داستان ملاقات قبل عیدُ امشب تموم کنم...

   امشب بالاخره داستان ملاقات قبل عیدُ تموم می‌کنم. دیدار عجیبی بود. هنوزم معتقدم که باید رمزگشایی بشه ولی خب متاسفانه کسی این کارُ واسم نمی‌کنه. :)

   دوباره برو واسم چایی بگیر. این چیزی که بود که بهم گفت. دوباره رفتم واسش چایی بگیرم. تو مسیر پیش خودم فکر می‌کردم مگه یه مرد چه قدر توانایی خوردن چایی داره؟ رفتم چاییُ گرفتم. چایی دوم تو لیوان کوچیک‌تری بود. لیوان بزرگشون تموم شده بود. کارت کشیدم. موقع برگشت کارتم دستم بود. چاییُ گرفتم سمتش. من همیشه گوشی و کیف‌پولم تو دستم می‌گیرم. یه دستم چایی بود و اون یکی دستم کیف‌پول و گوشی و البته پاکتی که توش لباسم توش بود. احتمالا با همون دستی که داشتم چاییُ می‌دادم بهش کارتمم گرفته بودم. وقتی چاییُ داشت از دستم می‌گرفت به شیوه خودش با دقتی که اصلا دوست ندارم مردی بهم اونجوری نگاه کنه، نگاه کرد.

   ایستادم روبروش. همچنان روبروش بودم. خسته‌ شده‌بودم. هوا سرد بود. سردم‌نبود ولی کم‌کم‌داشتم می‌لرزیدم. داشت چاییشُ می‌خورد و نگاهم می‌کرد. مستقیم بی‌هیچ توفقی تو چشام. صاف تو چشام نگاه می‌کرد. اذیتم می‌کرد‌. نمی‌تونستم تحملش کنم. بهش گفتم بیشتر از این نمی‌تونم تحملش کنم. رومُ برگردوندم. زود دوباره بهش نگاه کردم. جوری نگاهم می‌کرد انگار تا به حال هیبت هیچ دختریُ ندیده باشه. یا به قدری کنجکاو باشه که بخواد تمام جزئیات انداممُ ازبر کنه. داشتم دیوانه می‌شدم‌. خارج از تحملم بود تحمل کردن این بی‌شرمی. یه جیغ نسبتا کوتاه که بسه دیگه!

   بهتر شد. ازم پرسید: فلسفه می‌خونی؟ گفتم: آره کم‌و‌بیش اگه بشه اسمشُ فلسفه گذاشت. ازم پرسید به خدا اعتقاد داری؟ گفتم نمی‌دونم. نمی‌دونستم. هنوز داشتم به این داستان فکر می‌کردم. نمی‌دونستم که باید اعتقادی داشته باشم. هرچند الان می‌دونم که ضعیف‌تر از چیزی هستم که بتونم مسئولیت تمام مشکلات و مصائب زندگیمُ به عهده بگیرم. همیشه یکیُ لازم دارم که‌ به خاطر اشتباهاتم ملامت کنم. هنوز به خدا نیاز دارم. پرسیدم: مگه تو اعتقادی نداری؟ به یه سمت دیگه نگاه می‌کرد. وقتی ازش سوالمُ پرسیدم روشُ برگردوند سمتم. یه نگاه از سر خودپرستی یا غرور که بهم بفهمونه: تو دیگه کجای کاری بچه‌جون!

   پرسیدم: اون‌وقت دلایلت واسه این که اعتقادی به خدا نداری چیه؟ ازم دوتا سوال پرسید. باورم نمیشه به وضوح یادم نمیاد سوالاش چی بود. یه چیزایی که از سیستم تکوین انسان و این که تکوین نیازی به خدا نداره و فکر‌کنم این که آیا به زندگی بعد مرگ اعتقادی دارم یا نه. جوابشونُ نمی‌دونستم. بهم‌گفت بهشون فکر‌کن. البته در این حین مکالمات دیگه‌ای هم راجع به این مسائل داشتیم ولی از اونجایی که شهاب داشت مغلطه می‌کرد و من مدام بهش می‌گفتم که استدلال‌هاش ناقصه به اینجا رسیدیم.

   ساعت نزدیکای ۶ بود. خسته شده بودم. باید زود‌تر می‌رفتم خونه. چه‌بسا شهابم داشت می‌رفت خونه و هنوز وسایلاشُ جمع نکرده بود. پرسید: بریم؟ گفتم آره بریم. اوایل مکالمه‌امون به هندزفریم گیر داده بود. می‌دونم‌عادت خوبی نیست ولی همیشه تحت هر شرایطی هندزفری تو گوشمه. مجبورم کرده بود هندزفریمُ دربیارم. موقع رفتن هندزفریمُ داشتم می‌ذاشتم که یه لبخند ناقص و تلخ تحویلم داد. تا دم در دانشگاه همراهش. شقایق همراهمون نیومد. تقریبا واسه همه همین‌کارُ می‌کنم ولی اون به خودش گرفت. بهش گفتم: واسه همه همین کارُ می‌کنم آقای خودبزرگ‌بین. ازم پرسید: واقعا واسه این که ببینی دوربین دارم این همه راه منُ کشوندی؟ گفتم: آره فقط به خاطر همین. گفت: به خاطر همین یه کار می‌تونم به عنوان موکلت یه وعده حسابی ازت تو کافه بگیرم. با خنده گفتم: منُ از چی می‌ترسونی؟ بگیرش! لبخند زد بهم گفت: نه دیگه واسه امروز کافیه.

   واسش کتاب برده بودم. کتابُ اول داده بودم دستش. پرسید کتابه خوبه؟ گفتم آره خیلی دوستش دارم. شخصیت اولش اسمش یوساریانه. عاشق یوساریانم. لبخند زدم و رومُ برگردوندم و شهابُ پشت سر گذاشتم و رفتم. یادمه وسطای مکالمه یا به عبارتی همون جوری نگاه کردنام شقایق داشت قهر می‌کرد بره! ولی خب حائز اهمیته!:)

  سرم درد می‌کرد. خیلی زیاد. عصبانی شده‌بودم. با شقایق خداحافظی کوتاهی کردم. رفتم که برم خونه. تمام مسیرُ حتی دو دقیقه‌هم نخوابیدم. مدام بهش فکر‌می‌کردم. بهش اسمس زدم: چرا باید شبیه تو باشم؟ پرسید: من کِی گفتم شبیه من باش؟! اصلا من مگه چیم که شبیه من باشی؟ پرسیدم: چرا وقتی چاییُ دادم دستت اون قدر رو کارت بانکیم دقیق شدی؟ گفت: رو کارتت دقیق نشدم. با فیس لبخند.

   حق داشت. رو کارت‌بانکیم دقیق نشده بود...

ادامه ادامه :)

   هرچند نوشتن داره سخت‌تر میشه ولی خب هنوز حتی نصف راهم نرفتم. باید بنویسم...

   با این که نگاه کردناش اذیتم می‌کرد اما روبروش ایستادم. واسم داستان تعریف کرد. دوست داره داستانای اروتیک تعریف کنه. دوست داره همه چیزُ جنسیتی ببینه. دوست داره روابطش با دخترا تعاریف مشخصی داشته باشه. ولی نمی‌فهمم چرا حتی خودشم نمی‌دونه داره با من چی کار می‌کنه؟

   با این که نگاه کردناش اذیتم می‌کرد اما روبروش ایستادم‌ روبروش ایستادم تا واسم داستان تعریف کنه. داستانش این شکلی بود:

   دخترا مثل شرکتای مهندسی می‌مونن. شرکتای مهندسی‌ای که مهندس استخدام می‌کنن. پسرا اون مهندسان. شرکت‌ مهندسی‌ای که مهندسی استخدام می‌کنه نمی‌خواد مهندسشُ از دست بده. مهندسم مدام دنبال موقعیتای بهتر می‌گرده. تا این که شرکت بهتری پیدا می‌کنه و میره سراغ اون! زندگی همه‌اش همینه.

   داستانش تموم شد. عصبی بودم. درست مثل بچه‌ها واکنشای تند کودکانه نشون می‌دادم. گاهی حتی صدای زیرم بلند هم می‌شد. بالا و پایین می‌پریدم و حتی خنگ‌نما هم شده بودم. به همین سادگی تونسته بود چیزیُ که من‌بهش ایمان داشتم ببره زیر سوال. تونسته عشق رو یه معامله بین یه شرکت مهندسی و مهندس بدونه! باورم نمیشد تونست چنین کاری بکنه. اصلا منظورشُ درک نمی‌کردم. چرا وقتی ازش دوربین خواستم واسم داستان اروتیک عاشقی تعریف می‌کنه؟! چه‌طور می‌تونست این قدر بدجنس باشه که پیش خودش فکر‌کنه واسه این می‌خواستم ببینمش که ازش چنین انتظاری داشته‌باشم! همه اینا یه‌جا داشت نابودم می‌کرد. داشت اذیتم می‌کرد و من قرار بود برم خونه!

   داستانش تموم که شد من نگاهش کردم. هنوزم نمی‌تونم باور کنم که چرا همه چیزُ این قدر جنسیتی می‌دید! هنوزم باور دارم فقط می‌خواست اذیتم کنه. شهاب هیچ وقت هیچ‌چیزی واسم نداشت. هیچ وقت حتی خوشحالم نکرد. دوستش داشتم ولی انگار هممون عادت داریم کساییُ بیشتر دوست داشته باشیم که بیشتر اذیتمون می‌کنن.

   داستانش تموم شد و من با استدلال کودکانه‌ام داشتم ثابت می‌کردم که عشق وجود داره. که عشق داستانی ورای جاذبه جنسیته. که عشق واقعیه. و عشق واقعی پایدار باقی می‌مونه. اما اشتباه می‌کردم. قبولوندن این چیزا به کسی که به خودش قبولونده نباید چیزیُ تغییر بده اشتباهی بود که من مرتکب شدم. اشتباهی که هنوزم دارم تکرارش می‌کنم...

                                       


ادامه بنویسیم، نه؟

  راستش ملاقات اون‌روز خاطره خوبی واسم نیست. زیاد دقیق یادم نیست چی گفت و چی گفتم. یادمه به شدت عصبی شدم و خیلی آشفته بودم. اما خب بخشی از خاطراتم با شهاب محسوب میشه. و البته اتفاق مهمیه تو رابطه‌امون. :)

   یه گوشه تکیه داد. یه جایی که میشد نشست. شقایق یه گوشه پیش شهاب نشست. بارون باریده بود. من ننشستم. تقریبا وسواس دارم. روبروش ایستادم. هنوز وکیل بودم. باید حقشُ می‌گرفتم. ایستادم.هنوز محمد پیشمون بود که شهاب پاکت سیگارشُ در غیابم برای کمک به شقایق واسه آوردن کیک‌ها باز کرده‌بود. شروع کرد به سیگار کشیدن. محمد اونجا بود. ایستادیم. حرف زدن و سیگار کشید. سیگارش رو اعصابم بود. دود سیگارشُ فوت می‌کرد تو صورت محمد. محمد چیزی نمی‌گفت. یه خورده بعد محمد رفت و من‌جای اون ایستادم.

   ایستادم روبروش. با تمام توانش با تمام جزئیات تماشام کرد. سیگار کشید و ته‌مونده‌اشُ پرت کرد زمین. تازگیا یه کمپین ‌تو دانشگاه بود واسه جمع کردن ته‌مونده‌های سیگار‌.‌عصبانی شدم. بهش گفتم سیگار نکش. گفت جهت باد جوریه که دودش رو من‌نمی‌شینه. واسم اهمیتی نداشت. بو ی سیگار گرفتن یا نگرفتن چیزی از وقاحت کاری که داشت در برابرم می‌کرد کم‌نمی‌کرد. عصبانی بودم. همچنان بی هیچ مکالمه موثری داشت نگاهم می‌کرد و سیگار می‌کشید. دوباره ته‌سیگارشُ پرت کرد زمین. بهش گفتم سری بعد پرتش نکن زمین. بده به من‌می‌برم میندازم تو آشغال‌دونی. دیگه سیگار نکشید.

   ازش پرسیدم: دوربین نیاوردی؟ گفت: از کجا می‌دونی؟ گفتم: نمی‌دونم ، فقط دارم می‌پرسم. کوله‌اشُ کشید کنارش و از توش دوربینشُ‌درآورد. ازم پرسید: واسه چی ازم‌خواستی دوربینمُ بیارم؟ گفتم: فقط واسه این که بدونم دوربینی داری! بهم نگاه کرد. گفت: یه چایی بگیر. وکیل بودم. باید حقشُ می‌گرفتم. توافق کرده بودیم که هرچی اون بگه. اولین چاییُ گرفتم. تا برگردم داشت شقایقُ قانع می‌کرد که چهره خاص و یکتایی داره و به درد عکاسی پورتره می‌خوره درنیتجه تا برگشتم یه عکس ازش گرفته بود. چاییُ دادم دستش.گرفت و گذاشت یه گوشه. دوربینشُ گرفت دستش و وقتی ازش خواست که با دوربین ببینمش وقتی حواسم‌نبود یه عکس ازم گرفت. عکسی که نمی‌خواستم. خب این جوری اولین عکس از من تو دوربینش رفت. یه خورده بعدش بحث کردیم.

راستش نوشتنش هی داره واسم‌سخت‌تر میشه. بیشتر کش میاد. باورش سخت‌تر میشه. من نمی‌خواستمش. الانم این شکلیشُ نمی‌خوام...

باید راجع به شهاب بنویسم...

  یه آخر هفته تصمیم گرفتم ببنیمش. آخرین روزایی بود که قبل عید دانشگاه بودیم. بعدش باید برمی‌گشتیم خونه. هم من هم‌ اون. نمی‌دونم چرا ولی حداقلش این بود که از وقتی که باهاش آشنا شده بودم چیزی که بتونه ثابت کنه شهاب عکاسه ازش ندیده بودم. در نتیجه مثل کارآگاهی که می‌خواد دزد بگیره ازش طلب‌کارانه خواستم که دوربینشُ واسم بیاره.

   یادمه که ۲۴ اسفند امتحان داشتیم. از اون دست دانشجوهای بدبیاری هستیم که استاد مجردش از تعطیلات خوشش نمیاد و ما مجبورم تا لحظه آخر تحملش کنیم و بدتر این که امتحانم داشتیم. ۱۶ اسفند تولد خواهر بزرگترمه. امسال تولدشُ به افتخار من(!) یه روز دیرتر گرفتن. سه‌شنبه قرار بود ببینمش، قرار بود برگردم‌خونه و مهمونی و تولد و همه آدمایی که درسته دوستشون دارم ولی دوست نداشتم تو اون شرایط ببینمشون...‌‌

    سه شنبه شد. تو پردیس مرکزی دیدمش. شقایقم همراهم بود و البته محمدم همراه شهاب بود. داشتیم‌می‌رفتیم بوفه خوردنی بگیریم. وقتی داشتیم می‌رفتیم سمت بوفه‌. محمد داشت شهابُ قانع می‌کرد که شهابم بیاد نمایشناممه ‌خونی یا یه چیزی شبیه این. شهاب خیلی قاطعانه جوابش منفی بود ولی محمد خستگی‌ناپذیر ادامه می‌داد. من پیش شهاب راه می‌رفتم. یه سوییشرت طوسی پوشیده‌بود. محمد یه بارونی آبی با نواردوزی‌های نارنجی تنش بود. بارون می‌بارید. خیلی کم و نم‌نم. شقایقم کنارم بود. وقتی شهاب کنارم راه می‌رفت از گوشه جیبش رنگ سفید پاکت دست‌نخورده سیگار توجهمُ جلب کرد. واسه خودش سیگار خریده بود. قبلا وقتی برا دومین بار دیده بودمش رنگ خاص و تیره لباش توجهمُ جلب کرده بود. بعدها تو مکالماتمون با شقایق به یه اطمینان غریبی راجع به سیگاری بودنش رسیده بودیم. راستش از این که واسه خودش سیگار خریده بود تا بهم بفهمونه سیگاری می‌کشه خوشم نیومد. یه جورایی خوب نبود‌ یا حتی به نظرم نامحترمانه هم رسید. می‌تونست راحت‌تر بهم بگه. هرچند واسم اهمیتی نداشت که سیگار بکشه یا نه ولی ظاهراً واسه اون مهم بود من بدونم سیگار می‌کشه!

     تو مکالمات شبانه‌امون یادمه یه بار به شوخی چیزی گفتم و اونم صرف این که مَرده و سرکارگذاشتن هر دختری از نظر آقایون مستحب محسوب میشه، بهش برخورد! بهم گفت وکیلش بشم و حقشُ از خودم بگیرم! من ایده‌ای نداشتم باید چی کار می‌کردم این شد که قرار بر این شد که وقتی همدگیرُ دیدیم حساب کنیم.

 سه‌شنبه کذا از راه رسید. به بهانه‌های مختلف به مامان فهمونده بودم که ممکنه دیرتر از مواقع عادی به خونه برسم. چه‌بسا که مامان دوست داشت زودتر خونه باشم! ساعت چهار تو پردیس مرکزی دیدمش. یه پاکت قرمز رنگ انارگل دستم بود(همون لباسی که قرار بود شب بپوشمش!) و یه پالتوی طوسی رنگ. همون مانتو قهوه‌ای کلاسیک و مثل همیشه معمولی. یادمه شال زمستونی سرکرده‌بودم با این که کمتر شال سرمی‌کنم. کتونیای همیشگیشُ پوشیده بود و سوئیشرتش. هیچ چیزی نداشت که احیانا توجهمُ جلب کنه جز پاکت سیگارش. شقایقم یه پالتوی حسابی کرم‌رنگ تنش بود. اون پالتو رو خیلی دوست دارم. بعد از این که یه گوشه‌ای ایستادیم و چیزمیز خوردیم محمد رفت. دوبار ازمون خداحافظی کرد و سه بارم واسمون دست تکون ‌داد! همون موقع گفتم که دوستش دارم شبیه بچه‌هاست. برگشتم سمت شهاب و وقتی نگاهش کردم حس کردم شاید حرف خوبی نزده باشم. همیشه مکالماتم با شهاب رو مرز ابهام بوده. هیچ وقت درست نفهمیدم باید چه جوری رفتار کنم. تنها چیزی که توجه همه رو جلب کرده بود این بود که من باهاش خیلی راحت بودم انگار که سال‌هاست که می‌شناسمش درحالی به سختی با آقایون این جوری برخورد می‌کنم...

بقیه‌اشُ بعدا بگم...


پی‌نوشت: بابت تاخیرم ببخشید...

پی‌پی‌نوشت: شقایق ببخش نگرانت کردم، باهم حرف می‌زنیم :)

از قبیل دلداری دادن‌های مادرانه شقایق :)

یکى بود یکى نبود

زیر گنبد کبود غیر از خداى مهربون هیچکى نبود

سالهااا پیش از اینکه آدم بوجود بیاد

حساى مختلف داشتن باهم بازى میکردن

ناراحتى دیوانگى خوشحالى عشق تنفر و هر چى ب ذهنت بیاد

تصمیم ب بازى قایم موشک میگیرن

با انتخابشون مشخص میشه که دیوونگى چشم بذاره

بقیه حسا قایم میشن

بعد دیوانگى چشم میذاره و میره پیداشون کنه

پشت یه بوته خار حس میکنه یکى قایمه

دستشو میزنه تا پیداش کنه

تو این حین خار میره تو چشم اونیکه قایم شده

با گریه میاد بیرون

دیوانگى میبینه عشق بوده که خار رفته تو. چشمشو کور شده

همه حسا میریزن بیرون و همه ناراحت

به دنبال راه حل

میبینن که چشم عشق که درس نمیشه

از اون روز تصمیم بر این میشه که دیوانگى همیشه با عشق همراه باشه و راهنماش براى جبران کارش

دو دوست جداییى ناپذیر

برا همینه که هرکى عاشق میشه

میگن کور میشه و دیوونه