۳۶ ساعت (قسمت دوم)

_تو چی؟ تو عاشق شدی؟

+اگه باهوش باشی خودت جواب این سوالُ می‌دی. باهوش باش.

_باهوشم. جواب سوالمم می‌دونم.

+چه هیجان انگیز. جواب سوالتُ به لیلی هم بگو.

_نچ تا حالا عاشق نشدی. تو از اون آدمایی هستی که هیچ‌کسیُ تو سطح خودشون نمی‌دونن و خودشونُ می‌گیرن. 

+جداً این‌شکلی به نظر می‌رسه؟

_اوهوم.

   تا حالا عاشق نشده بودم؟ نمی‌دونم. شاید واقعا تعریف درستی از عشق نداشتیم. عجیبه که اعتراف این که کسیُ دوست دارم این قدر سخته. عاشق نشده بودم. تا صبح بیدار موندیم. تا ساعت ۹ صبح که آخرین پیامُ من نوشتم و بعدش دیلیتش کردم. اولین و آخربن باری بود که پیامیُ به شهاب می‌فرستادم و بعدش دیلیتش می‌کردم.

   تا صبح حرف زدیم. بعضی وقتا یادآوری بعضی داستانا سخت‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه. تا صبح بیدار موندیم و من نمی‌دونستم که آدما تا وقتی که خیلی خسته‌ان صادق‌ترن. کودکانه به سوالایی که نمی‌تونست وقتی هشیارم ازم بپرسه جواب دادم. حتی سعی نکردم به این فکر کنم که سوالش شاید سوالی نباشه که یه جنتلمن باید از خانومی بپرسه. ازم سوال پرسید و من جواب دادم و حتی سعی نکردم به این فکر کنم که حداقل حقی که دارم اینه که به سوالاش جواب ندم. کودکانه و صادقانه تو بغرنج‌ترین لحظه زندگیم به چیزایی اعتراف کردم و در کمال ناباوری حتی تا مدت‌ها نمی‌دونستم که چی‌کار کردم. بی‌خوابی بیشتر از چیزی که فکرشُ بکنین سرعت و نوع عملکرد مغزتونُ تحت تاثیر می‌ذاره.

   ساعت نزدیکای چهارونیم یا پنج بود که ازم پرسید: اگه از کسی خوشت بیاد چی‌کار می‌کنی؟ جواب ساده بود. گفتم: قهوه می‌خورم. گفت: اگه به قهوه دسترسی نداشته باشی چی‌کار می‌کنی؟ گفتم: صبر می‌کنم تا به قهوه دسترسی پیدا کنم! پرسبد: اگه قهوه خوردی و همچنان بهش فکر کردی چ؟ گفتم: اون‌‌موقع یعنی آدم باحالیه و درنتیجه کاری نمی‌تونم بکنم! گفت: چرا نمی‌ری به طرف بگی که ازش خوشت اومده؟ دلایل مختلفی داشتم. گفتم: چندتا دلیل دارم. اول این که ممکنه طرف دوست‌دختر داشته باشه که اصلاااا دوست ندارم تو چنین موقعیتی قرار بگیرم. دوم این که خب یه‌جورایی گستاخیه. به طرفم حق می‌دم بخواد خیلی راحت پس بزنه و حتی خوشش نیاد. گفت: اولا اگه دوست‌دخترشُ دوست داشته باشه ردت می‌کنه دوما اگه تورو انتخاب کرد ربطی به تو نداره اون تصمیم گرفته. تو که نمی‌خوای حق انتخابُ از اون بگیری؟ سوما‌ چرا باید بدش بیاد؟ اصلا هم گستاخی محسوب نمیشه!

   هرچند عجیب بود ولی منبعی موثق‌تر واسه گیرآوردن این‌قبیل اطلاعات نداشتم. شهاب صفرِ صفرش پسر بود و دنیا رو از نگاه مردونه‌اش می‌دید. شهاب با من فرق داشت. چیزی داشت که من هرگز یکی گیرم نمیومد. دید مردونه. اگه از نظر شهاب چنین چیزی گستاخی نیست لابد بیشترشون همین فکرُ می‌کنن. قبول دارم اختلاف سلیقه اساساً وجود داره ولی داستان نحوه برخورد آقایون با چنین پدیده‌ایه. راحت باهاش برخورد می‌کردن. خب نمی‌دونم این نشونه خوبیه یا بد ولی واسم تازگی داشت.

   تو جامعه‌ای که من زندگی می‌کنم حتی اطلاعات خیلی جزئی از جنس مخالفم واسم حکم یه گنج و یه چیز باارزشُ داره. به‌قدری محدود و کمه که هر چیز کوچیکی می‌تونه متعجبم کنه. شهاب چیز عجیبی نبود. فقط اولین کسی بود که با وجود دید جنسیتی‌ای که داشت با من به عنوان یه موجود ناشناخته کشف‌نشده برخورد نکرد...

۳۶ ساعت (ادامه داستان تعطیلات عید)

   تعطیلات عیدم درست مثل تعطیلات تابستونم تو اتاقم با تمام متعلقاتش گذشت. یه اتاق کوچیک که عادت کردم هرگوشه‌اشُ کتاب بچینم. با این که کلی قفسه دارم اما همیشه چندتا کتاب رو زمین جا می‌مونن. وسایلای رنگامیزیم. کتابای قطور درسیم. میزم. همه چیزش واسه منه. زیادی واسه منه. یادمه یه مدتی حس می‌کردم یه یارویی گوشه اتاقم می‌ایسته و نگاهم می‌کنه. همه اینا به باور جنونم تو اطرافیانم دامن می‌زد.

   از مهمونی و شلوغی و آدما و سروصدای زیاد خوشم‌نمیاد. زیاد بیرون نمی‌رفتم. یه کمی کتاب می‌خوندم. گاهی با شهاب چت می‌کردم. البته بیشترشُ با شهاب چت می‌کردم...

   شهاب همیشه آنلاین بود. هر ساعتی که فکرشُ بکنی. و همیشه این من بودم که سراغش می‌رفتم. همیشه واسم وقت داشت. هر ساعتی که برم سراغش. مکالمات عجیب، گاهی زیادی اروتیک داشتیم. من باورم نمی‌شد چنین چیزاییُ مردی بهم بگه. اما خب شهاب واقعی بود...

   یادمه تو اون برهه‌ها یکی از بچه‌های مجله خیلی جدی ازم پرسید شهاب واقعیه؟ همون‌جوری که لیلی واقعیه؟ یا ساخته ذهنته؟ شهاب وجود خارجی داره؟ شهاب واقعی بود. وجود خارجی داشت. نمی‌دونم هنوزم وجود داره یا نه. ولی واقعی بود.

   یه شب دم‌دمای ساعت ۳ وقتی هنوز آن بود ازش پرسیدم: شهاب... تا بخوام ادامه‌اشُ بگم خیلی زود گفت:جانم (با فیسی که بفهمم این ساعت وقت مناسبی واسه خانوم متشخصی نیست که بخواد مکالمه‌ای رو شروع کنه.) وقتی گفت جانم یه لحظه شک کردم. پشیمون شدم. واقعا وقت مناسبی نبود حتی برای من. گفتم: آره وقت خوبی نیست. ببخش. شب بخیر. با عجله تندی گفت: نه حالا که بیدارم. بگو هستم. گفتم: واقعا؟ گفت‌: آره بگو. پرسیدم: تا حالا عاشق شدی؟ منتظر موند. طفره رفت. نمی‌خواست جواب بده. بهانه آورد که تا تعریفت از عشق چی باشه؟ لابه‌لای عبارت‌های فضل‌فروشانه‌ام گفتم که چیزی جز اختلالات هورمونی نیست و عملا چیزی به اسم عشق اساساً وجود خارجی نداره. گفت: احسنت. عادت داشت ازاین کلمه استفاده کنه. خیلی بهم می‌گفت...

   کلمات خاص خودشُ داشت. وقتی حرف می‌زد ازکلمات به‌خصوصی استفاده می‌کرد. فقط واسه خودش بودن. یه بازه‌ای رئیس صدام می‌زد. هیچ‌وقت این اسمُ دوست نداشتم. مدام بهش می‌گفتم که رئیس صدام نزنه. دوست نداشتم‌ این‌جوری صدام بزنه ولی خب کاری از دستم برنیومد. 

   بالاخره بعد کلی طفرا رفتن گفت: آره یه‌بار. گفتم: چه باحال! اسمش چی بود؟ گفت: همیشه از نگار و صنم و این‌چیزا خوشم میومد. گفت چیز بیشتری نپرس. چیزبیشتری بهت نمی‌گم.

   چیز بیشتری نپرسیدم. چیز بیشتری هم‌ نمی‌خواستم بپرسم. پس اسم عشق جاودانه صنم بوده. صنم اسم قشنگی بود. ازم‌ پرسید: تو چی؟ تاحالا عاشق شدی؟


پی‌نوشت: واستون لینک دانلود آهنگیُ می‌ذارم که خیلی دوستش دارم :)

http://s9.picofile.com/d/8301885134/32d08ac1-c4b8-498a-90aa-56f0189cf8c1/Familiar_Nils_Frahm_.mp3

بعد از ظهر

   یه بعد از ظهرُ تصور کنین. تو خونه تنهایین. عقربه‌های ساعت هنوز دارن پنجُ نشون می‌دن. هوا هنوز داغه. تابستونه. می‌دونین تا ساعتای هشت‌ونیم تا نه قرار نیست کسی بیاد خونه. همچنان تنهایین. لپ‌تاپتونُ روشن می‌کنین. نمی‌خواین به چیزی فکر کنین. میرین سراغ فیلماتون. حوصله‌ی حتی فیلم دیدنم ندارین. داستان همه‌اشون از یه مرزی به بعد تکراری میشه. اون‌قدری که تو یه فیلم خیلی گرون‌قیمت و حسابی حتی می‌تونین  دقیقا حدس بزنین الان چه اتفاقی قراره بیوفته. حس می‌کنم صنعت فیلم ساختن داره به سمتی میره که فقط بفروشه. مهم نیست چی؟ علی‌الظاهر اشتهای مخاطب می‌طلبه. هر چیزی صنعتی میشه خراب میشه...

   هنوز ساعت ۵ بعد از ظهره. لپ‌تاپتونُ خاموش می‌کنین. حوله‌اتونُ برمی‌دارین که دوباره برین حموم. هرروز صبح میرین حموم ولی دوباره تصمیم می‌گیرین برین حموم. از حموم درمیاین. اَه چرا این لعنتیا ساکت نمیشن؟

   تو حال‌پذیرایی گوشه کاناپه کز می‌کنین. کتابتون دستتونه. من حس عصبانیت جان از دردمعده‌ام. من اینارو می‌دونم چون تایلر می‌دونه. اگه نیتروگلیسیرین رو با کاه قاطی کنین می‌تونین یه ماده منفجره چسبناک داشته باشه‌باشین. با کلاژن انسانی و قلیاب میشه بهترین صابونا رو درست کرد. اگه ستونای پایینی‌ترین طبقه‌ی برج رو با ماده منفجره چسبناکتون آغشته کنین می‌تونین برج رو منفجر کنین. این لعنتیا کِی قراره که ساکت بشن؟

   کتابتونُ رها می‌کنین. صداها آزارتون می‌دن. به‌خصوص وقتی می‌دونین وجودخارجی ندارن. تک‌به‌تکشون دارن تکرار میشن. نیستن و دارن تکرار می‌شن.


_سوئیشرتمُ بده. نگه‌داشتنش سخته.

+نه واسه خودم کوچیکه با واسه تو جفتشون راحت‌تر تو دستم جا میشن.

_باشه.


_ناراحت نیستی تولدتُ دیرتر می‌گیرن؟

+نه تاریخ تولد فقط یه عدده.


_مامان چرا واقعا فکرمی‌کنی اگه تا الان مجردم دیگه شانسی واسه ادواج ندارم؟


_تا کِی قراره بیدار بمونی؟

+تو بخواب من هنوز خوابم نمیاد...


   تو کتابخونه مرکزی یکی نگاهم می‌کرد. نمی‌دونم کی بود؟ هیچ وقت نفهمیدم. عجیبه که مدت‌هاست این حسُ دارم. هیچ وقت ازش نترسیدم. دوتا دختر تو دستشویی دارن درمورد این که چه ساعتی از کتابخونه برن بحث می‌کنن. رنگ سفید و قرمز پاکت سیگار یکیش از گوشه جیب مانتو مشکی گشاد و کثیفش دیده میشه. موهاشُ از وسط باز کرده. مرتبه. ولی لباساش مرتب نیستن. چشاش یه‌جور خاصی قرمزه‌. بوی سیگار نمی‌ده ولی عصبیه‌. وقتی مسیر نگاهمُ پی‌می‌گیره و می‌فهمه که پاکت سیگارُ تو جیبش دیدم زود از دستشویی میره. دوستش دنبالشه. به نظرمی‌رسه سال اولی باشن. برمی‌گردم تو سالن. دوتا دختر بافاصله کمی از من پشت میزی دو ردیف جلوتر از من نشستن. هنوز حواسش به منه. به نظر نمیاد از این که کسی بفهمه سیگاریه نگران باشه ولی نگران نگاهم می‌کنه.  شاید فقط به خاطر اینه من بد نگاهش کردم.

   ساعت هنوز هفته. هنوز صداها رو می‌شنوین. از ته قلبتون آرزو می‌کنین که تموم بشن. تموم نمیشن. شبا نمی‌خوابین. ساعتای خوابتون به پنج ساعت تقلیل پیدا کرده. از یه جایی به بعد غیرقابل تحمل میشه...

   هنوز ساعت نه نشده. هنوز رو کاناپه‌این. دارین به این فکر می‌کنین این داستان تا کجا می‌تونه ادامه پیدا کنه؟

   من حس سردرد لیلی‌ام از شنیدن صداهای اضافی‌ام...

تعطیلات عید

   تعطیلات عید داستان تقریبا طولانی‌ای داره. داستانی به درازای یک ماه تردید، شک و حتی خیلی وقتا پشیمونی. داستان این که بالاخره هر آدمی خسته می‌شه. داستان کسی که می‌خواست همه چیزُ رها کنه و بالاخره می‌فهمه دلیل موندنش اون‌قدرا هم استوار نیست. داستان شکست. داستان دیدن اولین نشانه‌های شکست و سعی برای پس زدنشون، برای باور نکردنشون...

   تعطیلات عیدم از راه رسید. خوب بود. دوست داشتم برگردم خونه. حوصله درس و دانشگاه و بدتر از اون بدبختیای خوابگاهُ نداشتم. رفتم خونه. دیر بود. همه تقریبا بودن. روز ۲۴ام اسفند بود. خریدا و این چیزا تقریبا تموم شده بود. خونه هوا سردتر از جایی بود که درس می‌خوندم. یادم نمیاد برف بود یا نه. خیلی از جزئیات یادم نمیاد. رابطه‌ام با شهاب همچنان اب‌باریکه‌ای بود که به انتهایی ختم نمی‌شد. همیشه من باید سرغش می‌رفتم و اون هر ساعتی از شب و روز واسم وقت داشت. به شرط این که سراغش می‌رفتم. بعد‌ها به‌خاطر این که این کارُ کرده بودم یکی از هم‌اتاقیام صریحا بهم گفت که خودمُ بهش چسبوندم! ظاهرا مقبول نیست آدم واسه نجات خودش بعضی قوانین نانوشته و البته فاجعه‌بار و خاله‌زنک دنیای دخترانه رو زیر پا بذاره. ظاهرا کار بدی کرده بودم و ملامت رو تو نگاه تمام اطرافیانم تو سنگینی بار نگاهشون حس می‌کردم.

   رسیدم خونه و بعد دو‌سه روز تصمیم گرفتم جواب سوالای شهابُ بدم. بهشون تقریبا فکرده بودم هرچند با تمام وجودم ایمان داشتم که سوالات به اصطلاح فلسفیش بخشی از روند اجبار کردنم برای رفتن به سراغش بود. دعوت‌نامه‌ی سرگشاده یا به قول هم‌اتاقیم مخ‌زدن!!! هر آدم یه کمی باهوشی که یه ذره منُ بشناسه می‌تونه زودی بفهمه که فلسفه دوست دارم. و شهاب کاری نکرده بود جز این که دو تا سوال کاملا اساساییُ از من پرسیده بود. حتی استدلال درستی هم ارائه نکرده بود. سوالاتی که هر انسانی می‌دونه پاسخی ندارن و هرکسی به شیوه خودش واسه خودش اثبات می‌کنه.

   رفتم سراغش و به قاعده معمول تا دیروقت چت می‌کردیم. در تمام این مدت شقایق همیشه از همه چیز خبر داشت. همیشه بود. این یه جورایی شروع تعطیلاتمون بود البته قبل از تحویل سال...

   پی‌نوشت: پیرو بند دوم:: چند روز قبل به شقایق گفتم از تمام کارایی که راجع به شهاب کردم پشیمونم. واقعا هم هستم. مخمصه‌ای بود که خودم واسه خودم ساختم. خودمم حسابی توش گیر کردم. هرچند هنوزم معتقدم شهاب بیشتر از من تو دردسرام مقصره. اما تو اون برهه از زمان یا هر وقت دیگه هر آدم دیگه دوباره این‌کارُ می‌کنم. من منتظر نمی‌مونم کسی سراغم بیاد. و این فقط و فقط به خاطر خودمه. 

یه خورده راجع به بقیه هم بگم...

   دیروز از پس نوشتن داستان مضحک دقیق‌شدن‌های شهاب داشتم به این فکرمی‌کردم چی باعث می‌شه کسی صرف نگاه کردن به من بتونه چنین قدرتی پیدا کنه؟ بتونه حتی اذیتم کنه. چی باعث می‌شه دختری مثل من دربرابر مردی مثل شهاب چنین موضع ضعیفی داشته باشه؟ بارها به دوستام گفتم اگه شهابُ نمی‌شناختم و تو تیابون می‌دیدمش ابدا چیزی نداشت که توجهمُ جلب کنه. برنمی‌گشتم نگاهش کنم یا حداقل ابدا به این فکر نمی‌کروم که ممکنه روزی ازش خوشم بیاد. ولی بعضی چیزا صرفا اتفاق میوفتن. از کنترل من خارجن. اتفاق میوفتن و من قدرت کنترل کردنشونُ ندارم. اتفاق افتاد، حتی اگه پذیرفتنش سخته...

   زیادی زندگیمُ پر کرده. با نبودنش. با ابهام بودنش. با ابهام وجودخارجی داشتنش. مثل دختربچه‌ای که نمی‌تونه مرگُ باور کنه و مدام به خودش می‌گه که همه‌اش خوابه، مدام به خودم می‌گم اصلا از اول وجود نداشته. وجود داشته چون من ساختمش که باشه. که شخصیت داستان من باشه. باور نمی‌کنم نبودنشُ. ترجیح می‌دم ماهیتش زیرسوال باشه تا بودنش...

   شهابُ ولش کنیم. بریم سراغ بقیه. همه‌اش دارم درمورد شهاب حرف می‌زنم. چند روز پیش زهرا پیام داد. از داستان عاشقانه زندگیش چیزی بهم نمی‌گه ولی هر عکسی که واسم از خودش می‌فرسته فوروارد شده‌ست. حدس زدن این که نسخه اصلیُ واسه کی فرستاده واسم سخت نیست. می‌گفت دل‌تنگه. ماشین خریده بود. خوشحال بود. خوب بود که خوشحاله...

   دیروز واسه شقایق دو تا نطق سیاه اجرا کردم. اشک خودم که دراومد اونُ نمی‌دونم. باورم نمیشه هنوزم می‌تونم اطرافیانمُ اذیت کنم. یه عکس قشنگ گذاشته بود رو پروفایلش. فکر کنم واسه دم‌دمای عید بود که ازش گرفته بودن. لبخند قشنگ و مادرگونه‌ای رو لباشه. دوستش داشتم. بیشتر آدمایی که می‌شناسم از پسِ درد بزرگ می‌شن البته به قول خودشون. یادمی‌گیرن چه جوری به قاعده آدم‌بزرگا بازی کنن. ولی شقایق بزرگ نشد. شقایق بلد بود. بلد هست. نمی‌خواد مثل آدم‌بزرگا باشه. به من می‌گه صداقت کودکانه‌ست. کودکانه‌ست؟ شاید چون فقط آدم بزرگا کمتر باهاش درارتباطن کودکانه به نظر می‌رسه. شقایق جزو معدود آدم‌بزرگاییه که ترجیح می‌ده کودکانه زندگی کنه. باور این که بزرگ شدیم واسه هممون سخته. ولی شقایق بهم هرروز ثابت می‌کنا لزومی نداره بزرگ‌شدنمونُ با اشتباهات بقیه آدم‌بزرگا تکرار کنیم...