یادمه شیما یه مدتی وبلاگ مینوشت. هیچوقت آدرسشُ بهم نداد. هیچوقت پیداش نکردم.اونموقعها که نوشتن واسم حکم یه چیز ماورایی داشت، یه چیزی که خواننده رو تا مغز استخوون تحت تاثیر قراربده.کلمات قشنگ، عبارات بیمعنی و جذاب و تاحدی گیجکننده، گنگ و معصوم. شیما میگفت همیشه آدمُ به آخر خط میرسونه. متکلف مینوشتم. گاهی حتی دردناک اما قشنگ بودن. همه میخوندن و وقتی اسم فامیلیمُ پاش میدیدن تعجب میکردن. کمکم بعدها باعث شد منتظر بشینن تا من چیزی بنویسم. هنوزم منتظرن ولی من هیچی ندارم.هرچند چیزی که میخوام بنویسم راجع به ناتوانیم درمورد نوشتن نیست.
شیما میگفت هر وقت میره تو صفحه وبلاگش و دستشُمیذاره رو کیبورد مینویسه هر چیزیُ که بهش فکرکرده یا حتی فکرنکرده یه لحظه همهاشونُ که تو ذهنش میگنجه رو مینویسه! انگار روشنش کرده باشن. شیما نویسنده خوبیه، ادیب قشنگی میتونه باشه. میشه دنیای قشنگیُ واسش متصور شد ولی شیما عادت داره به همهاشون پشتپا بزنه. مثل hitchhickerهای آمریکایی خونهبهدوش زندگی کنه و بدون فکر کردن به هیچ چیزی بذاره بره. شیما دوستای زیادی نداره یا به عبارتی هیچ دوستی نداره.
یه مدتی تقریبا کوتاه بیشتر اوقاتمونُ با هم میگذروندیم. رازهامونُ بهم میگفتیم، حسرتامونُ با هم نقسیم میکردیمبیشتر و بیشتر از همدیگه میدونستیم، عمیق و عمیقتر میشدیم تا این که یه روز به باورِ نبودن یهو رفت. هیچوقتِ هیچوقت کسی نتونست مثل شیما از داستانم سردر بیاره. شیما میتونست به شکل و قالب هر کسی که لازم داشتم دربیاد کمااینکه من چیز زیادی لازم نداشتم. من باهاش گریه کردم، بحث کردم، خندیدم و رفتنشُ تماشا کردم. شاید هضم نبود شیما اوایل واسم سخت نبود ولی روزایی رسیدن که تیکههای جامونده باورهای شیما لابهلای کلماتم دیدم. روزایی رسیدن که دلم واسه شجاعت و سرسختیای که با شیما داشتم و هیچکس دیگهای بهم نمیدادش تنگ شد. روزایی رسیدن که کسی بیشتر از شیما درکم نمیکرد و شیما نبود. روزایی بودن که از شیما متنفر بودم که با اون نگاه متکبرانه و از بالاش و نظرات insultingاش آدمُ نابود میکنه، ولی حتی میدونه چهجوری باید چی بگه تا آدم باور کنه اشتباه بوده...
شیما خیلی زود از صحنه بازیگرای زندگیم محو شد ولی وجودش واسم پررنگ بود. بودنش معنادار بود. چیزی که از بودنش واسم موند بیشتر شکل تتو ماندگاره...
اول این که این روزا همه دارن درمورد نهنگ آبی حرف میزنن. از عوارضش و بدیهاش که بگذریم چیزای بیشتری هم واسه گفتن درموردش هست. مثلا این که کسی که ادعا کرده که سازنده بازیه اگه واقعا دانشجوی اخراجیه روانشناسی باشه درواقع باید خیلی آدم باحالی باشه که اینقدری برنامهنویسی بلده که از قبلش ملت خودشونُ بکشن و البته هوشش ستودنیه :))
دوم این که دیشب یه خواب دیدم. جالبه که مدتها بود که بهش فکر نکرده بودم. البته درستتر اینه که بگم اونجوری که تو خواب دیدم بهش فکر نکرده بودم. ولی انگار از پس سالها گمگشتگی یهو تو اولین فرصت سر بلند کرد که بگه: آره منم هستم و تو نمیتونی تا ابد قایمم کنی یا ازم فرارکنی. نمیخواستم ازش فرار کنم، واقعبینانه میخواستم تمومشکنم.ظاهرا تمومشدن خیلی از موقعیتی که دارم فاصله داره...
به فرشته میگم: سحر تنهامون گذاشت. میگه: آره تنها موندیم...
فیالحال سحر تنهامون گذاشته. تنهاییم. کسی نیست پناهمون بده. آواره شدیم. کسی نمیخوادمون. تنهایی تمومشدن نیست ولی تهی شدنه. خالی شدنه. ترسُ بعد مدتها زنده میکنه. دردُ دوباره جون میده. وقتی کسی انتخاب میکنه به نبودنت مقایسه مثل خوره میوفته به جونت. من این راهُ قبلا تو تلخترین شکلش رفتم. الان دوباره منم و این راه نرفته. ترس از ترسناک دیدهشدن. ترس از این که چندنفر دیگه قراره یه روز تنهات بذارن. ترس از تمام شدن و من اندکاندک قبل از این که کسی حتی حسش کنه تمام شدم...
راستش با تمام وجودم میخوام دیگه درمورد شهاب ننویسم اما چیزی تو همین وجودم مانعم میشه. انگار که منتظر اتفاق خلاف قاعدهای باشه. نه منتظر معجزه نیستم. فقط چیزی که از این مخمصه نجاتم بده. میدونم ابلهانهست ولی گاهی وقتا فهموندن سادهترین مسائل به خودت، فقط به خودت، سختتر از چیزیه که به نظر میرسه...
پینوشت: اگه کسی میدونه چهجوری میشه نهنگآبیُ گیر آورد بهم بگه :)
روزها میگذشتن و همهاش به تموم شدنش نزدیکتر میشم. بعد از خرده مشاجرهای که داشتیم صحبتی نکردیم. یه هفته تا تموم شدن تعطیلات فاصله داشتیم.
میتونین تصور کنین این هفته رو با چه اشتیاق و البته ترس و گنگیای پشت سر گذاشتم. تو همه لحظاتش فقط با تمام وجودم پشیمون بودم که اصلا چرا شروعش کردم؟ روزی هزار بار از خودم میپرسیدم این یارو داره تو زندگی من چه غلطی میکنه؟ از خودم بدم میومد. با خودم درگیر میشدم. از خودم میپرسیدم آیا واقعا باید مثل اون دختر باشم؟
تمام هفتهای که گذشت واسه شقایق به منزله قانع گردن من برا بخشیدن خودم بود. روزا واسه گرفتن جوابی که تشنه سر کشیدنش بودم برعکس میشمردم. میدونستم بالاخره تعطیلات تموم میشه اما چیزی که نمیدونستم یا حداقل نمیخواستم باور کنم این بود که تموم شدن تعظیلات قرار نبود پایانبخش درد حاصل از گنگی من باشه. تموم شدن تعطیلات مثل انتخاب خودخواسته غرق شدن تو عمیقترین تیکه دریا بود. جایی که کسی دستش نرسه :))
حق با اونیه که میگه اینا همهاش بهانهاست. درسته که دفاعیات اینجانب تو کامنتا جا نمیشه ولی خدا پستُ که از ما نگرفته. باید اعتراف کنم ترجیح میدادم بعضی چیزا رو نگم ولی خب ظاهرا گُنگی تو متن قبل زیاد بود باید توضیح داد.
مدتها قبل پسلرزههای یه اختلاف که شماره فاصله ماهانه من باهاش به بیشتراز ۱۲ تا رسیده بود سروکلهاش از راه رسید.لابهلای این پسلرزهها دوستی مشترک بین من و کسی که باهاش اختلاف داشتم حق رو به جانب طرف مخالف من میداد ضمن توضیح دادن این جانبگیری به من گفت که حق با سارائه لیلی. سارا یه رابطه واقعی داشت. تو هیچ تجربهی واقعیای نداشتی. خب مطابق معمول جوابی برای این نداشتم. کمااین که سارا جازه نداده بود تا تجربهی واقعیای شکل بگیره ولی مدام این سوال ذهنمُ به خودش درگیر میکرد که اگه حتی شانسشُ داشتم میتونستم کاریُ که سارا کرد منم بکنم؟ تا به ابد احتمالا درحد سوال باقی بمونه. هرچند تجربه شهاب چیزی از موضع تجربهی واقعی نداشتنم کم نکرد و من همچنان هیچ تجربهی واقعیای نداشتم اما اینجا سوالاتی مطرحه...
پرسیدن چرا عصبانی شدم؟ علیالظاهر هیچی هیچوقت به نفع من نیست:) تا اینجا اگه خونده باشین میدونین که شهاب هیچوقت هیچگونه درخواستی مبنی بر رسمیتر شدن روابطمون مطرح نکرده بود و همینطور من چیزی نگفته بودم. خب این که یهویی پاشُ اینقدراز گلیمش درازتر کنه و بخواد دست پیش بگیره اصلا کار جنتلمنانهای نیست. شهاب یه دوست معمولی بود و حق نداشت چنین مسائلیُ مطرح کنه و بدتر این که از من انتظار پذیرششونُ داشته باشه.
اگه وبلاگشُ خونده باشین میبینین که دخترک از مسائلی صحبت میکنه که خب پذیرفتنش واسه هر کسی آسون نیست. محض اطلاع اگه کمکی به هضم قضیه میکنه باید بگم که من virginام. و خب فکر کنم شهاب اینُ باید میدونست. چیزایی که دخترک ازشون حرف میزد واسه من دور از واقع و تقریبا یه چیزایی حول و حوش داستان محسوب میشد.
داستان دست پیش گرفتن شهاب از اونجایی تقویت میشه که شهاب تاکید داشت که اعتقادی به تعهد تو رابطه نداره و اساسا چیزی به اسم خیانت وجود نداره بلکه صرفا یه انتخابه که هر طرف به نفع خودش تصمیم میگیره و هیچ طرفی حق گرفتن این حقُ از طرفین نداره!!! اون دخترک با داستانی شبیه یه جور وقاحت از رابطه داشتن با چند نفر همزمان حرف میزد و تنها مرزی که قائل بود این بود که فقط با یکیشون رابطهجنسی داشته باشه!!! هنوزم پذیرفتن این داستان واسم سخته. هنوزم به خودم حق میدم...
آخرین مسئلهای که اینجا میشه مطرحش کرد مشکل منه. البته نمیگم کمترین تاثیرُ داره ولی حداقل شهاب ازش میدونست. خب داستان اینه که تا به غایت میتونم با آقایون راحت و صمیمی رفتار کنم به شرط این که سعی نکنن بیشتر نزدک بشن. همیشه با خودم فکر میکنم که خانومایی که رابطه دارن لابد واسشون خیلی سخت بوده باشه که بپذیرن مردی اینقدر بهشون نزدیک بشه. مشخصا واضحه دختر ترسوییم. طول میکشه مردی اعتمادمُ جلب کنه کمااین که کسی زحمتشُ به خودش نمیده...
جذاب به نظر میرسید. انصافا مشتاق بودم بدونم چه جور دختری میتونه توانایی جذب پسری مثل شهابُ اونم تحت عنوان بلاگر داشته باشه. با اشتیاق رفتم سراغش. شیرجه زدم تو پستاش. اولش فقط داشتم میخوندم. همین که بیشتر میخوندم چشام کمتر و کمتر برق میزدن و ناامید شدم. بلاگر معروف واقعا چنین دختری بود؟ چهطور میتونست اینجوری منُ به سخره بگیره! از پس تمامی بحثای فلسفی و به چالش کشیدنای من واقعا چهجوری ازم انتظار داشت مهملات دخترک غریبهای رو بپذیرم؟
عصبانی شدم. خیلی زیاد. پستای دخترک به طرز فجیعی رو اعصابم بودن. عصبانیم کرد. تو یه بازه کوتاه هر اونچیزیُ که ازش انتظار داشتم با خاک یکسان کرده بود.
سراغ شهاب رفتم. از کوره دررفته بودم بهش پریدم که واقعا منظورش چی بوده که ازم خواسته وبلاگ دخترکُ بخونم. هیچ تمایلی نداشتم که بدونم دخترک چهجوری از روابط جنسیش مینویسه و به خودش حق میده همزمان با چندتا مرد رابطه داشته باشه و بدتر از همهاشون از چیزایی دفاع کنه که حتی تعاریف درست انسانی ندارن! واقعا طالب چنین روابطه؟ باشه بحثی نداریم. میتونیم ادامه ندیم. از اولشم شروع کردنش اشتباه بود.
همین جوری داشتم واسه خودم عصبانی میبریدم میدوختم و هی واسه خودم حرف میزدم. شهاب هیچوقت بابت کاری که کرده بود عذرخواهی نکرد. تنها چیزی که از مکالمات اونشب نصیبم شد یه انتظار مسخره واسه تموم شدن تعطیلات و برگشتن به دانشگاه و شنیدن اظهارات حضرت والا بود.
بعدها بارها به وبلاگ سر زدم. خوندمش. همهی پستاش. اونشب خیلی زود عصبانی شدهبودم. شهاب بارها بهم گفت که باید از اول بخونمش. باید همهاشُ بخونم. ولی اونشب عصبانی بودم. نمیخواستم حتی کلمهای درموردش بخونم. بارها و بارها وبلاگُ زیر و رو کردم. تمام پستا. تمام کامنتا. بعدها بارها خواستم بابت واکنش اونشبم به خودم حق بدم. بارها از عصبانیتم پشیمون شدم. بارها به خودم حق دادم. درموردش تو اینستا نوشتم. همه ازم پرسیدن چهخبره؟ به هیچکسی جواب ندادم. بعد اونشب سعی کردم با چنین مسائلی آرومتر کنار بیام ولی همچنان از دست شهاب عصبانی بودم.