ادامه :)

سه‌شنبه بود که دیده بودمش. چهارشنبه برگشتم خونه. به شقایق گفتم یکی از متنام، یکی از ساده‌تریناشُ، واسش بفرسته. بعد که متنُ خونده بود به شقایق پیام داده بود که باید لیلیُ ببینه. من خونه بودم. مامانم از روند کار مرخصیم ازم می‌پرسید درحالی که من به شنبه‌ای فکر می‌کردم که شهاب ازم خواسته بود تا منُ ببینه. جمعه صبح برگشتم. بعداز ظهر شنبه قرار بود ببینمش. دیدمش. روبرو ساختمون پردیس ایستاده بودیم. پشت سرم بود. وقتی برگشتم سلام کرد. شقایق همچنان حواسش نبود. به پشت‌سر شقایق زدم. برگشت شهابُ دید. تعجب کرد. بعد سلام و علیک و این حرفا رفتیم تو پردیس که یه جایی بشینیم.

یه گوشه نشستن. من روبروش ایستادم. گفتم: شروع کن. شروع کرد به گفتن. گفت: پراکنده می‌نویسی. اصلا افکار منظم نداری این یعنی ذهنت خیلی شلوغه. از کلمات اکسترمم استفاده می‌کنی. متنت انسجام نداره. و چند قلم از این دست. گفتم باشه و راه افتادیم سمت بوفه. یه خورده دیگه حرف زدیم و خداحافظی. بدجور خورده بود تو ذوقم. انگیزه‌امُ واسه نوشتن از دست داده بودم. از دستش عصبانی بودم. همه اینارو تو تلگرامم می‌تونست بهم بگه. یا اصلا این که من عکاس می‌خواستم منتقد گیرم اومده بود. وسایلام تو کتابخونه مرکزی بود. قبل خداحافظی چندثانیه‌ای بدون حتی پلک زدن نگاهم کرد. ممتد. بی‌هیچ حرفی. خسته‌ام کرده بود‌. درگیرم کرده‌بود. نمی‌خواستم درگیر بشم. ولی ظاهرا از توانایی من خارج شده بود. بالاخره گفتم خداحافظ و راه افتادم سمت کتابخونه مرکزی. تو مسیر به مامانم زنگ‌زدم گفتم که این ترمم می‌مونم و مرخصی نمی‌گیرم. مامانم بنده‌خدا به قدری خوشحال شد که حتی نپرسید چرا. شقایق با شهاب تا دم در خروجی دانشگاه رفته بود. وقتی برگشت گفت که شهاب می‌گه که حس می‌کنه لیلی چیزیُ ازش پنهان می‌کنه. حسش درست بود ولی چه دلیلی داشت همه چیزُ به شهاب بگم؟ فقط چندروز بود که می‌شناختمش. این حرفش حتی عصبانی‌ترم کرد. درضمن به شقایق گفته بود که تو کار عکاسی کمک می‌کنه.

اون روز بعد از این که از کتابخونه برگشتیم تو مسیر سروینُ دیدیم. سروین پیشنهاد داد باهاش بریم بیرون ولی من گفتم حال بیرون رفتن ندارم. شقایق یه گوشه ازم پرسید: لیلی، می‌خوای تنها باشی؟ نگاش کردم. فقط نگاش کردم. گفت باشه پس من‌و سروین باهم می‌ریم. اگه کاری داشتی یا کارت تموم شد خبرم کن. پالتو کرم رنگ تنم بود با مانتو کلاسیک قهوه‌ای با پارچه‌ای با بافت ضخیم. حسابی زمستونی. تنهایی رفتم سمت کافه ایما. خیلی شلوغ بود. دوباره راه افتادم. رفتم و رفتم تا رسیدم به کافه پاییز +۹۸...

به غیر از من فقط یه پیرمرد تنهای دیگه اونجا بود. پشت یه میز کوچیک دو نفره نشستم و بعد مدت‌ها اولین قهوه‌امُ سفارش دادم.

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا 1396,04,11 ساعت 12:52 ق.ظ

حالا نه اینکه بخوام طرفشو بگیرم ولی به عنوان کسی که میخواست همکاری کنه و وقتشو بذاره حق انتقاد داره.
البته از دست رفتن انگیزتم درک میکنم.
و منتظر قسمت بعدیم :))

:)))

Irene 1396,04,10 ساعت 11:13 ب.ظ

دلیل موندنت قشنگ تر از چیزی بود که فکرش رو می کردم
امیدوارم همیشه برای کارات دلیل های قشنگ داشته باشی نه به صرف اینکه دلیل دیگه ای نداشتی

خوندن اتفاقای زندگیت برام فوق العاده ست
همیشه بنویس لیلی

عزیزم...
مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد