سکوت

   مدتی در سکوت و آرامش به مکالمات شبانه بعد از نیمه‌شب و اثبات بداخلاقی من گذشت. ظاهرا توانایی برقراری ارتباط درست رو نداشتم. آقایون رو دشمن فرض می‌کردم که مدام باهاشون سرجنگ داشتم. تو این مدت اتفاق خاصی نیوفتاد. مکالماتمون نتیجه‌ی خاصی نداشت. برهه‌ی عجیبی بود. سراسر گنگی. شقایق تو اون دوران حال خوبی نداشت. خیلی نمی‌شد باهاش حرف زد. هرچند تجربه همیشه ثابت کرده که حرف زدن راجع به اتفاقاتی که میوفته فقط بدترش می‌کنه. حرف نزدیم. چیزی نگفتیم. درمورد مشکل شقایق حرف زدیم. سعی کردیم کم‌کم باهاش کنار بیایم. اولش بارو نکردیم. فکر کردیم یه شوخی مسخره‌ست واسه اذیت کردن شقایق. ولی بعدش واقعیت مثل یه تپک خورد تو سرمون. درد گرفت. مثل آبی بود که منتظر بودیم جاری بشه تا تموم بشه ولی یهو یخ زد و تا ابد همون‌جا موند. هیچ وقت نمی‌تونستیم فکرشم بکنیم که یه نفر صرف حضور داشتن بتونه به صودت غیرمستقیم این قدر تو زندگیمون تاثیر داشته باشه. کیلومترها ازمون فاصله داشت. چه از نظر شخصیتی و چه از نظر موقعیت مکانی. واسمون یه اسم بود هرچند احتمالا اون حتی نمی‌دونست که این قدر تو زندگیامون تاثیر داشته یا اصلا نمی‌تونست حدس بزنه که آدمایی به این اسامی وجود خارجی دارن!

اومد و رفت و واسه ما خاطره اون درد تحمل‌ناپذیر اون‌روزا موند...

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا 1396,04,16 ساعت 02:38 ق.ظ

اها نه خب من تصورم این بود که جزوی از روش روایتته. وگرنه همینقد توضیحات کافیه واسه درک ماجرا.

خوبه :)

رضا 1396,04,15 ساعت 05:21 ب.ظ

یا من یه چیزو رد دادم یا توضیح ندادی مشکل شقایق چی بوده. یا قراره در ادامه توضیحش بدی که خیلی کار زشتی کردی مارو انگشت به دهن منتظر گذاشتی :\

خب راستش اولش تصمیم داشتم بگم ولی شقایق پشیمونم کرد...
اگه رضایت بده میگم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد