۷ تیر ۱۳۹۶
داستان آشنایی:
شهاب
شهاب رفیق ۱۲ ساله نیمائه. خیلی باهم دوستن. خیلی خیلی زیاد. داستان آشنایی با شهاب از اونجایی شروع شد که واسه دریوری نوشتنام تو اینستا تو یه فنپیج دنبال عکاس میگشتم و نیما این رفیقشُ به عنوان عکاس معرفی کرد. دوربین داشت. منم بیشتر از دوربین ازش چیزی نمیخواستم. ولی بعدش یه جور دیگه شد! یه جایی رفت که دیگه از کنترل من خارج شد. به جایی رفت که ازکنترل همه خارج شد! بهم گفت شبیه سه سال پیششم. درست سه سال ازم بزرگتره. شبیه سه سال پیشش بودم یا نه چیز حائز اهمیتی نبود. چیزی که واسم اهمیت داشت این بود که سراغم اومده بود! هر کسی تو زندگیش بالاخره یه روزی یه ماجراجویی رو تجربه میکنه به شرطی که خودش بخوادش. من میخوامش. اون نمیخوادش!
۷ تیر ۱۳۹۶
داستان آشنایی:
محدثه
محدثه رو تو خوابگاه از طریق زهرا شناختم. زهرا هر شب میرفت باشگاه و از طریق باشگاه رفتن مدام با محدثه و الناز و مرضیه و بقیه بچهها آشنا شد. سوال خوب اینه که چرا محدثه رو از باقی جدا کردم و اون واسم مهمتر شد؟
یه دلیل بیشتر نداره. محدثه ترنسه. رفتارا و تمایلات پسرونه داره. از دخترا درست همونجوری که یه پسر ممکنه خوشش بیاد خوشش میاد. درنتیجه حضورش تو خوابگاه دخترونه سمه. حضورش مسمومکننده است. آزاردهنده است. ولی خب هست و نمیشه کاریش کرد. اینا عوارض تفکیک جنسیت از بدو تولده که این شکلی خودشُ بروز میده!
۲۷ خرداد ۱۳۹۶
داستان آشنایی:
سحر
سحر دختر خوبیه. از نظر ظاهری تو جمعمون بیشترین تفاوتُ با من داره. سحر چادر سرمیکنه. از اینمشکی بلند قشنگا ولی من دختریم که مانتوهای تنگ میپوشه و بیشتر وقتا شالش افتاده و واسش مهم نیست. با سحر سیر تحولی داشتیم و از اونجایی که تو عملی کرد نقشههاش کمکش نکردم ناامید شد و به لحظه ای بهترین رفیقش از موضع لیلی به موضع حانیه تغییر موقعیت داد. آره سحر رفت ولی خب همه آدما که قدار نیست بمونن...
۲۷ خرداد ۱۳۹۶
داستان آشنایی:
زهرا
زهرا رو هم درست مثل بقیه شخصیتای داستانم تو دانشگاه پیدا کردم. زهرا با بقیهی آدمای دوروبرم یه خورده فرق داره. خیلی مستقله و شیرازی! دختر خوبیه ولی ادبیاتش به کل با ادبیات من فرق داره. اوایل که اصلا زبون همُ نمیفهمیدیم و مدام درگیر بودیم ولی الان خیلی بهتر شده. زهرا درسته که از طبقه اجتماعی متفاوتی نبود ولی زیادی عادی بود. ادبیات کوچهبازاری داشت و رفتارا و دسیپلین یه دخترُ به قاعده نداشت. به مرور پیشرفت کرد و دخترتر شد و منم یه کمی از زیادی لفظقلمحرف زدن اینا دست برداشتم که الان تا حد خوبی دوست خوبیه واسم. بیشتر وقتمونُ باهم می گذرونیم و زهرا بیشتر موقعها بهم میگه چی تو اون مغزش میگذره. البته درسته که من به ندرت از افکارم برای کسی حرف میزنم ولی عادت بدی که دارم اینه که ترجیح میدم از محتویات مغز افراد سردربیارم. زهرا مشکلی با این قبیل تمایلات من نداره (البته هیچ کدومشون مشکلی ندارن) ولی خب خوبی رابطهام با زهرا اینه که زهرا بالاخره دنیای خصوصی خودشُ واسه خودش حفظ میکنه. درمجموع قاعدتا این روزا دوستای خوبی واسه هم باشیم.
زهرا رو اولین بار تو سرویسای دانشگاه دیدم. یه مانتوی قهوهای تنگ پوشیده بود (البته هنوزم دارتش و می پوشدش) و با هم تمام مسیرُ حرف زدیم. بعدها تو خوابگاهم دیدمش و تقریبا دوست شدیم. بیشتر دوستی من و زهرا رو سحر ساخت و خودشم رفت...
۲۷ خرداد ۱۳۹۶
داستان آشنایی:
شقایق
با شقایق بعد ورودم به دانشگاه آشنا شدم. البته همهاشون همین جورین. ولی فکر کنم شقایق اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم. هفته اول دانشگاه رفتنم بود. یادم نیست چه روزی بود. یادمه دم در ورودی دانشکده ایستاده بودیم سر این که بریم برا خرید کتاب یا نه صحبت می کردیم. امروز که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که ترکیب اونروزمون با حساب رفاقتای امروزمون بیربطترین ترکیب دنیا بوده. یادمه شقایق یه مانتو طوسی روشن پوشیده بود و کمرشُ سفت بسته بود. واسم عجیب بود. خودم هیچ وقت دوست نداشتم که کمر مانتومُ ببندم چه برسه به این که بخوام سفت ببندمش.
شقایق چهره متفاوتی داره. ابروهای پرپشت و پهن، موهای بلند و روشن، پوست خیلی روشن و البته هیکل درشت. صدای قشنگی داره و خیلی خوشگله. اونروز با اون مانتو و عینک کوچیک بنفش و چهره روشنش و چشایی که به زور سعی میکنن دربرابر نور آفتاب باز بمونن توجهمُ جلب کرد. قشنگ بود و سعی میکرد جوری به نظر برسه که انگار شاخه. همهاشون خوب بود ولی واسم جذابیتی نداشت. دنبال چیزایی فراتر از ویژگیهای عامهفریب بودم. هرچند که این ویژگیا رو هم شقایق به اختیار خودش نداشت.
اونروز تصمیم براین شد که بریم خرید کتاب. تو سرویسای دانشگاه بهش از بداقبالی رتبه کنکورم گفتم و اون به طرز عجیبی که انتظارشُ نداشتم استقبال کرد. شمارهامُ گرفت و سیوش کرد. اولین کسی بود که شماره تلفن همراهمُ بهش میدادم. تو مسیر من از اون جمع بدترکیب فاصله گرفتم البته نه به اختیار یا به عبارتی حتی گم شدم. و در کمال تعجب دیدم که شقایق نگرانمه. از اونروز به بعد دوست شدیم. از اونروز داستان ما شروع شد. اون شد مادر و من فرزند...