سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

باید از نو شروع کرد...

   همیشه به من می‌گفتند که خوب مقدمه می‌گویم. هیچ وقت توانایی درست مقدمه گفتن را در خودم ندیدم. ظاهرا اطلاعات اطرافیانم هم از ادبیات بیشتر از خودم نبوده. اسم حاشیه رفتن‌هایم را مقدمه گفتن می‌گذاشتند. به حاشیه می‌روم. همیشه همین است.

   امروز اما می‌خواهم خلاف قاعده عمل کنم. حاشیه رفتن را کنار بگذارم. سراغ چیزی بروم که واقعا می‌خواهم بگویم. امروز درست همین روز متوجه شدم که تمام برداشت‌هایم از تمام داستان‌هایی که برایم اتفاق می‌افتادند برداشت‌هایی ناقص بودند. برداشت‌هایی یک‌جانبه بدون تحلیل درستی از واقعیت. برداشت‌هایی کودکانه که فقط در دنیای کودکانه‌ی دخترکان ابلهی چون من جریان دارد. فراموش کردم که بزرگ شده‌ام. فراموش کردم زندگی قوانین خود را دارد و به قاعده بازی کودکانه من بازی نمی‌کند. نمی‌خواستم باورکنم که ما نیز روزی بزرگ می‌شویم! اما ظاهرا زندگی، دنیای آدم‌بزرگ‌ها، به باورهایم اعتقادی ندارد. همچو ماشینی مخرب بر خانه کوچک آرزوهایم می‌تازد و آنچه به‌جای می‌گذارد ویرانه کوچیک زشتی‌ست که من باید آن را تا سر منزل مقصود با خود خرکش کنم! ویرانه‌ای که از آن به عنوان آرمان‌شهر یاد کنم و به کودکان محله‌امان وعده دهم که در بزرگسالی یکی گیرشان خواهد آمد‌. در دوران پیری بر طاقچه گرد گرفته اتاقم خواهم گذاشتش. غم‌انگیزانه تماشایش خواهم کرد. این تمام آن چیزی‌ست که هر انسانی از کودکی با خود به همراه دارد. ویرانه‌ای که آرمان‌شهر نام نهاده...

Being Sorry

I sometimes feel guilty. I know that it is not my fault but I cannot control the sense of being guilty. This is not my fault, but isn`t being idiot a part of a daily crime that most of us commit without having even a simple sight of that? Isn`t it awful that we choose to close our eyes to our friends problems pretending that everything is OK and life is just a childish game?

I made the same mistake. I always can see what`s going on around me, but I decide to see things in a childish puppy style. This is shaming. Feeling sorry will never change anything! time won`t ever take back to let me change my steps!

But I`m sorry. I am really sorry. I never wanted things to be that much complicated. I thought that I can fix things, but this is another mistake! Nothing never comes back!

معرفی کتاب :)

تا حالا حس کردین که دنیا حتی یه جای کوچولو واستون درنظر نگرفته‌. که واسه جا باز کردن تو دنیایی که این همه آدم دارن توش زندگی می‌کنن باید خیلی بیشتر از آدمای عادی ۲۰۰ یا حتی ۱۰۰ سال قبل تلاش کنین. برا این که تازه از جمع بچه‌ها به جمع آدم بزرگای معمولی وارد بشین. تازه مسئولیتای عجیب‌تر به عهده‌اتون بذارن و انتظارای فراتر داشته باشن؟ اما تا حالا به این فکر کردین که این روند جا باز کردن واسه خودتونُ قراره تا کِی ادامه بدین؟ تا کجا قراره به این رویه دامن بزنیم؟ که به روی خودمون نیاریم که سیستم تولید آدم‌بزرگای معمولی مسئولیت‌پذیر ناکارآمده، فرسایشیه، ویرانگره؟ چرا خودمون تصمیم نگیریم که دنیامونُ عوض کنیم؟ به جای این که برا خودمون تو دنیای بی‌معنی و کسالت‌بار آدم‌بزرگا جا باز کنیم، دنیای خودمونُ بسازیم. چیزی که فقط واسه خودمونه و کسی رو هم سهیم نمی‌کنیم. تمام افتخار و تمام شکستش واسه خودمونه. همه چیزش.

   اینارو گفتم که یه کتاب معرفی کنم. خودم تازه شروعش کردم. البته متاسفانه نسخه فارسی واسش پیدا نکردم. کتابُ واستون اینجا می‌ذارم :)


http://s8.picofile.com/d/8299494692/3054b075-d146-451c-bdc5-6628fa3db078/The_Code_Of_The_Extraordinary_Mind.pdf

نظرسنجی

راستش هدفم اینه که داستان زندگیمُ اونم نه خیلی دور، از همین اواخر، بنویسم. این وبلاگم خیلی وقت نیست که فعالیتشُ شروع کرده. نمی‌دونم همین جوری که شروع کردم خوبه که بخوام همین شکلی ادامه بدم یا این که رویه رو تغییر بدم؟

پراکنده می‌نویسم؟ بی‌ربط می‌نویسم؟ علائم سجاوندی و پاراگراف‌بندیُ رعایت نمی‌کنم؟

هر چیز کوچیکی که باعث می‌شه فکر کنین ضعف نوشتن من محسوب می‌شه لطفا بهم بگین...


مرسی :)

ادامه :)

سه‌شنبه بود که دیده بودمش. چهارشنبه برگشتم خونه. به شقایق گفتم یکی از متنام، یکی از ساده‌تریناشُ، واسش بفرسته. بعد که متنُ خونده بود به شقایق پیام داده بود که باید لیلیُ ببینه. من خونه بودم. مامانم از روند کار مرخصیم ازم می‌پرسید درحالی که من به شنبه‌ای فکر می‌کردم که شهاب ازم خواسته بود تا منُ ببینه. جمعه صبح برگشتم. بعداز ظهر شنبه قرار بود ببینمش. دیدمش. روبرو ساختمون پردیس ایستاده بودیم. پشت سرم بود. وقتی برگشتم سلام کرد. شقایق همچنان حواسش نبود. به پشت‌سر شقایق زدم. برگشت شهابُ دید. تعجب کرد. بعد سلام و علیک و این حرفا رفتیم تو پردیس که یه جایی بشینیم.

یه گوشه نشستن. من روبروش ایستادم. گفتم: شروع کن. شروع کرد به گفتن. گفت: پراکنده می‌نویسی. اصلا افکار منظم نداری این یعنی ذهنت خیلی شلوغه. از کلمات اکسترمم استفاده می‌کنی. متنت انسجام نداره. و چند قلم از این دست. گفتم باشه و راه افتادیم سمت بوفه. یه خورده دیگه حرف زدیم و خداحافظی. بدجور خورده بود تو ذوقم. انگیزه‌امُ واسه نوشتن از دست داده بودم. از دستش عصبانی بودم. همه اینارو تو تلگرامم می‌تونست بهم بگه. یا اصلا این که من عکاس می‌خواستم منتقد گیرم اومده بود. وسایلام تو کتابخونه مرکزی بود. قبل خداحافظی چندثانیه‌ای بدون حتی پلک زدن نگاهم کرد. ممتد. بی‌هیچ حرفی. خسته‌ام کرده بود‌. درگیرم کرده‌بود. نمی‌خواستم درگیر بشم. ولی ظاهرا از توانایی من خارج شده بود. بالاخره گفتم خداحافظ و راه افتادم سمت کتابخونه مرکزی. تو مسیر به مامانم زنگ‌زدم گفتم که این ترمم می‌مونم و مرخصی نمی‌گیرم. مامانم بنده‌خدا به قدری خوشحال شد که حتی نپرسید چرا. شقایق با شهاب تا دم در خروجی دانشگاه رفته بود. وقتی برگشت گفت که شهاب می‌گه که حس می‌کنه لیلی چیزیُ ازش پنهان می‌کنه. حسش درست بود ولی چه دلیلی داشت همه چیزُ به شهاب بگم؟ فقط چندروز بود که می‌شناختمش. این حرفش حتی عصبانی‌ترم کرد. درضمن به شقایق گفته بود که تو کار عکاسی کمک می‌کنه.

اون روز بعد از این که از کتابخونه برگشتیم تو مسیر سروینُ دیدیم. سروین پیشنهاد داد باهاش بریم بیرون ولی من گفتم حال بیرون رفتن ندارم. شقایق یه گوشه ازم پرسید: لیلی، می‌خوای تنها باشی؟ نگاش کردم. فقط نگاش کردم. گفت باشه پس من‌و سروین باهم می‌ریم. اگه کاری داشتی یا کارت تموم شد خبرم کن. پالتو کرم رنگ تنم بود با مانتو کلاسیک قهوه‌ای با پارچه‌ای با بافت ضخیم. حسابی زمستونی. تنهایی رفتم سمت کافه ایما. خیلی شلوغ بود. دوباره راه افتادم. رفتم و رفتم تا رسیدم به کافه پاییز +۹۸...

به غیر از من فقط یه پیرمرد تنهای دیگه اونجا بود. پشت یه میز کوچیک دو نفره نشستم و بعد مدت‌ها اولین قهوه‌امُ سفارش دادم.