ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هوا همین جوری ممتد و یکنواخت به سوی تاریکی میرفت. آسمون سیاه میشد. همین جوری راه میرفتیم و حرف میزد. گاهی غر میزد که من ساکتم و من دوباره چیزی نمیگفتم. چون خسته بودم و خسته بود مدام هر گوشهای که پیدا میکرد مینشست، البته که تواناییشُ داشت یه سره بره ولی احتمالا به خاطر من و البته داشتن وقت بیشتری واسه دیدن تاثیر حرفاش رو من توقف میکرد. من سعی میکردم بیواکنش باقی بمونم. دوست نداشتم بدون این که به حرفاش فکر کنم چیزی گفته باشم. غر میزد میگفت: تو خیلی ساکتی! حتی مخالفتم نمیکنی!
همین جوری بیخیال یه گوشه مینشست و منتظر میموند تا حرفاش تاثیر خودشونُ بذارن، ولی من به خاطر وسواسی که داشتم به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خستهام و نمیتونم سرپا بمونم و اگه یه جا بشینم باید مانتومُ خودم بشورم :/ میدونم منطقی نیست ولی خب(از اون خندههایی که یه قطره اشک بالا سرشونه) یه مانتوی مشکی تنم بود و یه مقنعه که اذیتم میکرد. من واسه حجابم سختگیر نیستم. بهالطبع همیشه مقنعهام میوفته. اون شب خیلی خسته بودم. دیروقت بود و خیابونا داشتن خالی میشدن، درنتیجه اگه مقنعهام هم میوفتاد سعی نمیکردم که به حالت قبل برش گردونم یا حداقل با تاخیر این کارُ میکردم، هر وقت که به یه موقعیت stable میرسیدم و اینچیزا.
اولین باری که یه گوشه نشستیم، کوی خوابگاهی پسرا رو رد کرده بودیم و از اونجایی که خوابگاه من دورتره و شب دیروقت دختری نباید تنها اون محدوده رو پیاده بره، حضرت والا جنتلمنانه پیشنهاد همراهی دادن. منم لیدیوار قبول کردم! نزدیک دانشکده فیزیک بودیم. تو خیابون روبروی ما درست همونجایی که نشسته بودیم چراغ راهنمایی بود. ساعت احتمالا نزدیکای ۱۰ بود. خیابون خلوت بود. هر سری که چراغ قرمز میشد احتمالا سه چهارتا ماشین که رانندههای خستهاشون دیگه حتی ثانیهشمار چراغ راهنمایی واسشون بیمعنی بود، وامیستادن و بعد که سبز میشد راه میوفتادن. بدون لحظهای تاخیر و کاملا مکانیکی.
اولین باری که نشستهبودیم و مقنعهام افتادهبود، نگاهش توجهمُ جلب کرد. برای اولین بار که کسی اینجوری نگاهم میکرد. میدونستم طبیعیه که آقایون نگاه کنن، چه بسا که تماشاچیای خوبین، ولی چیزی که میدیدم ورای تماشا کردن بود. چیز جدیدی بود واسم. یه نگاهی که از روی بیاعتمادی، درست شبیه بچههایی که نگرانن شکلاتشون ازشون گرفته بشه، یه نگاه با یه فرم تحسینآمیز، یه چیزی که انگار داره یه اثر هنریُ تماشا میکنه و من همچنان گنگ و بیاطلاع…
موهام کوتاه بودن، یعنی؛ خیلی بلند نبودن. زندگی تو خوابگاه باعث شده بود که سعی کنم موهامُ کوتاه نگه دارمشون ولی همین که بلندتر میشدن گوشه سمت راست موهام پیچ میخوردن و تاب برمیداشتن. با خودم فکر میکردم شاید همین واسش جذاب بوده. هرچند چیز خیلی مهمی هم نبود، من از اون نگاه خوشم میومد ولی منُ میترسوند. انگار که برای آخرین بار به چهرهای نگاه کنی تا با تمام جزئیات یادت بمونه. همه چیزش نگرانم میکرد، نگاهش، ابهامش، حرفاش، دستای لرزونش، سربهسر گذاشتنای مسخرهاش. باید به احساساتم بیشتر اهمیت میدادم، ترسم احتمالا بیاهمیت نبود و من مثل همیشه از این که از مواجهه با واقعیت قریبالوقوع میترسم، بیتوجه بهش از کنارش گذشتم و گذاشتم یه چیزی گوشه ذهنم، تو ناخودآگاهم، تا ابد سوال باقی بمونه بدون این که ذرهای امید واسه پاسخگویی بهش داشته باشم. باید میدونستم یه دختر کمتر پیش میاد اشتباه کنه…
منظورمو اشتباه متوجه شدین
۱۸ ساعت طول نکشید
خب اینجوری بهتره :)
ممنون بابت این که وقتگذاشتین...
طی ۱۸ساعت گذشته تقریبا همه نوشتههاتون رو خوندم.
دلم میخواد در موردشون یه چیزی بگم یا حتی حرف بزنم باهاتون،اما الان نمیشه،باید برم بخوابم
واقعا ۱۸ ساعت طول کشید؟
انتظارشُ نداشتم...
خوشحال میشم :)
واقعا انصاف نیس ... شما دارین حق مارو میخورین ://
ربطی نداشت؟
باشه خدافظ :|
عزیزم :)
البته باید بگم که من از خوابگاه متنفرم :))))
بسیار عالی نوشته .
ولی ...
ناموسا تا ساعت ده بیرون بودی؟ اینجا ساعت ۸ درو میبندن بعد حضور غیاب میکنن :// ینی چی آقا من اعتراض دارم
آره(از این خندههایی که یه اشک رو سرشونه)...
قبل از عید ساعت ۹.۵ ایم بعد عید ساعت ۱۰.۵ (از این خنده شیطونیا)
:))))
که تهش خیلی معلومه جدایی هس :/
ولی خب من اگه بجاش بودم ،
دلی سیر نگات میکردم بعد می گفتم ،
شالتوووووو جلو غریبه ها اینجوری نبینماااا :o
واقعا شوخ طبعیتُ دوست دارم :))))
ولی خب شهاب نگفت :))))))