باید راجع به شهاب بنویسم...

  یه آخر هفته تصمیم گرفتم ببنیمش. آخرین روزایی بود که قبل عید دانشگاه بودیم. بعدش باید برمی‌گشتیم خونه. هم من هم‌ اون. نمی‌دونم چرا ولی حداقلش این بود که از وقتی که باهاش آشنا شده بودم چیزی که بتونه ثابت کنه شهاب عکاسه ازش ندیده بودم. در نتیجه مثل کارآگاهی که می‌خواد دزد بگیره ازش طلب‌کارانه خواستم که دوربینشُ واسم بیاره.

   یادمه که ۲۴ اسفند امتحان داشتیم. از اون دست دانشجوهای بدبیاری هستیم که استاد مجردش از تعطیلات خوشش نمیاد و ما مجبورم تا لحظه آخر تحملش کنیم و بدتر این که امتحانم داشتیم. ۱۶ اسفند تولد خواهر بزرگترمه. امسال تولدشُ به افتخار من(!) یه روز دیرتر گرفتن. سه‌شنبه قرار بود ببینمش، قرار بود برگردم‌خونه و مهمونی و تولد و همه آدمایی که درسته دوستشون دارم ولی دوست نداشتم تو اون شرایط ببینمشون...‌‌

    سه شنبه شد. تو پردیس مرکزی دیدمش. شقایقم همراهم بود و البته محمدم همراه شهاب بود. داشتیم‌می‌رفتیم بوفه خوردنی بگیریم. وقتی داشتیم می‌رفتیم سمت بوفه‌. محمد داشت شهابُ قانع می‌کرد که شهابم بیاد نمایشناممه ‌خونی یا یه چیزی شبیه این. شهاب خیلی قاطعانه جوابش منفی بود ولی محمد خستگی‌ناپذیر ادامه می‌داد. من پیش شهاب راه می‌رفتم. یه سوییشرت طوسی پوشیده‌بود. محمد یه بارونی آبی با نواردوزی‌های نارنجی تنش بود. بارون می‌بارید. خیلی کم و نم‌نم. شقایقم کنارم بود. وقتی شهاب کنارم راه می‌رفت از گوشه جیبش رنگ سفید پاکت دست‌نخورده سیگار توجهمُ جلب کرد. واسه خودش سیگار خریده بود. قبلا وقتی برا دومین بار دیده بودمش رنگ خاص و تیره لباش توجهمُ جلب کرده بود. بعدها تو مکالماتمون با شقایق به یه اطمینان غریبی راجع به سیگاری بودنش رسیده بودیم. راستش از این که واسه خودش سیگار خریده بود تا بهم بفهمونه سیگاری می‌کشه خوشم نیومد. یه جورایی خوب نبود‌ یا حتی به نظرم نامحترمانه هم رسید. می‌تونست راحت‌تر بهم بگه. هرچند واسم اهمیتی نداشت که سیگار بکشه یا نه ولی ظاهراً واسه اون مهم بود من بدونم سیگار می‌کشه!

     تو مکالمات شبانه‌امون یادمه یه بار به شوخی چیزی گفتم و اونم صرف این که مَرده و سرکارگذاشتن هر دختری از نظر آقایون مستحب محسوب میشه، بهش برخورد! بهم گفت وکیلش بشم و حقشُ از خودم بگیرم! من ایده‌ای نداشتم باید چی کار می‌کردم این شد که قرار بر این شد که وقتی همدگیرُ دیدیم حساب کنیم.

 سه‌شنبه کذا از راه رسید. به بهانه‌های مختلف به مامان فهمونده بودم که ممکنه دیرتر از مواقع عادی به خونه برسم. چه‌بسا که مامان دوست داشت زودتر خونه باشم! ساعت چهار تو پردیس مرکزی دیدمش. یه پاکت قرمز رنگ انارگل دستم بود(همون لباسی که قرار بود شب بپوشمش!) و یه پالتوی طوسی رنگ. همون مانتو قهوه‌ای کلاسیک و مثل همیشه معمولی. یادمه شال زمستونی سرکرده‌بودم با این که کمتر شال سرمی‌کنم. کتونیای همیشگیشُ پوشیده بود و سوئیشرتش. هیچ چیزی نداشت که احیانا توجهمُ جلب کنه جز پاکت سیگارش. شقایقم یه پالتوی حسابی کرم‌رنگ تنش بود. اون پالتو رو خیلی دوست دارم. بعد از این که یه گوشه‌ای ایستادیم و چیزمیز خوردیم محمد رفت. دوبار ازمون خداحافظی کرد و سه بارم واسمون دست تکون ‌داد! همون موقع گفتم که دوستش دارم شبیه بچه‌هاست. برگشتم سمت شهاب و وقتی نگاهش کردم حس کردم شاید حرف خوبی نزده باشم. همیشه مکالماتم با شهاب رو مرز ابهام بوده. هیچ وقت درست نفهمیدم باید چه جوری رفتار کنم. تنها چیزی که توجه همه رو جلب کرده بود این بود که من باهاش خیلی راحت بودم انگار که سال‌هاست که می‌شناسمش درحالی به سختی با آقایون این جوری برخورد می‌کنم...

بقیه‌اشُ بعدا بگم...


پی‌نوشت: بابت تاخیرم ببخشید...

پی‌پی‌نوشت: شقایق ببخش نگرانت کردم، باهم حرف می‌زنیم :)

نظرات 2 + ارسال نظر
رضا 1396,04,23 ساعت 05:18 ب.ظ

تا اینجا یه جورایی از صحبتات ادم حس منفی نسبت به شهاب میگیره :/

شهاب باید آدم بدشانسی باشه که داستانشُ من می‌‌نویسم :)

شقایق 1396,04,23 ساعت 01:55 ب.ظ

آخیییش بالاخرههه
باشه عزیزم

:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد