید بیشتر از این باشم و حداقل یه ۵۰ کیلویی بشم! این داستان واقعا چیزی نیست که بخوام درموردش با کسی بحث کنم. چیزیه که هستم و البته مدیریتش درسته بخشیش به عهده منه ولی بنابه اتفاقاتی که واسم افتاده نه توانایی ایجاد تغییر تو این وضعیتُ دارم نه حتی خواستار ایجاد چنین تغییریم.

   خیابونی که میدون انقلابُ به چهارراه ولیعصر وصل می‌کنه یه خیابون خیلی عریضه که حتی با این که یه مسیر BRT از وسطش می‌گذره همچنان گذشتن از عرضش بیشتر از ۳۰ ثانیه‌ای که زمان تردد محسوب میشه طول می‌کشه(حداقل واسه من). درست زمانی که داشتیم از خیابون رد می‌شدیم شهاب داشت نظریه جامعشُ راجع به دلایل منطقیش واسه داشتن وزن بالاتر ارائه می‌کرد.

   تو روزایی که بعد از عید محسوب میشد و من با تاخیر برگشته بودم، نوزدهم بود که برگشته بودم تهران و درست ۲۰ام بود که شهابُ دیدم، شهاب دستاشُ نشونم می‌داد که به طرز ترسناکی می‌لرزیدن و احتمالا از دیدن چهره نگرانم خوشش میومد. می‌گفت که دیگه سیگار نمی‌کشه و من نمی‌تونستم بگم از این داستان ناراضیم. خوشحال بودم که دیگه سیگار نمی‌کشه حالا هرچه قدرم که آقایون سیگاری واسم جذابیت داشته باشن، ولی یه چیزی تو شهاب همیشه نگرانم می‌کرد، نگاه عمیقش که حتی تو اوج دورانی هم که نمی‌خواست چیزی از توش مشخص باشه می‌تونستی deep sorrow رو توشون ببینی. لبایی که گهگاهی می‌خندیدن ولی ظاهرا چیزی خیلی عمیق‌تر تو وجودش بهش اجازه نمی‌داد بیشتر شاد باشه، دردی مدام که احتمالا بعد از یه مدتی فراموش می‌شد. نمی‌دونم الان چه شکلیه، خوشحاله یا همچنان داره با خودش می‌جنگه. همه بالاخره یه روزی از این مخمصه نجات پیدا می‌کنن، دیر یا زود.

   از خیابون قدس و بالاتر، از خیابون سیناپور که به نحوی دانشگاهُ دور می‌زنه اومدیم بالاتر. داشتیم تا خوابگاها پیاده میومدیم، قرارمون همین بود، دنبال بهانه بود واسه این که بیشتر از معمول باهام وقت بگذرونه و منم مخالفتی نمی‌کردم. خسته بود ولی ترجیح می‌داد پیاده بریم. با هم راه افتادیم، ساعت ۸ رو گذشته بود. منم خسته بودم و کوله‌ام نسبتا سنگین بود، ولی چیزی نمی‌گفتم. من معمولا کفشای نسبتا بلند می‌پوشم. راه رفتن با کفشای بلند تقریبا سخته، البته بهش عادت کردم. ولی شهاب یه مرد با قد خیلی متوسطه که از قضا سریع راه می‌رفت و من تو یه موقعیتی شبیه به یه حالتی از دوییدن دنبالش روانه بودم.

   همین جوری داشت حرف می‌زد و گهگداری غر می‌زد که من یه شنونده منفعل محسوب میشم. گاهی به اون روزم فکر می‌کنم، به این که چرا اون روز نگفتم که مخالفم، که چیزایی که می‌گه صرفا یه دید رادیکاله که چون از عشق سابقش شکست خورده این جوری میگه و دوست داره این شکلی زندگی کنه. که این که درکش می‌کنم و واسه اصرارم واسه بودن ازش عذر می‌خوام. بابت همه چیزی که من باعثش بودم یا همه چیزایی که ممکنه باعثشون من باشم ازش عذرخواهی کنم. که فکر می‌کنم جفتمون بیش از اندازه اشتباه کردیم، چه من تو خرج کردن احساساتم، چه اون تو اصرارش واسه مکانیکی برخورد کردن. حالا اما همه این حرفا نزده، اون نیست. هیچ‌کسی نیست. بالاخره داستان همه یه جایی تموم میشه. هممون یه روزی تموم میشیم. همه‌اممون داریم باهاش می‌جنگیم ولی دست آخر بالاخره این زمانه که برنده میشه.

   تموم شدن همیشه بد نیست ولی این یه خاصیت طبیعیه که باهاش بجنگیم. هممون از عدم می‌ترسیم. طبیعی هم هست. عدم ترسناکه. اوریانا فالاچی میگه: بودن تحت هر شرایطی از عدم بهتره. خیلی سر این قضیه با شقایق حرف زدیم هنوز اما نمی‌تونم بگم واقعا بودن تحت هر شرایطی از عدم بهتره یا نه، اما می‌دونم عدم تحت هر شرایطی دردناکه. بودن اعتیادآوره و نبودن ناگهان شاید دردناک‌ترین پدیده جهان باشه…

اولین ملاقات بعد از عید(قسمت ششم)

   یه بطری آب دستش بود که احتمالا یه وقتی که حواسم نبود به جمع محتویات روی میز اضافه شد. هنوز کلی از قهوه‌ام مونده بود و من قصد نداشتم که تمومش کنم. ازم پرسید: دیگه قهوه‌اتُ نمی‌خوری؟ گفتم: نه. چه‌طور؟ 

   قوریُ برداشت و تو فنجون خودش ریخت. من مثل همیشه اولین مخالف این‌جور کارام صدام بلند شد که: نه این‌جوری نکن دیگه! یه ذره قوای مزه‌شناسی داشته‌باش. الان مزه‌هاشون قاطی میشه بدجور میشه.

بی‌تفاوت به چیزی که می‌گفتم کار خودشُ می کرد. یه خورده قهوه و یه خورده آب و البته به حرفاش ادامه می‌داد. یه خورده که گذشت دست برد سمت شکلاتم. گفتم اگه شکلات می‌خوای باید یه چاقو بگیری که من اون تیکه‌ای رو که گاز زدم جدا کنم. گفت: نمی‌خواد. شکلاتُ برداشتم.

گفتم: نه دیگه. این‌جوری نمیشه دیگه.

انگار که با یه بچه تخس سروکله بزنه سرشُ تکون می‌داد و می‌خندید. آخرش توافق بر این شد که با همون قاشق اون تیکه رو جدا کنم. شکلاتُ بعد از این که اصلاحات لازمُ اعمال کردم دادم دستش.

گفت: قاشقُ بده به من.

گفتم: نه دهنیه. واسه چی می‌خوای؟

گفت: می‌خوام شکلاتُ جدا کنم.

گفتم: من که دیگه نمی‌خوام بخورمش.

گفت: بدش به من!

گفتم: نچ!

گذاشتمش یه گوشه کنار خودم. دستشُ دراز کرد و قاشقُ برداشت. همون موقع فهمیدم وقتی خودشُ حاکم خطاب می‌کنه واقعا منظورش چیه!

   من هیچ قدرتی نداشتم. شهاب همون مردیه که من به من زور می‌گه. قاشقُ برداشت و کار خودشُ کرد و من با یه نگاه تقریبا گنگ و متعجب از این که اعمال قدرت من هیچ تاثیری رو شهاب نداره. یه خورده بهم برخورده بود. ادامه داد.

   همین جوری داشت حرف می‌زد. من گوشی و هندزفریمُ از تو کیفم درآوردم و رو میز تقریبا شلوغ گذاشتم. باریستا با یه حالت سرزنش‌بار شهابُ نگاه می‌کرد. انگار که شهابُ در حین ارتکاب جرم گرفته باشه. شهاب داشت اذیت می‌شد ولی سعی می‌کرد به روی خودش نیاره. همین جوری حرف می‌زد و با شکلات و قهوه من ور می‌رفت. تلفن من معمولا رو سایلنته ولی وقتی شقایق بهم زنگ زد یه عکس خسته و آشفته ازش که وقتی رو بلندی حاشیه کنار درختای یه پارکی نشسته بود، رو صفحه گوشیم افتاد. شهاب قبل من دیده بودش. توجه اون باعث شد که منم توجهم به گوشیم جلب بشه. من دوست ندارم که جلو کسی با تلفن حرف بزنم، احتمالا اینُ همه دوستام بدونن. جزو حریم خصوصی من محسوب میشه.  من گوشیمُ برداشتم که برم بیرون با تلفن حرف بزنم. به شهاب برخورد، گفت: بی‌خیال! گفتم: همیشه همین‌جوریم، منحصرا به تو اختصاص نداره. رفتم بیرون، دم در و با شقایق یه خورده‌ای حرف زدیم. وقتی برگشتم شهاب داشت وسایلاشُ جمع می‌کرد، پرسیدم: بریم؟

گفت: آره، اون یارو باریستا اذیتم می‌کنه.

گفتم: باشه…

پرسید: پول نقد داری؟

گفتم: نه قراره من حساب کنم. قولشُ دادم.

گفت: نه دیگه بذار حساب کنم.

گفتم: نچ!

حساب که کردم رفته بود بیرون ولی وقتی رو میزُ نگاه کردم کیف‌پولش و اون‌یکی شکلات نستله‌ام جا مونده بود. برشون داشتم و رفتیم.