زودتر از موعد مقرر رسیدهبودم پردیس مرکزی. فکر کنم حول و حوشای ساعت ۵ بود که رسیده بودم. رفتم پردیس علوم. اونجا رو حاشیه سنگی دور ستونای بزرگ لابی علوم نشستم. زانوهامُ بغل کردم. هندزفریم دستم بود ولی ترجیح داده بودم گوشیمُ تا کنار گوشم بالا بیارم و با اون آهنگ گوش کنم. لابی علوم همیشه خیلی شلوغه. صداها همیشه اونجا گم میشن. با زانوهای بغل کرده و یه دستی که زانوهامُ نگهداشتهبود و دست دیگهای که سعی میکرد گوشیمُ اطراف گوشم ثابت نگهداره داشتم به این فکر میکردم که چند نفر دیگه حاضر میشدن داوطلبانه خودشونُ تو همچین دردسری بندازن؟ داشتم آهنگ says از آلبوم spaces از nils frahm رو گوش میدادم. مدتها با خودم کلنجار رفتهبودم تا بتونم اون آهنگُ گوش کنم. هنوزم وقتی گوشش میکنم به نظرم میرسه یه آهنگ عصبیکننده تلقی بشه. یه روند افزایشی داره. از یه جایی آروم شروع میکنه ولی وقتی به آخرش میرسه خیلی با اولش فرق داره. خیلی تندتر شده. لینک دانلودشُ واستون میذارم :)
فکر کنم حدودا بیست دقیقهای تو همین حالت خلسه و بلاتکلیفی همون جا نشستم. بیهوا پاشدم رفتم دانشکده فنی تا یه مشت طرحواره نقاشی و رنگامیزی کپی بگیرم. همیشه همه چیزمونُ تو فنی کپی میکنیم. با این که بعدها از این که برم فنی میترسیدم ولی باز هم مصرانه واسه کپی کردن سادهترین چیزا میرفتیم فنی. از جلو کتابخونه مرکزی گذشتم. سربالایی به سمت فنیُ بالا رفتم. روبروی فنی همیشه یه مشت بیکار هستن که نشستن دارن سیگار دود میکنن و البته به این مغرورن که دورانی اسم نابغه رو داشتن یدک میکشیدن. از جلوی نوابغ سابق که با بیرودربایستی خاص خودشون همیشه آدما رو برانداز میکنن گذشتم. از در کوچیک فنی رفتم تو. اگه هزارسال دیگهام اونجا برم و تو کتابخونهاشون درس یخونم و با نصفشون سلام و علیک داشته باشم بازم غریبهام. این اولین چیزیه که اونجا همیشه حسش میکنم. در باز شد و من همون غریبه همیشگی بودم.
عرض لابی فنیُ رد شدم. به پلهها رسیدم. از پلهها رفتم پایین. از راهرو تاریک و ترسناک رد شدم تا انتهای راهرو به همون اتاق زیراکس شلوغ رسیدم. کتابُ از کیفم درآوردم، زودی کپی گرفت و برگشتم. تو مسیرم تو همون راهرو تاریک داشتم فکر میکردم برگردم دانشکده و اگه بعدا ازم پرسید چی شد؟ بهانه بیارم و به کلی بیخیال بشم. چیزی واسه دونستن نبود. اصرار بیفایده و البته مخربی بود. داشتم به تئوری کودکانهام فکر میکردم و از پلهها بالا میرفتم که سرمُ بلند کردم و چهره آشنا دیدم. محمد، دوست مشترک هممون که البته ما بعدا باهاش دوست شدیم چون با شهاب و نیما از قبل دوست بودن، بلند بهم سلام کرد. پشتسرش شهابم بود. وقتی منُ دید سلام کرد و گوشیشُ گرفت دستش که مثلا تازه الان اسمسیُ که یه ساعت قبل بهش زده بودمُ دیده یا شاید الان خواسته ببینه. چهرهاش گنگ بود یا حداقل من درگیرتر از چیزی بودم که چیزی ازش دستگیرم شه. تقریبا شوکه شده بودم.
گفت: زود اومدی...
گفتم: آره کار آزمایشگاه زود تموم شد...
گفت: من یه ده دقیقه دیگه کار دارم.
گفتم: باشه. فلان جا رو میشناسی؟ دارم میرم واسه سارا کادو تولد بگیرم. بیا اونچا...
گفت: باشه
راه افتادم که برم واسه سارا کادو بگیرم. اونم از پلهها بالا رفت. از هم جدا شدیم...
آدرس says:
http://s8.picofile.com/file/8307089100/02_Says.mp3.html
دو هفته پیش شروع کردم به یادگرفتن نوشتن با کدهای مورس. اولش واسم سخت بود کند بودم، به مرور بهتر شد ولی همچنان فکر میکنم خیلی کار سختیه. نقطه خط بازم نقطه خط. مامانم ازم میپرسه چرا باید یادگرفتن یه مشت کد که احتمالا بعد از جنگ جهانی دوم کاربردی نداشته واسم جذاب باشه؟ راستش هیچوقت واسم مهم نبود دونستن جواب این سوال. این روزا گاهی بهش فکر میکنم. یعنی یه خورده ذهنمُ درگیر کرده.
دانشگاه تهران یه کتابخونه مرکزی داره. لیلی، دختر داستان ما، کتابخونه مرکزیُ خیلی دوست داره. یه مدتی خیلی طولانی روزاشُ تو کتابخونه مرکزی میگذروند. کتابخونه مرکزی هم واسه روزاییه که حالتون خوبه هم واسه روزاییه که حوصله هیچکسیُ ندارین. در خلال این رفت و آمدهای مدام لیلی تصمیم میگیره به بخش کتابای مرجع سر بزنه. لابهلای کتابای مرجع که همینجوری بیهوا و بیخیال داره چرخمیزنه یهو یه کتاب توجهشُ جلب میکنه. یه کتابیُ میبینه که روش به انگلیسی نوشته آموزش زبان هیروگلیف(!) خب باید بگم من یه مدتی روزا وقت میذاشتم و میرفتم تا زبان هیروگلیف یاد بگیرم. میدونم ممکنه عجیب به نظر برسه ولی واقعا دوستش داشتم. البته حتی تا وقتی که مامان اشارهای به عجیب بودنش نکرده بود نمیدونستم واقعا عجیبه!
از پسِ این چیزای عجیب که ظاهرا علایق منُ تشکیل میدن باید بگم جدیدا به زبان لاتین علاقهمند شدم و البته عبری که به غایت معتقدم شانس یادگرفتن هیروگلیف از عبری تو ایران بیشتره. خواهرم بهم میگه واقعا به این فکر نکرده بودی که چرا حتی یه نفرم نیست که مثل تو فکر کنه؟ راستش همیشه به حساب بدشانسی گذاشته بودمش. همیشه به خودم حق میدادم که حداقل تو سلایقم مختار باشم...
باشه قبول. واقعا عجیب. ولی واقعا لازمه اینقدر باهاش ظالمانه برخورد بشه. هر روز دارم با این موضوع دست و پنجه نرم میکنم که با بقیه اونایی که دوروبرمن فرق دارم و باید مطابق منشور اخلاقی خانواده بیشترین سعیمُ واسه از بین بردن این تفاوت یا واسه پنهانکردنش بکنم...
یه هفته بعد همه باید برمیگشتیم دانشگاه، دغدغههام تا حد خوندن درسای نخونده بیاعتبار میشدن!هر قدم بیشتر با شهاب معادل میشد به بیشتر فرو رفتن تو منجلاب مشروطی، بیشتر از چیزی به خاطرش اونجا بودم فاصله گرفتن.
بالاخره هفته کذا تموم شد. باید میدیدمش. برگشتم تهران. راستش تو به یادآوردن تاریخا به مشکل خوردم. هرچند نمیتونه نشونه بدی باشه ولی هنوز خیلی چیزا اذیتم میکنه. از شقایق میپرسم که تاریخا یادته میگه: یکشنبه ۲۰ فروردین. واقعا تعجب کردم که اینقدر دقیق یادشه. خلاف چیزی که فکر میکنم بعضی چیزا واقعا جفتمونُ همزمان اذیت کردن کمااینکه اگه واقعا به خاطر این، اینقدر دقیق یادش مونده باشه باید ازش عذرخواهی کنم.
ظاهرا بعد از این که به تهران برگشتم چند روزی منتظر موندم و وقتی کاملا جابهجا شدم و دیدم خبری نیست بهش پیام دادم. چندوقتی بود که حرف نزده بودیم. رابطه عجیبی بود، اینجوری که مکالماتمون کاملا منقطع بود. یه مدتی با هم حرف نمیزدیم و بعدش انگار اتفاق خاصی نیوفتاده باشه ادامه میدادیم. بهش پیامدادم گفتم: من هنوز بهت یه قهوه بدهکارم :)
گفت: عه آرهه. کِی بریم؟
گفتم: دوشنبه خوبه؟
گفت: نه دوشنبه چرا؟ همین فردا خوبه؟
واسه من فرقی نمیکرد. گفتم: باشه. قفط من آزمایشگاه دارم. تا ساعت ۵ طول میکشه تا به پردیس مرکزیم برسم یه ساعت طول میکشه. با این حساب من حول و حوشای ساعت ۶ میرسم.
گفت: باشه. پس فردا ساعت ۶ پردیس مرکزی…
فردا تو آزمایشگاه آشفته بودم. مسئول آزمایشگاه حواسش خیلی جمعه. آقای میانسالیه که اتفاقا با من و زهرا خیلی دوسته. به زهرا گفتش فلانی حالش خوب نیست. زهرا زیاد به روی خودش نیاورد :)
کار اون روز آزمایشگاه زودتر از همیشه تموم شد. فکر کنم ساعتای ۳:۳۰ بود که کارم تموم شد. یادمه که یکشنبهها تو دانشکده فیزیکنشینی داشتیم. شقایق با تمام وجود درگیر این جلسات بود، درست برعکس من که با تمام وجودم درگیر شهاب بودم. چیز دیگهای به ندرت میتونست توجهمُ جلب کنه به خصوص که مامان سال قبل تمام تلاششُ کرده بود من فیزیکُ دوستنداشتهباشم. باید بگم موفق هم بود. فیزیکُ دیگه دوست نداشتم. با این که موقع انتخابرشته کسی مجبورم نکرده بود. بههرحال با تمام پدیدههای دور و برم دچار مشکل شده بودم. با رشته، با خوابگاه، با سروصدا، با دوستام با همه چیز. دنبال کسی میگشتم که داوطلبانه واسم همهاشُ جبران کنه فقط به پشتوانه این که دوستش داشتم! هیچکسی هیچوقت این کارُ واسم نخواهد کرد…
اون روز کار آزمایشگاهُ زود سروتهشُ هم آوردم. یادمه زهرا هنوز تو آزمایشگاه با مسئولش سر باگهای آزمایش داشت سروکله میزد که من زدم بیرون. آزمایشگاه طبقه دوئه. میدونستم زوده به خاطر همین سوار آسانسور نشدم. به خصوص اینکه از فضاهای بسته میترسم و تا مجبور نشم تنها سوار آسانسور نمیشم و بدتر این که اگه دوروبرم شلوغ باشه نمیتونم نفس بکشم به خاطر همین اگه آسانسور شلوغ هم باشه بازم ازش استفاده نمیکنم :)
از پلهها پایین رفتم. تو لابی هیچکسی نبود. میدونستم سر شقایق شلوغه به خاطر همین سراغش نرفتم. از حیاط دانشکده رد شدم و رفتم که تاکسی بگیرم. سوار تاکسی شدم و رفتم پردیس مرکزی…
من خیلی از ایموجیا استفاده میکنم. هرچند یادمه خودم تو نکوهش این ابزار ضعیف بیان احساسات نطقهای فراوان ارائه دادم ولی خب زندگیه دیگه. حالا اینجا حس میکنم کم دارمشون. خلاصه این که وقتی بخوام لبخند بزنم این شکلیم :) وقتی بخوام یه خورده شادتر باشم اینه :)) و واسه خنده حسابی چیزی ندارم. به عبارتی اینُ :)) به حساب خنده حسابی نذارین. اینجا کمبود امکانات دارم و حتی از اون ایموجی خندههایی که یه اشک بالاسرشونه تو چنین مواقعی استفاده کنم :)) ندارم. برای رفع این باگ دنیای وبلاگنویسی تو ایران برای بیان احساساتم اونا رو تو پرانتز می نویسم بیزحمت خودتون ایموجی مناسبُ تصور کنین :))
هنوز واسه داستان شهاب تصمیم نگرفتم، اما جمله یکی از مخاطبام تو بخش نظرات پست قبلی خیلی واسم جالب بود. حتی میتونم بهش به چشم نقطه عطف دوران وبلاگنویسیم نگاه کنم. از نظر خودم صرفا داشتم داستان تعریف میکردم ولی ظاهرا از بیرون داستان خیلی فرق داره. یه جور دیگه دیده میشه (فکور) اینه که این مسئله ذهنمُ مشغول کرد که واسه کی و واسه چی مینویسم؟ مامان میگه اگه داستان صرفا نوشتنه من بیشتر از هر کس دیگهای میتونم واسه خودم بنویسم اما میل غریب share کردن، چیزیه که باعث میشه هر چیز به درد نخوریُ بنویسیم و به خورد مخاطب بدیم. مخاطبایی که چون واسشون کامنت گذاشتیم واسمون کامنت میذارن. گاهی فکر میکنم واقعا چیزی ندارم که ارزش share کردن داشته باشه. چرا برنمیگردم و دوباره یکی از همون دفترچههایی رو که از یکی از لوازمالتحریر فروشای پر زرق و برق انقلاب و ولیعصر خریدمُ سیاه کنم؟ همین راهُ قبلا تو اینستا رفتم. از جو اینستا خوشم نمیاد، فکر میکردم اینجا باید با اونجا فرق میکرد. نمیخوام بگم ناامید شدم ولی خب انتظاراتمم برآورده نشده. شبکههای اجتماعی تو ایران بیشتر از این نمینونن واقعی باشن حالا چه ایموجی داشته باشن چه نداشته باشن...
قالب وبلاگمُ عوض کردم. پاییزی باشیم هم شیکتره هم خیلی خوشگله. قبلی خیلی افسرده بود این یکی کلی شادتره. البته میدونم واسه پاییزی یه کمی زوده ولی بپذیرین عوضش به جاش قشنگتره...
پینوشت: کامنتگذار عزیزم از من دلخور نشو. قبول کنیم این داستان داره هی تکرار میشه، هیچوقت اونقدر که باید آزاد نیستیم...
تصمیم گرفتم دیگه ادامه داستان شهابُ ننویسم. چندتا دلیل دارم واسه اینکارم:
اول این که ببخشین که این شکلی وسط داستان ناامیدتون میکنم. البته اگه اصلا خوانندهای داشتهباشم. ولی عذرخواهی محض احتیاط واجبه.
دوم این که داستانم بعد از این، وارد یه سری مسائل و گفتوگوهایی که میشه که خودم حاضر نیستم دوباره از زبان مردی بشنوم. بهالطبع درک میکنید که بازگو کردنشون واسه من آسون نخواهد یود و من بیمسئولیتوارانه skipاش میکنم. شاید با خودتون بگین چه دختر لوسی! مگه شهاب چی میتونسته بگه. باید بگم تا حد خوبی حق رو به شما میدم و باهاتون موافقم. من لوسم، ترسوام و به شدت نامتعادل! شهاب به غایت به کاری که میکرد ایمان داشت و معتقد بود چیزایی که میگه واسم خوبن و به دردم میخورن. بازم مخالفتی ندارم.چیزایی که گفت چیزایی بود که دیر یا زود باید باهاشون مواجه میشدم و به شدت قبول دارم که واکنشم خیلی تند و اکسترمم بود ولی همچنان معتقدم واکنش بهتری نمیتونستم نشون بدم.
سوم این که خب بالاخره ترم جدید داره شروع میشه. شهاب رفته و من موندم و یه عالمه درس که باید بخونم. به نظرم بهتر داستان شهاب ناتموم بمونه تا این که یه بازه زمانی طولانیتر ذهنمُ مشغول کنه.
خب به نظرتون منطقی نیست زودتز مثل همه دخترای همسن و سالم از زندگی صورتی و روزمرگی و چیزای بیخود بنویسم تا این که به این داستان مسخره بیشتر از این ادامه بدم؟
میدونم روزانه نوشتن مسخرهترین کاریه که میتونم واسه فرار از داستان شهاب بکنم ولی...
نمیدونم...
شاید بهتر باشه تمومش کنم. از ناتموم گذاشتن بیزارم...