وسایلامُ که مرتب میکردم، پرسید: این کتابه چیه؟
گفتم: داستان مادر و پسر چهارسالهایه که پسرک به غیر از اون اتاق جای دیگهای ندیده.
پرسید: چرا داستان پسری که غیر از اون اتاق جاییُ ندیده واست جالبه؟
گفتم: چون داستان از زبان پسرک تعریف میشه.
گفت: زیاد کتاب نخون :))
همین موقعها دختر قشنگی منو رو واسمون آورد. از اون دخترایی که دوست دارم شبیهشون باشم. از اونایی که لبخندشون قشنگه و موهای فانتزی رنگشدهاشون توجه همه رو جلب میکنن. همه میتونن بگن از موهای فانتزی رنگشده خوششون نمیاد ولی توجه همهاشونُ جلب میکنه. با چنان ذوق و انگیزهای به موهای رنگشده دختری نگاه میکنن که گاهی دلم واسه این نگاه تنگ میشه. گاهی از خودم میپرسم آخرین چیزی که اینجوری بهش نگاه کردن چی بوده؟ شهاب میگفت آقایون واسه نگاه کردن آفریده شدن. میگفت این یه دادوستد دوسر برده.
چند دقیقهای با منو ور رفتم. همیشه با منو کافهها مشکل دارم. چند دقیقه بعد همون دختر جذاب از راه رسید. شهاب با یه صدای حاکی از اعتماد گفت: اسپرسو دبل شات! دخترک بعد از این که سفارش شهابُ گرفت برگشت سمت من. ساده و صریح پرسید: شما؟ من هنوز داشتم به لیست بلند بالای اسامی قهوههایی که هنوز امتحانشون نکرده بودم و از قضا تمایلی هم به امتحان کردنشون نداشتم، نگاه میکردم. انتخاب اغلب اوقات من قهوه ترکئه، ولی نمیخواستم این بارم قهوه ترک بخورم. یه خورده من من کردم و آخرش گفتم من قهوه فرانسه میخوام. سوالای معمول و اینچیزا و من و شهاب همچنان درگیر یه سری مسائل جزئی بودیم.
به جای دخترک یه یارو بلند قد سیبیلویی قهوه من و شهابُ آورد. شهاب شروع کرد که حرف بزنه. قرار بود یه سری مسائلُ شفافسازی کنه. یه چیزایی میگفت که نه باهاشون مشکل داشتم نه دوست داشتم باورشون کنم. همین جوری که داشت حرف میزد من شروع کردم به ور رفتن با قوریای که حاوی قهوه فرانسه من بود. یادمه یارو قبل از این که قهوهامُ بیاره ازم پرسیده بود که قهوهامُ غلیظ میخوام یا رقیق؟ من گفتهبودم که دوستدارم قهوهام غلیظ باشه. شهاب یهو وسط حرفاش متوقف شد و گفت: این الان غلیظه؟ من خندیدم گفتم: احتمالا غلیظشون این شکلیه.
داخل پرانتز: قهوه فرانسه به خاطر این که کارامل داره کلا رقیقه و تو قوری سرو میشه :)))
از قوری به فنجون کوچیک و باریک. شهاب ادامه داد.
همیشه خدا تو کیفم شکلات هست. شکلات وعده غذایی من محسوب میشه. یه مدتی همیشه مارس میخوردم با گهگداری نستله. الان بیشتر وقتا اسنیکرز میخورم. قهوه زیادی تلخه. یه کوچولو قهوه و بدو سراغ شکلاتم رفتم. حتی بوی تلخ قهوه میتونه باعث بشه فشارم بیوفته. همینجوری که داشت ادامه میداد وقتی دید رفتم سراغ شکلاتم بلند بهم خندید. ازم پرسید: فشارت افتاد؟ یه لبخند تحویلش دادم و گفتم: شکلات میخوای؟
گفت: ببینم از کدوماست؟
نشونش دادم. گفت: اوه! نه بابا اینا چاقم میکنن.
خندیدم: باشه. شکلاتُ یه گاز زدم. مارس شکلات شیرینیه. خیلی شیرین. کنار کشیدم. دیگه نه قهوه میخوردم نه شکلات. رو میز تقریبا شلوغ بود. فنجونا، یه قوری، یه قاشق چایی خوری که من واسه اضافه کردن شکر به قهوهام گرفته بودم و شکلاتی که پوستشُ زشت باز کرده بودم، احتمالا چون اونموقع تنها چیزی که مهم بود این بوده که هر چه سریعتر به یه منبع شیرینی دست پیدا کنم.
همینجوری داشت حرف میزد، من ساکت بودم. چیزی نمیگفتم. دوست نداشتم تو چیزی از این بحث سهیم باشم. هر چند مدتهاست که دارم با خودم ور میرم بفهمم. مدتهاست که دارم سعی میکنم به خودم بفهمونم که لزوما چیزی که شهاب میگفته اشتباه نبوده. من شهابُ پس زدم و بهش گفتم که طرز فکرش اکسترممه، رادیکاله و مغرضانهست، اما الان دارم به این فکر میکنم که یه احتمال دیگهای هم میتونست باشه. میتونستم یاد بکیرم که از دیدگاه آدم بزرگا دنیا رو نگاه کنم، اما حتی این شانسُ از خودم گرفتم. من میتونستم حسرتُ ببینم، اما گذاشتم بره. الان به این فکر میکنم که لزوما اون اکسترمم نبوده. خیلی جاها من بودم که آدم یه دنده ماجرا بودم. من بودم که حتی با خودم سر چیزایی که میخواستم جنگیدم. شهاب بیشتر از این نمیتونست کاری بکنه. هرچند صریحا بیان میکنم هیچوقت سعی نکردم از شهاب یه غول بیشاخ و دم یا احیانا یه قدیس بسازم. شهابم ایراداتی داشت که از قضا کم هم نبودن. داستان خلاف چیزی که همیشه به نظر میرسه شهاب نیست، داستان منم با وجود شهاب، در کنار شهاب، معنی جدیدی که با شهاب میگرفتم، دنیای جدیدی باهاش میساختم با همه ایراداتش، با همه ایراداتم…
زیاد سعی نمیکنم با آدمای زیادی درارتباط باشم، هرچند از این که سربهسرشون بذارم و یه سری تئوری رو روشون امتحان کنم خوشم میاد. مثلا گاهی اوقات همون جوری که اونا میخوان باهاشون رفتار میکنم. چیزی میشم که نیستم ولی ازم انتظار دارن باشم تا فقط ببینم چنین دختری بودن از نظر اونا چه شکلیه. راستش همیشه ناامیدم میکنن. آدما حالا اگه به طور کلی بهشون نگاه نکنیم موجودات قدرناشناسی هستن، موجوداتین که خیلی زود یادشون میره که چرا و واسه چی تو زندگی شما هستن و این شمایین که واسه بودن یا نبودنشون تصمیم میگیرن. از این قبیل آدمای فراموشکار تو زندگی هممون هستن. بعضیامون طی یه اقدام تا حدی سنگدلانه تو یه ضربه بهشون یادآوری میکنیم که رئیس کیه و عذرشونُ میخواییم. بعضیامون اما اینقدر سختگیر نیستیم، دلسوزتریم و به آدم بدای زندگیمون فرصتای بیشتری میدیم. اون قدری که دیگه کمکم رئیس ما نیستیم، اونان و بیشتر اذیتمون میکنن.
من از اون دخترای دسته دوم نیستم. عادت کردم عذر کسایی رو که اذیتم میکنن، بهم توهین میکنن، مقایسهام میکنن و… بخوام. به یه شیوه غیرقابل کنترل از یه دستههای مشخصی از آدما بدم میاد. نمیخوامشون.
هرچند مدام به خودم میگم من مسئول بیلیاقتی آدما نیستم اما گاهی یه حس تنفر توام با دلسوزی نسبت به این جور آدما تو خودم حس میکنم. من به مشکلات قشری که به خودش اجازه میده چنین دیدی نسبت به من داشته باشه واقفم. همیشه این یه نکته باعث میشه بتونم ببخشمشون ولی دلیل نمیشه دوباره تو زندگیم راهشون بدم.
من واقعا متاسفم. واسه همه. واسه جامعهای که به خودش اجازه میده دخترا رو دستهبندی کنه، به جامعهای که به آقایونش اجازه میده از هر دسته یکیُ واسه خودشون داشته باشن! تحت عناوین مختلف و البته تمام حقشم واسه خودشون تنهایی بردارن، که حتی واسشون از نظر اخلاقی ایرادی نداشته باشه. من سعی میکنم بفهمم، درک کنم، با آسیبهای تفکیک جنسیتی کنار بیام اما نمیتونم اسم رفتار رذیلانه هر مردیُ آسیب تفکیک بذارم. نمیتونم نگاه مغرضانه صرفا جنسیتی رو به خودم تحمل کنم. این دید اگه ابزاری نیست پس چیه؟ مرد بودن به جنسیت نیست، خیلی با تعاریف فاصله داریم…
من آدم بدی نیستم. اونی هم که از من صریحا سوالیُ میپرسه که نه جوابشُ میدونم و نه میخوام جوابشُ بدونم، آدم بدی نیست. آدم بدی نیست ولی من ازش خوشم نمیاد. نه که ازش خوشم نیاد، شاید فقط چون هنوز با خودم درموردش درگیرم احساس گناه میکنم. همیشه از آدما بیپرده و بیمرز و رک خوشم میومد. نمیتونم به خاطر ضعف خودم از کسی عصبانی باشم ولی دلیل نمیشه اسم بیملاحظگی کسیُ رک بودن گذاشت.
من آدم بدی نیستم، حداقل سعی میکنم نباشم ولی گاهی اوقات نمیدونم باید به کی حق بدم؟
+سنجاقسینه؟
-آره از همونایی که معمولا به مانتوم وصله...
سنجاقسینهها جزو زیورآلاتی محسوب میشن که بهشون بیتوجهی شده. کمتر ازشون استفاده میشه. من یه مجموعه نه خیلی کامل از این سنجاقا دارم. سنجاقا رو دوست دارم، قشنگن و لباسارو قشنگتر میکنن.
یه لبخند گشاد و احتمالا معنیدار تحویلم داد و همینجوری ادامه دادیم. خیابون انقلاب شاید مهمترین خیابون دنیا نباشه ولی امکان نداره دانشجوی دانشگاه تهران باشین و تو هر قدمی که تو راستای این خیابون برمیدارین حسرتی، نگاهی، خاطرهای یا یه چیزی گوشه ذهنتون توجهتونُ به خودش جلب نکنه. هر قدمی که برمیدارین واستون معنیداره، خاطرهداره.
تو مسیر ازم پرسید: خب حالا قراره کجا بریم؟
گفتم: قراره بهت قهوه بدم. دیگه انتخاب کافه به عهده خودت...
تهدیدم کرد: ببرمت یه جایی که یه قهوه و یه کیک فلان قدر بشه؟
بیخیال گفتم: وقتی انتخاب کافه به عهده توئه یعنی هر جایی میتونه باشه.
شلوغی پیادهرو کلافهام کرده بود، تند تند راه میرفتم که هم از شهاب جا نمونم هم زودتر از این شلوغی خلاص بشم. یه خوردهای رفتیم، سر یکی از خیابونای فرعی، یکی از همونایی آقایونی که همیشه تو انقلاب بلند صدا میکنن واسه ترجمه و مقاله isi و اینچیزا به واسطه فاصله کممون نگاه بامزهای به من انداخت و توجهمٍُ جلب کرد، تو همین حین بلند داشت میگفت: ترجمه! به خاطر این همزمانی مسخره خندهام گرفت که البته تنها نمود خارجیش یه لبخند گشاد سمت همون یارو سرکوچه بود:) شهاب از قضا زیادی حواسش جمع بود(نگاه چپچپ) با خنده مرموز پرسید: ترجمه لازم نداری؟ من بیاختیار خندهام گرفت. شهاب همون مردی بود که با رفتارای متناقضش میخواست بهم بفهمونه علاقهای بهم نداره اونوقت حتی نگاه کردن و لبخند زدن من به یه مرد غریبه حسادتشُ برمیانگیخت! با خنده گفتم: نه، من کسیم که واسه بقیه ترجمه میکنم:))
احتمالا کوچه رو اشتباه اومده بودیم. هی بالا پایینش کردیم و مدام تکرار میکرد که مطمئنه یه جاهایی همین جاهائه که من حسابی بهش خندیدم و گفت: باشه یه جای دیگه میریم :)) دوباره به همون خیابون شلوغ برگشتیم تا حضرت والا یه جای دیگه پیدا کنه. بالاخره دوتا خیابون بالاتر پیچیدیم تو یکی دیگه از خیابونای فرعی. جاییُ که میخواست پیدا کرد. یه جایی شبیه یه پاساژ بود که همهاشون باریستا بودن. نمیدونم اینجور جاها اسم دارن یا اصلا اسمشون چیه ولی خلاصه یه جایی بود با یه عالمه کافه و باریستاهایی که اونجا خسته و رفیق نشسته بودن دور هم قهوه میخوردن! از پلهها پایین رفتیم، اون گوشه تو پستوهای پاساژ یه کافه بود که از قضا شلوغ بود. شهاب همچنان بیتفاوت یه سری چیزمیز میگفت و میرفت، انگار که اون تورلیدر موزه باشه و من بازدیدکننده بیتفاوت.
برگشتیم به همون طبقه همکف. بیهوا وارد یه کافه خالی شدیم. اسم کافه لیمو بود. یه کافه کوچولو با تزئینات عجیب البته. یه سری چیزمیز که شهاب طی شفافسازیهای آتی بهم گفت که احتمالا اجزای داخلی یه ماشینن، از در و دیوار کافه آویزون بود که با رنگ سبز و لیمویی و لطافت حاصل از این ترکیب تناسبی نداشت.
یه گوشهای نشستم. عمدا گوشه نشستم که اونم تو گوشه دیگه بشینه. واسه مذاکره که نیومده بودیم مثل طرفین دعوا روبهرو هم بشینیم! جایی که نشسته بودم از نظر خودم ترسناک محسوب میشد. رو دیواری که من بهش تکیه داده بودم یه چیزی شبیه سپر یه ماشین گنده آویزون بود.
گفتم: میترسم اینجا. مثل اینه که زیر ماشین رفته باشی!
خندید گفت: آره یه جوریه. بیا جامونُ عوض کنیم.
گفتم: نه بیخال. تو اینجا جا نمیشی.
نایلون کتابا و خرت و پرتایی رو که خریدهبودم ازم گرفت. منم کولهپشتی و سوئیشرتیُ که همراهم بود مرتب یه گوشه گذاشتم. در کمال تعجب متوجه شدم حتی این که وسایلامُ چهجوری مرتب میکنم میتونه کنجکاوش کنه. با این که خودشُ پشت کتاب قایم کرده بود حواسش بهم بود! بعضی چیزا حکم ابهام ابدیُ دارن واسم...
بعد از این که از شهاب جدا شدم یه جورایی با یه حالت پشیمون به سمت یکی از لوازمالتحریر فروشیای شلوغ و خوشگل انقلاب رفتم. یکی بود دم مترو چسبیده به سینما. از پلهها پایین رفتم. یه خوردهای وقت تلف کردم. چیزی واسه سارا پیدا نکردم. دنبال کتاب واسه خودم گشتم، تولدم نزدیک بود. هر سال واسه خودم کادو تولد میخرم، واسه خودم کارتپستال میفرستم، عیدُ به خودم تبریک میگم و از این چیزا. تا شهاب برسه یه خورده لابهلای کتابا گشتم. کتابای زیادی نداره سورهمهر. بیشتر چیزای تزئینی و اینچیزا که بیشتر مشتریای کتابنخونش بپسندن.
لابهلا کتابا یه کتابی توجهمُ جلب کرد. خیلی وقت بود که دلم میخواست بخونمش. هنوز تا نمایشگاه کتاب وقت زیادی مونده بود و به خودم هی میگفتم که همه کتابامُ واسه نمایشگاه نگهدارم، راستش امیدی به نمایشگاه نداشتم، یه چیزی بهم میگفت که قرار نیست امسال مثل پارسال بهم خوش بگذره، یه چیزی مدام نگرانم میکرد ولی نمیدونستم چیه. کتابُ برش داشتم، شروع کردم به این که یه کمی بخونمش، همیشه همین کارُ میکنم. داشتم میخوندمش که تلفنم زنگ خورد. منتظرش بودم، بهش دوباره آدرس دادم، تا پیداش کنه منم رفتم که کتاب و خرتوپرتای رو که برداشته بودم حساب کنم. حساب که میکردم دوباره زنگ زد. برا این که راحت پیدا کنه از فروشگاه رفتم بیرون، بالاخره پیدام کرد. ازش پرسیدم: بریم تو چیز میز ببینیم؟ بیتفاوت سرشُ تکون داد. احتمالا کسی که باید رهبری میکرد من بودم، یه سر رفتیم تو ولی شهاب بیتفاوتتر از چیزی بود که حداقل چیزایی که تو جامعه دخترونه دستهبندی میشه سر ذوقش بیاره.
از فروشگاه اومدیم بیرون. خیابونا شلوغ بود، درست پشتسرم بود، نمیدونستم از کدوم طرف باید برم. از همون پشت دستشُ رو شونهام گذاشت نگهم داشت، پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: نه هیچی دارم پیکسلتُ میخونم.عادت نداشتم از پیکسل رو کولهام استفاده کنم، ولی پیکسلم از اونایی بود که خودم روش نوشته بودم. اگه سری قبلم به پیکسلم گیر نداده بود بهش حق میدادم. هرچند بعدها اون پیکسلُ انداختمش دور ولی هنوزم وقتی به این فکر میکنم که روش چی نوشته بودم، حس خوبی دارم. خندیدم. رفتیم. تو پیادهروهای شلوغ ازم پرسید: وقتی آقایون بهت نگاه میکنن چه حسی داری؟ معمولا حواسم به اطرافم هست ولی وقتی پیادهروها شلوغ باشن تنها چیزی که نگرانشم آدمای بیتوجهین که سرشون شلوغه و حواسشون نیست که به کی تنه میزنن، ولی خلاف من ظاهرا شهاب حواسش جمع بود. من نمیتونستم درست نفس بکشم و شهاب نگران این بود که من حواسم هست که کی داره نگاهم میکنه یا نه! بیخیال گفتم: نه راستش هیچوقت توجهمُ جلب نکردن. بیشتر وقتی به سنجاقسینهام نگاه میکنن خوشم نمیاد…