آهنگای بیکلام مثل داممیمونن. یه بار که تصمیم میگیرینکه آهنگ بیکلام گوشکنین اگه چیزی که گیرتون اومده آهنگ خوبی باشه برای دفعات بعد همیشه این سوال گوشه ذهنتون هست که بیکلام گوشکنین یا نه؟
اگه یه بار تصمیم بگیرین که آهنگ بیکلام گوش کنین بعد از اون این حس بهتون دست میده که شاید کلمات اونقدر که باید توانایی انتقال احساسات رو ندارن و کمکم دیگه دنبال این نیستین که لابهلای کلمات دنبال احساسات گمشدهاتون بگردین. به این فکر میکنین که نوازنده باید چه حسی میداشته تا میتونسته چنین آهنگی بزنه.
آهنگهای بیکلام درست مثل تلهان. اگه شروع کنین به بیکلام گوشکردن تقریبا گیرافتادین. شاید بعد از عشق این بهترین گیرافتادن دنیا باشه.
پینوشت: به نظر شمام روزا کوتاهتر از اونیه که بشه هرروز نوشت یا من تنبل شدم؟
روزها با شقایق داستان اونشبُ نشخوار کردیم. مرور کردیم. سعی کردیم حدس بزنیم منظورش چی بوده به چی میخواسته برسه. چند روزی تنها کاری که میکردم این بود که سعی کنم جملاتمُ به یاد بیارم و به خودم بقبولونم که هر رابطه باارزش و پایداری اوایلش همین شکلی میشه و اگه من تا به حال داستانی اینشکلی نشنیدم به خاطر اینه که همه فقط از خوبیاش میگن و کسی از سختیهای شروع یه رابطه حرف نمیزنه.
شهاب سعی میکرد بهم بفهمونه که همه سختیای برقراری ارتباط با طرف مرد ماجرا نیست و دخترام باید یه کارایی بکنن. اینجوری نیست که پایه مرد همه سختیارو به عهده بگیره و دخترا منتظر و خوشحال فقط قبول کنن. داشتم سعی میکردم با باورهای قدیمیام راجع به شکلگیری روابط و سکوت ابدی دختر و باورهای جدیدی که شهاب سعی داشت بهم بده کنار بیام.
روزای عجیبی بودن. از روزای سخت انصراف فاصله گرفته بودم. درگیر ابهامی شده بودم که انتها نداشت. سردرگم بودم. منتظر معجزه بودم و فکر میکردم شهاب با تمام مبهم بودنش با تمام نبودنش معجزهایه که منتظرش بودم. با تمام وجودم داشتم به شهاب اعتماد میکردم و حتی به بیاعتناییاش اعتنایی نمیکردم. شهاب شبیه من بود. خیلی شبیه من بود. و من میدونستم که میتونم باهاش امیدوارتر زندگی کنم حتی اگه خودش امیدی به زندگیش نداره...
چشامُ که باز کردم ساعت تقریبا شش و نیمُ نشونم میداد. تنها بینندهاش من بودم و انگار از شنیدن صدای مداوم نفسکشیدنای من و تیکتاک خودش خسته شدهبود. سرم درد میکرد. خسته بودم. هنوز ضربانم نامنظم بود و نفسکشیدن به آسونی اول نبود. از رختخوابم بیرون نیومدم. تصمیم گرفتم سعی کنم یه کمی دیگه بخوابم. عادت ندارم زیاد بیدار بمونم. از این پهلو به اون پهلو غلطیدم. همچنان خوابم نمیبرد به دیشب فکر کردم. حرفایی که زده بودم. باورم نمیشد. ذهنم با سرعتی باورنکردنی داشت داستان رو واسم تکرار میکرد انگار که اولین فرصتی بود که گیرآورده بود تا یادآوری کنه فاجعه دیشب رو. برای یه لحظه به خودم تلنگرزدم. به خودم گفتم چیز مهمی نیست. واسه هرکسی پیشمیاد و سعی کردم دوباره بخوابم. خوابم نمیبرد. دنبال گوشیم گشتم. افتاده بود پایین. دستمُ دراز کردم برشدارم. برشداشتم. شارژش داشت تموم میشد. آنلاین شدم. اولین چیزی که دیدم این بود:
شهاب: بالاخره خوابیدی :)
بالاخره خوابیده بودم. ولی الان بیدار بودم و مغزم ولکن نبود. مدام سینجینم میکرد. بهیادمیآورد.
+چرا تا الان بیداریم؟
_تا مطمئن شیم تو هورمون داری.
+باشه...
_خوابت میاد؟
+هنوز ثابت نشده هورمون دارم...
فعلا بیدارم...
_باشه.
اینارو میگم که صرفا وقت بگذره و منظور خاصی ندارم. برا این که بتونی بیدار بمونی.
+باشه...
ولی مطمئنی؟
_:)
+بگو منتظرم...
_اگه از مردی خوشت بیاد چیکار میکنی؟
+قبلا که گفتم. میرم قهوه میخورم...
_حالا تصور کن میخوای کاری کنی که اونم از تو خوشش بیاد. پسرا معمولا منتظر دخترا میشینن تا دخترا شکارشون کنن.
+قبول. آره هستن کسایی که اینکارُ بکنن. من نه بلدم و نه علاقهای به اینکار دارم. دخترای زیادی هستن که بلد باشن ولی از اونجایی که دخترا موجودات حسودی هستن کسی اینچیزا رو بهم یاد نمیده...
_باشه حالا سعیتُ بکن.
+واقعا؟ آخه نمیخوام...
_یه امتحانی بکن دیگه! ؛)
+ باشه!
خب وایسا فکر کنم ببینم چی باید بگم؟ اوممم...
یه خورده دیگه...
خب راستش نمیدونم چی باید بگم؟
_بازم سعی کن!
+باشه...
هممم...
خب بیا اینجوری شروع کنیم...
تو واقعا نمیخوای بگی از من خوشت اومده؟!
_هممم. خر ورم داشت!
+چی؟ خر ورت داشت؟!!
_آره دیگه. اینجوری که تو گفتی من به خودم مغرور شدم و اونچیزیُ که میخوای بهت نمیگم!
+حس میکنم حسابی داری اذیتم میکنی! باشه مهم نیست! مگه قرار نبود فقط بیدار بمونیم؟
_آره...
مکالمهامون یادمه. با جزئیاتش. نمیدونم منظورش چی بود؟ ولی واسه من دیگه یه داستان معمولی نبود. واسه من فرق داشت. واسه من پیشرفته بود. دیگه یه داستان معمولی نبود. همونجوری که شهاب میگفت با هیچ دختری نمیتونه دوست معمولی باشه.
گاهی با خودم فکرمیکنم اشتباهم همینتیکهاش بوده. که واسه اون داستان همچنان یه چیز بیمعنی بوده واسه من معنیدار. واسه اون یه مکالمه شبانه دیروقت بوده واسه من یه چیز فراتر. بیشتر دوستام و کسایی که داستانمُ میخوندن به خاطر این که خودم همیشه سراغش میرفتم ملامتم کردن. گفتن اشتباه کردم و مردی که از دختری خوشش خودش میاد سراغ اوندختر. هیچوقت انکار نکردم. شاید اشتباه کردم. شاید کلمه خوبی نیست. اشتباه کردم. ولی هیچ داستانی از دختری که از مردی خوشش بیاد حمایت نمیکنه. من از شهاب خوشم میومد و این باعث میشد از قضاوت دیگران نترسم. شهاب میدید. بزرگترین اشتباهم سراغ شهاب رفتن نبود اشتباهم این بود که گذاشتم بفهمه علاقه من بهش باعث میشه شجاعتر باشم. سطح شجاعتمُ سنجید...
_چند کیلویی؟
+چهل...
_جدی؟!
+جدی...
_نه بیشتر بهت میاد. مثلا حول و حوشای ۴۵....
+چهل کیلوام. چیز مهمی هم نیست. مگه خودت چهقدری؟
_ هشتاد و دو!
+اوه! خیلیه. صنم که احیانا ۴۰ کیلو نبود؟
_نه صنم ۶۵ تایی میشد.
+اوه! خیلی بوده.
+چرا بیداریم؟
_تا ثابت کنیم تو هورمون داری!
+ثابت کردن نمیخواد! معلومه که دارم!!!
_باشه!
قرار بود ۳۶ ساعت بیدار بمونیم تا ثابت بشه که من هم مثل بقیه هورمون دارم و این باعث میشه که طی یه اتفاق خیلی معمولی مثل بقیه آدما از کسی خوشم بیاد و عاشقش بشم و ادعای من مبنی بر مصونیتم از علاقهمندی به آقایون ادعای پوچیه!
بعداز ظهر نخوابیده بودم. شب تا صبح بیدار بودم. صبح هم نخوابیدم. ساعت ۹ صبح آخرین تیکه مکالمه ما بود. شقایق که صبح بیدار شده بود فکر کرده بود صبح زود بیار شدم. من اصلا نخوابیده بودم. بعد از این که مکالمهامون تقریبا تموم شد تصمیم گرفتم برم حموم عادت دارم هرروز صبح برم حموم. رفتم حموم و تمام مدت مجبور بودم تو وان بمونم. توانایی زیادی برا بیخوابی ندارم. بیدار موندن زیاد باعث ایجاد ناهماهنگی تو عملکرد هورمونا میشه و در نتیجه پیامدهای مختلفی میتونه واستون داشته باشه. من مشکلات زیادی داشتم. ضربانم به شدت نامنظم شد و زانوهام شروع کردن به لرزیدن. بعد از حموم باید میرفتم سراغ صبحونه. دوست ندارم صبحونه بخورم. زود از سر میز پا شدم برم تو اتاقم. مغزم درست کار نمیکرد. سرعتش به شدت افت کرده بود. درست یادم نمیومد که از ساعت پنجونیم یا شش به بعد چی گفته بودم. خسته بودم ولی دوست داشتم ۳۶ساعتمُ کامل کنم. یهجورایی واسم اثبات قدرت محسوب میشد. اینکه ثابت کنم آره من میتونم ۳۶ ساعت بدون هیچ مشکلی بیدار بمونم.
تو حالهای از ابهام به یادمیآوردم که شهاب ادعا میکرد آخرین رکورد بیدار موندنش ۷۶ ساعته. باور نمیکردم. واسم غریبتر از چیزی بود که بتونم باور کنم. همینجوری گُنگ و بیهدف از این گوشه اتاقم به اون گوشه اتاقم جابهجا میشدم. تو سهکنج دیوار کز میکردم. دلم نمیخواست هیچکسیُ ببینم. سعی میکردم به دیشب فکر کنم ولی افکارم تحت هیچشرایطی متمرکز نمیشدن. گاهی آنلاین میشدم و دوباره بیهیچ هدف مشخصی آفلاین. با صدای بلند آهنگ گوش میدادم. کمکم دچار مشکلات تنفسی هم شدم. نفس کشیدنام سنگین شد. نزدیکای ۲ بعدازظهر صدام زدن واسه ناهار. وقتی قیافهامُ دیدن ترسیدن.
بعد از این که مامان به زور یه وعده غذایی راهی معدهام کرد به زور روونه رختخوابم کرد. تو اتاقم رو تختم خسته وقتی چشام قرمزبود به پشت دراز کشیده بودم. تنها چیزی که میدیدم سفیدی سقف بود. لوستر یه کمی اونورتر دار زده شده بود. نوری نداشت. از پنجره اتاقم آفتاب مستقیم نمیوفتاد. همچنان چشام قرمز و خسته و باز بود. چیز زیادی واسه دیدن نبود هرچند ذهنم از تحلیل اونچیزی هم که میدید عاجز بود. برای آخرین بار ساعتُ نگاه کردم و دیدم ۴:۰۹ رو نشون میده. چشامُ بستم.
http://s8.picofile.com/d/8302885684/8adba61a-b090-4533-9b77-73902ad63503/05_Remembrance.mp3
از روز اولی که شروع میکنین به نوشتن با خودکار نویی که تازه خریدین تو ناخودآگاهتون ثبت شده که این خودکارم مثل بقیهخودکارا و مدادای دیگه به یه جایی میرسه که آخرین خطشُ مینویسه. با این که هممون میدونیم که خودکارمون قراره به انتهای خطش برسه ولی سعی نمیکنیمحدس بزنیم که اون خط کجاست؟ دفترچه خاطرات یه دوست قدیمی که اتفاقی تو خیابون دیدیش و یه وعده کافه دعوتش کردی یا سرجلسه امتحانی که شب قبلُ به خاطرش بیدار موندی؟ شاید وقتی که داشتی که با عجله واسه مامانت نت میذاشتی یا نکتههایی که استاد پای تخته مینوشتُ تندتند تو دفترت مینوشتی. معلوم نیست. کسی نمیدونه. اهمیتی هم نداره.
اما امروز اینجا گرچه پایان داستان من نیست اما قلمم بیشتر از این تاب نداره. داره آخرین خطاشُ مینویسه.
یه روز بالاخره برمیگردم و داستان نیمهتموممُ تموم میکنم. نمیدونم اونروز کِیه. شاید فردا شاید چندماه دیگه. اما این داستان باید تموم بشه.
از همه کسایی که این مدت چیزای بیخودیُ که نوشتم دنبال کردن ممنونم :)