سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

تردید

   تو زندگی هر کسی روزایی هستن که تردیدن. نه که مردد باشی. مردد بودن فقط بخشی‌اشه. این روزا خود تردیدن. نه توانایی گذشتن داری نه اختیار موندن. این روزا انگار کش میان، دوبل حساب می‌شن. روزایین که نمی‌تونی تنهایی از پسشون بربیای ولی کسی هم نیست که کمکت کنه. نه که نباشه. حداقلش من کسیم که کمک کسیُ نمی‌پذیرم.

   روزایین که صبح تا بعد از ظهرمُ تنها تو خونه می‌مونم و به این فکر می‌کنم که حماقت حماقته. همه هم فکر می‌کنن واسه خودشون عشق واسه بقیه حماقته. از اونجاییم شروع میشه که تصمیم می‌گیری چشماتُ رو چیزایی که همه‌می‌تونن ببینن ببندی. تصمیم می‌گیری دیگه نبینی. اسمشُ بذاری عشق و وقتی شکست خوردی برگردی...

   روزایین که به خودم می‌گم همیشه می‌دونم راه درست کدومه اما چون جرئت انتخابشُ ندارم دارم هی با خودم کلنجار می‌رم که به خورد خودم بدم. از نیاز نداشتن شروع می‌کنم و درست دوباره می‌رسم به نیاز داشتن! چرخه مسخره‌ایه که توش گیر افتادم. ولی باید یاد بگیرم درست فکر کنم. مستقل تصمیم بگیرم. شجاعت تصمیم گرفتنُ داشته باشم. باید یاد بگیرم که نباید به خودم دروغ بگم. تحت هیچ شرایطی...

Embers

At the end of the world,

Is there a path for my words for you,

To reach them,

I`m seeing another you,

In every eye I`m running through,

See me, I`m standing,

Do you see me burning, nothing has a name.

Everyone is allaying,

But I`m still on the train.

On the edge of our wound,

Dawn has given me a room,

 Where I can crumble,

Foolish scenes of the night,

I saw your face in the light,

There you were smiling,

I hope you don`t fear the dark,

Now that no beats rule you heart anymore,

Please don`t fear the dark,

Just embrace the stars,

Now you`re part of the night,

You`ll be safe in their light.

The red clouds in the evening,

When the sun meets the moon,

Birds waltzing in the morning,

i know it`s all from you,

l guess you`ve tried,

l know you`ve tried…


Aaron

اندر احوالات نقد(پا در کفش بزرگان، جسارت به هم‌قطاران)

   امروز داستانی از دوستی خواندم. داستان عاشقانه کلاسیکی که در آن مردی خطرناک با چندین و چند معشوقه به واقع عاشق یکیشان است. مرد خطرناک داستان ما برای سازمان مخوفی کار می‌کند که وظیفه‌ی آن از میان برداشتن مهره‌های مهم و اساسی جریانات سیاسی و اقتصادی است. از قضا مرد خطرناک داستان ماموریت قتل دخترک معصوم و زیبایی را میابد. دخترک را باید در اتاق شماره ۹ هتل گیر بیاورد و بعد از یک قتل ناقابل به آغوش گرم معشوق تازه از راه رسیده برسد. در میانه راه به سادگی به اتاق شماره ۹ هتل می‌رسد و در تاریکی پشت سر دخترک می‌ایستد و دخترک که تازه از حمام درآمده برای خود آواز می‌خواد. مرد مردد می‌شود. قلبش می‌لرزد اما برخود غلبه می‌کند و دخترک را به ضرب گلوله‌ای بر قلب از پای درمی‌آورد. به سرعت به ماشین خود بازمی‌گردد و پیامی را که از جانب معشوق دریافت کرده را می‌خواند‌. در همین لحظه‌ی سرنوشت‌ساز متوجه می‌شود که اتاق شماره ۶ را با اتاق شماره ۹ (با توجه به نوشتار انگلیسی اعداد) اشتباه گرفته و آن که در اتاق شماره ۹ به قتل رسیده معشوقه محبوبش بوده! عجبا که با عشقی سرکش صدای معشوق محبوب را نمی‌توان به آواز تشخیص دهدداستان محبوب و تکراری‌ای بود. اما به لحاظ تکراری بودن گوی رقابت را از رقیبان به طرز غریبی دزدیده بود! اشتباه گرفته شدن ۶ و ۹ ، قاتل خطرناک و معشوق معصوم یادآور داستان‌هایی درست به همین سبک و سیاق هستند. هر چند نویسنده از نظر فضاسازی و جاری ساختن احساسات بی‌بدیل دخترانه به ذهن کاملا مردانه‌ی یک قاتل خطرناک‌ چیزی کم‌نگذاشته بود، در مجموع می‌توانست یک داستان صرف طبقه بندی شود. نه اثر هنری‌ای درکار بود نه حتی چیزی که بتوان آن را داستان واقعی نامید. نوشته‌ی نویسنده‌ آماتوری بود. 

   تمام مقصودم از بیان این ماجرا این بود که بگویم آماتور بودن بد نیست اما آماتور کپی‌کار بودن خوب نیست. آماتور باشیم اما ایده‌های نو را تجربه کنیم. داستان‌های جدید بنویسم. نوشتن آنچه دیگران نوشته‌اند چیزی به سبک ما نخواهد افزود. این فقط اثبات ضعف ما خواهد بود در روند نویسنده شدن...

سکوت

   مدتی در سکوت و آرامش به مکالمات شبانه بعد از نیمه‌شب و اثبات بداخلاقی من گذشت. ظاهرا توانایی برقراری ارتباط درست رو نداشتم. آقایون رو دشمن فرض می‌کردم که مدام باهاشون سرجنگ داشتم. تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاد. مکالماتمون نتیجه‌ی خاصی نداشت. برهه‌ی عجیبی بود. سراسر گنگی. شقایق تو اون دوران حال خوبی نداشت. خیلی نمی‌شد باهاش حرف زد. هرچند تجربه همیشه ثابت کرده که حرف زدن راجع به اتفاقاتی که میوفته فقط بدترش می‌کنه. حرف نزدیم. چیزی نگفتیم. درمورد مشکل شقایق حرف زدیم. سعی کردیم کم‌کم باهاش کنار بیایم. اولش بارو نکردیم. فکر کردیم یه شوخی مسخره‌ست واسه اذیت کردن شقایق. ولی بعدش واقعیت مثل یه تپک خورد تو سرمون. درد گرفت. مثل آبی بود که منتظر بودیم جاری بشه تا تموم بشه ولی یهو یخ زد و تا ابد همون‌جا موند. هیچ وقت نمی‌تونستیم فکرشم بکنیم که یه نفر صرف حضور داشتن بتونه به صودت غیرمستقیم این قدر تو زندگیمون تاثیر داشته باشه. کیلومترها ازمون فاصله داشت. چه از نظر شخصیتی و چه از نظر موقعیت مکانی. واسمون یه اسم بود هرچند احتمالا اون حتی نمی‌دونست که این قدر تو زندگیامون تاثیر داشته یا اصلا نمی‌تونست حدس بزنه که آدمایی به این اسامی وجود خارجی دارن!

اومد و رفت و واسه ما خاطره اون درد تحمل‌ناپذیر اون‌روزا موند...

اولین مکالمه آن‌لاین! :)

امان از مکالمات آن‌لاین:))

   هیچ وقت نتونستم از شبکه‌های اجتماعی اون‌قدر که باید خوشم بیاد. ازشون می‌ترسم. ترسی که تا حدی هم معقول دسته‌بندی میشه. تا وقتی چشمای کسی که باهاش حرف روبروت نباشه و نتونی ببینیش هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی دقیقا چه قدر از حرفاتُ فهمیده با اصلا کجاهاشُ فهمیده کجاهاشُ نفهمیده! به خاطر همین آدمارو واقعی ترجیح می‌دم. دروغ توش کمتره. هرچند آدما تحت هر شرایطی می‌تونن بهت دروغ بگن...

   همون شب برای اولین بار بهش پیام دادم. بهانه داشتم! بهانه‌ام این بود که به خاطر نقد تندش و چند کلمه اساسی باید ازم عذرخواهی می‌کرد اما هم من هم شهاب می‌دونستیم که دلیلم برا پیام دادن بهش صرفا یه بهانه لوس بوده. منتظرم بود. کاری کرده بود که منتظر بود برم سراغش. حتی حس می‌کنم قدری هم تاخیر داشتم. مشخصاتشُ نیما واسه شقایق فرستاده بود و شقایق همون بعد از ظهر اولین دیدارمون واسم فرستاده بود با این فرض که احتمالا به دردم خواهد خورد.

   با این که شماره‌اشُ داشتم از آی‌دیش استفاده کردم. نزدیکای ساعت ۱۲ نیمه‌شب بود که بهش پیام داده بودم و نزدیکیای ساعت ۲ مجبورم کرد بهش زنگ بزنم تا شماره‌امُ داشته باشه! از اولش خیلی باهم راحت بودیم. اصلا تعارفات معمولی‌ای رو که با آقایون حفظ می‌کنم با شهاب نداشتم و ندارم. عادت‌های خشکی تو برخورد با آقایون داشتم که دیگه اثری ازشون باقی نمونده. سخت‌گیری‌های عهد قجری :) به لطف شهاب خبری از این مسائل نیست. بالاخره کسی پیدا شده بود که بهم بفهمونه که آقایون نیمی از جامعه ما هستن و لزومی‌نداره که ازشون ترسید! می‌شه باهاشون تعاملات معمولی داشت و اصلا تفکیک چیز درستی نیست. کم‌کم با این باور کنار اومدم. به شهاب اعتماد کردم‌. و به تبع اون به تمامی آقایون جامعه‌ام.

   داستانم کند پیش‌میره. چون دوست ندارم تموم بشه. دوست دارم لحظه به لحظه‌اش ثبت بشه.

دوست ندارم به جاهای تلخش برسه. عشق چیز عجیبیه. هیچ وقت درست نمی‌تونین بفهمین چی می‌شه که به اینجا می‌رسه. 

   من شهابُ نمی‌خواستم اما الان دارم درموردش و تاثیرش تو زندگیم می‌نویسم بدون این که اون هیچ ایده‌ای نسبت به کار من داشته باشه.

   من شهابُ نمی‌خواستم اما الان به فکر اینم که چه‌جوری کمکش کنم. تو روزای سخت زندگیش پیشش باشم.

   من شهابُ نمی‌خواستم اما این روزا دیگه نمی‌تونم به عقب بگردم. چه بسا حتی اگه به عقب هم برگردم دوباره همین کارُ خواهم‌کرد. به قول شقایق بعضی چیزا رو هیچ وقت نمی‌شه کنترل کرد. بعضی اتفاقا فقط قراره که بیوفتن. هیچ‌کسی هم نمی‌تونه جلوشونُ بگیره. اگه هزاربارم برگردیم عقب دوباره همین اتفاقا میوفتن. باید دوستشون داشته باشیم. بعضی‌چیزا واقعا کنترلشون دست ما نیست.

   همه تو زندگیمون از این اتفاقایی که نتونیم کنترل کنیم داریم. هممونم همیشه تو دوراهی چگونگی برخورد باهاشون گیر کردیم. ولی می‌خوام بدونین که هر انتخابی که بکنین اگه از روی شجاعت باشه هرگز پشیمان نخواهید شد. اگر حتی هزاربار هم به گذشته برگردید دوباره همین انتخابُ خواهید داشت...