دومین ملاقات بعد از عید (قسمت اول)

   روبروی دانشکده یه تاکسی گرفتم. تو تاکسی بهش اسمس زدم که من راه افتادم با این شکلکای مسخره میمونی که با دستش چشاشُ بسته. معمولا وقتی خجالت می‌کشم از این شکلکا استفاده می‌کنم، نمی‌دونم باید از چی خجالت می‌کشیدم یا واسه چی از این فیسا گذاشتم. چیزی که می‌دونم این بود که این رفتار از من طبیعی نبود و من دلیل قانع‌کننده‌ای واسش نداشتم…

   تو یه بازه زمانی‌ای معادل احتمالا چهل دقیقه بود رسیدم پردیس مرکزی. شهاب جوابمُ نداده بود. از تاکسی پیاده شدم. دوباره بهش اسمس زدم که من رسیدم تو کجایی؟ جواب داد بیا زیرج یه چایی بخوریم! با یکی از این شکلکا خنده‌های شیطنت‌بار. زیرج بوفه‌ایه که بالاتر از علومه. یه سراشیبی نه نسبتا تند به زیرج منتهی میشه. استرس داشتم وقتی استرس دارم کارامُ با یه سرعت خیلی پایین‌تری انجام می‌دم، حتی راه رفتن. وقتی رسیدم اون بالا یه خورده اینور و اونورُ نگاه کردم. اولین کسی که دیدم محمد بود. به خودم می‌گفتم اگه محمد اینجائه باید شهابم اینجا باشه! با جدیت بیشتری گشتم. اونجا تو اون محدوده همیشه جمعیت آقایون بیشتر از خانومائه. به خاطر همین پیدا کردن شهاب واسم سخت بود. وقتی دیدمش که داشت واسم دست تکون می‌داد. تو مسیر وقتی داشتم اون مسافت کمُ تا بهش طی می‌کردم به این فکر می‌کردم که چه قدر هیچ‌کدوممون شبیه فیسایی که واسه هم می‌ذاریم نیستیم! چه قدر راحت می‌تونیم دروغ بگیم، حتی درمورد مسائل خیلی ابتداییمون.

   یه گوشه نشسته‌بود. نیما رو دیدم که روبروش ایستاده. داشتن به کردی یه چیزایی راجع به احتمالا نمایشنامه‌خونی یا یه چیزی که من ازش بی‌اطلاع بودم حرف می‌زدن. من کردی بلد نیستم. راستش زیادم مهم نبود. چیزی که واسم مهم بود نگاه نیما بود. معذبم می‌کرد، انگار که باید بابت چیزی عذرخواهی می‌کردم یا خجالت می‌کشیدم. محمد منطقی‌تر برخورد کرد ولی نگاه ملامت‌بار نیما، حتی حضور ناخواسته‌اش اونجا رو دوست نداشتم.

   احتمالا ساعت ۵ قرار بود برن نمایشنامه‌خونی. یادمه که داشتن نمایشنامه ”دوازده مرد خشمگین“ رو اجرا می‌کردن. از شهابم خواستن باهاشون بره. شهاب مطابق معمول به دلایلی که هنوز واسم ناشناخته‌ست همیشه به طور خیلی جدی ردش می‌کرد! نیما و محمد حدودای ساعت ۴:۴۰ خداحافظی کردن که برن. بعد از این که رفتن شهاب ازم پرسید: خب حالا بگو ببینم چی می‌خواستی بگی؟ به پیکسلم نگاه می‌کرد. پرسیدم: می‌دونی چرا اینُ روش نوشتم؟

[روش نوشته بودم: رنجی مدام را تجربه می‌کنیم؟]

انگیزه زیادی واسه دونستن نداشت ولی من می‌خواستم واسش تعریف کنم. بی‌توجه به بی‌علاقگی شهاب شروع کردم به توضیح دادن این که جمله‌ای که رو پیکسلم نوشته‌بودم. اون روزا داشتم کتاب ”روح پراگ“ از ”ایوان کلیما“ رو می‌خوندم. یه کتابی تقریبا راجع به زندگیش و البته فراز و نشیب داستان نویسنده شدنش بود. نویسنده از یه خانواده یهودی بوده که تو جنگ جهانی دوم به اردوگاهی تبعید میشه. تو سالهایی که اونجا می‌مونه تقریبا تو هیچ‌بازه زمانی‌ای دوست ثابتی نداشته. دوستاش به جرم یهودی بودن سوار قطاری می‌شدن و هیچ‌وقت برنمی‌گشتن. بعد از سالها وقتی ارتش سرخ از راه می‌رسه و از اردوگاه نجات پیدا می‌کنه، اون صحنه رو شادترین صحنه عمرش توصیف می‌کنی. معتقده هرگز تو زندگیش شادتر نبوده و اگه اون لحظه این‌قدر ارزش آزادی رو می‌دونسته و شاد بوده مدیون تمام رنج‌هاییه که تو اون سالها متحمل شده. جمله‌ای که نوشته بودم برداشت آزادی بود از تجربه ایوان کلیما که آیا ما هم داریم یه رنج مدام رو تجربه می‌کنیم. اگه این‌طوره احتمالا چیزی رو تجربه خواهیم کرد که نسبت به توصیفش ناتوان خواهیم بود، احتمالا فقط باید یه کمی صبورتر باشیم :)

رنجی مدام را تجربه می‌کنیم؟

شروع رسمی سال تحصیلی (البته با مقدار زیادی تاخیر :)))) )

   خب احتمالا همه‌اتون می‌دونین که من فیزیک می‌خونم و البته تو خوابگاه زندگی می‌کنم. خب از اونجایی که احتمالا همه‌اتون شنیدین یا به چشم خودتون دیدین که فیزیک رشته سختیه، باید اعلام کنم که در نهایت تاسف تو اوج داستانم باید یه کمی صبورتر باشین. واقعا می‌دونم به نوعی لطمه وارد کردن به پیشرفت‌های اخیرمه ولی باید بگم فکر نمی‌کنم بتونم همین‌قدر منظم بنویسم و ممکنه بعضی روزا چیزی نتونم پست کنم. تمام تلاشمُ می‌کنم که این اتفاق نیوفته...


مرسی :)

فرشته(داستان امشب)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اولین شب تردید

   اون شب وقتی برگشتم خوابگاه یه حس گنگ که البته حاکی از بی‌اعتمادی بود، داشتم. تلفنای شقایقُ جواب نداده بودم و شقایق به شدت نگران شده بود و یه تماسای عجیب و غریب با هر کسی که خرده احتمالی وجود داشت که با شهاب رابطه‌ای داشته، برقرار کرده بود. درست همون شب بعد از این که با شهاب خداحافظی کردم، فهمیدم که هیچ‌وقت تحت هیچ‌شرایطی نباید به هیچ مردی اعتماد کنم. حق با شهاب بود. آینده‌ای که واسم پیش‌بینی کرده‌بود، گرچه واقعا پذیرشش واسم سخت بود، واقعی بود. هیچ‌مردی تو زندگی من هیچ سهمی نداشت، نه حتی خود شهاب. هر مردی که سعی کنه وارد زندگی من بشه و من باورش کنم، اشتباهیُ که نباید مرتکب شدم. من زنی‌ام که باید به تنهاییش عادت کنه یا بپذیره که مثل بیشتر دخترای دیگه یه زندگی سنتی منتظرشه. این آخرین چیزیه که از زندگیم می‌خوام.

   وقتی رسیدم خوابگاه شقایق به قدری نگرانم شده بود که دم در ورودی منتظرم بود و من به قدری خسته بودم که اولین کاری که کردم این بود که برم حموم. هوا هنوز اون‌قدرام گرم نبود و من سوئیشرت بلندُ پوشیدم و دنبال شقایق که با هم بریم بیرون. دوست داشتم حرف بزنم، با شقایق. واسش تعریف کنم و ازش نظرشُ بپرسم ولی یادمه اون شب فقط شقایق حرف زد. من چیزی نگفتم. خسته بودم و ذهنم درگیر بود. واسه مغز کوچیک من این حرفا زیادی برزگ بود، هضمشون روزها شاید هفته‌ها طول می‌کشید و شهاب از من انتظار داشت همون موقع بپذیرمشون.

   اون شب یادمه درست نخوابیدم و صبح به هیچ‌کدوم از کلاسام نرسیدم. وقتی تصمیم گرفته بودم از رخت‌خواب بیام بیرون احتمالا دوستام هر کدوم سه بار زنگ زده بودن و من نه تنها جواب هیچ‌کدومشونُ ندادم حتی بعدشم بهشون زنگ نزدم. رفتم حموم و بیشتر از معمول تو حموم موندم. اعصابم همچنان متشنج بود. جملات شهاب مدام تو ذهنم پخش می‌شد، اذیتم می‌کرد، به نظرم رادیکال بود و عموما چون یه سری خط قرمز واسه ادای کلمات داشتم نمی‌تونستم پاسخ درستی به شهاب بدم. شهاب از این که می‌دید من گنگم و جوابی نمی‌تونم بدم خوشش میومد، حتی کمکم نمی‌کرد تا چیزیُ که می‌خوام بهش بفهمونم. معتقد بود این که از کلمات نترسم بخشی از درسیه که داره بهم می‌ده. من گنگ بودم و البته هستم ولی این که این‌جوری بخواد تحت فشارم بذاره عادلانه نبود، حتی گاهی از این که نمی‌تونستم توضیح بدم و به جاش ترجیح می‌دادم ساکت بمونم لذت می‌برد. اینا اسمشون خشونت نیست؟

   دوشنبه روز ۲۱ام فروردین بود و من مطابق برنامه روزای دوشنبه و چهارشنبه بعد از ظهرا کلاس ترمودینامیک داشتم. لباس پوشیدم که به ترمو برسم. شقایق همچنان نگرانم بود. سر کلاس ترمو پیش شقایق می‌شینم. رفتم پیششُ کلاس شروع شد. وسطای کلاس دیدم شهاب آنه (بله از اون قبیل دانشجویان بی‌مبالاتی هستم که وسط کلاس بی‌توجه به حرفای استاد با گوشیشون ور می‌رن). به شهاب گفتم: یه بار دیگه ببینمت؟

گفت: آره چرا که نه!

گفتم: فردا؟

گفت: چرا فردا؟ همین امروز. الان کجایی؟

گفتم: فعلا سرکلاسم. ساعت سه تموم میشه. تا برسم پردیس مرکزی یه ساعت طول می‌کشه.

گفت: هر وقت راه افتادی به من خبر بده، منم از امیرکبیر بیام.

اون روز استاد ترمو داشت کوئیز می‌گرفت. استاد بامزه‌ایه که جوابا رو می‌گفت و یه عده نوشتن و یه عده ننوشته تحویل دادیم.

   این بار خلاف دیدنش واسه سری قبل استرس داشتم. می‌دونستم باید حرف می‌زدم ولی هنوز جملاتُ تو ذهنم آماده نکرده بودم. عجیب بود که هر وقت می‌خواستم ببینمش واسم وقت داشت. حتی به دروغم نمی‌گفت که کار داره و بهانه بیاره. خیلی راحت می‌تونست این کارُ بکنه. حس می‌کردم تو یه اشتباه بزرگ دارم شنا می‌کنم، تو یه سوءتفاهم، یه اشتباهی که شاید هیچ‌کسی قدر خودم توش سهیم نبود،ولی رفتار شهاب گیج‌ترم می‌کرد، گنگ‌ترم می‌کرد، غرق‌ترم می‌کرد.

   کلاس یه خورده از سه گذشته‌بود که تموم شد. با شقایق سریع خداحافظی کردم تقریبا بی‌هیچ توضیحی رفتم. نمی‌خواستم با کسی راجع به اشتباهم حرف بزنم. تو ناخودآگاهم می‌دونستم که حتی پی‌گیری این ماجرا از جانب من اشتباهه. باید رهاش می‌کردم. این چه عادت عجیبیه که آدما از چیزایی که اذیتشون می‌کنه خوششون میاد، بهش دامن می‌زنن، خودشونُ درگیرش می‌کنن و مصرانه دنبالش می‌رن! مصرانه، با قیافه‌ای که ابر قهرمانا به خودشون می‌گیرن به دنبال اثبات اشتباهم رفتم. درموردش به کسی توضیح ندادم و حتی بعدتر از خودم بابت این حماقتم عذرخواهی نکردم.

   اشتباه تا وقتی در مقام اشتباه باقی می‌مونه که نسبت بهش اطلاعی نداشته‌باشین. به محض این که بدونین اشتباه می‌کنین و اگه جلوشُ نگیرین، حالا تحت هر عنوانی یا بهانه‌ای، دیگه اسمش اشتباه نیست. اسم کاری که می‌کردم اشتباه نبود. خیلی خوب به این داستان واقف بودم، اما بهش اجازه دادم ذره‌ذره اذیتم کنه، کمرنگم کنه که فراموش کنم واسه چی و واسه کی چه کارایی می‌کنم.

   شهاب با این که اذیتم کرد، اما آدم خوبی بود. شاید به قول خودش خسته‌تر از این بود که بتونه بدتر از این باشه. بیشتر از شهاب این خودم بودم که خودمُ اذیت کردم. من بودم که بهش اجازه دادم اذیتم کنه. البته که شهاب آدم خوبی بود، می‌تونست تا به غایت آزارم بده…


پی‌نوشت: شقایق ببخش اون‌شب اذیتت کردم...

فلاش‌بک

   یه فلاش‌بک بزنیم به یه روز قبل از اون ملاقات که خیلی اتفاقی با یکی از دوستای شقایق رفتیم بیرون. اون روز تازه رسیده بودم و یادمه که با شقایق یه کلاس عمومی داشتیم. شقایق گفت که بعدش قراره با یکی از دوستای سابقش بره بیرون، از من پرسید که منم می‌خوام باهاش بیام یا نه؟ دوست داشتم که برم ولی یادمه یه کاری داشتم که باعث می‌شد یه خورده دیرتر برسم. نمی‌دونستم می‌تونم بهشون برسم یا نه. ازش پرسیدم و اون گفت که مشکلی نداره. این شد که قرار شد منم باهاشون برم بیرون.

   دقیقا یادم نیست چرا دیرتر می‌رسیدم ولی یادمه که قرار بود تو چهارراه ولیعصر همدیگرُ ببینیم. شقایق زودتر از من رسیده‌بود. وقتی رسیدم اونجا یه آقای قد بلندی کنار شقایق ایستاده بود. شقایق منُ بهش معرفی کرد و اونُ به من. اسمش فرود بود. یه پسر به غایت مهربون و البته ساده.

   اون شب کلی راه رفتیم و از اونجایی که فرود به شدت خوش خوراکه کلی چیز میز جدید و خوش‌مزه امتحان کردیم. اینا همه تیکه خوب ماجراست. مشکل از اونجایی شروع شد که اتفاقی افتاد که من می‌گم خوب نبود ولی شقایق معتقده خیلی به جا و خوب بود.

   با فرود مسیرا و مقصدای مختلفُ امتحان می‌کردیم، بالاخره همه خوردنی‌های خوش‌مزه یه جا جمع نشدن. آخرین مقصدی که داشتیم پارک آب و آتش بود. جای شلوغ و باحالیه، ولی خب شلوغه دیگه. موقع برگشتن وقتی منتظر تاکسی بودیم، فرود تو وقت اضافه داشت گزارش‌کارٍ کارآموزیشُ نشونم می‌داد و منم با علاقه داشتم نگاه می‌کردم که یهو وقتی سرمُ بلند کردم، دیدم پسرک روبروم با یه نگاه به غایت تند و هضم‌نشدنی تماشام می‌کرد. من یه لحظه جا خوردم. دیروقت بود و. انتظار نداشتم اونُ اونجا ببینم ولی حتی اینم باعث نمی‌شد چنین واکنشی نشون بده. اون موقع جلو فرود چیزی به روم نیاوردم و سعی کردم عادی باشه. تا وقتی هم که با فرود خداحافظی کنیم با شقایق چیزی راجع به این نگفتیم. خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم که برگردی.

   به محض سوار تاکسی شدن با شقایق زدیم زیر خنده که دیدن این یارو این‌وقت شب این‌جا بدشانسی محضه، ولی شقایق می‌گفت بهتر شد که دید. فرود دوست‌پسر من نبود ولی پسرک چنان واکنش تندی نشون داد که اصلا مناسب نبود. خرده داستانی که با پسرک داشتم ماه‌ها بود که تموم شده بود و این‌بنده‌خدا انتظار داشته پسٍ خیانتی که کرده بود ببخشمش و احتمالا تنها دلیل سینگل بودنمم همین تصور کرده بود. دلم واسش سوخت ولی تحت هیچ شرایطی بهش حق نمی‌دادم…

اینُ گوشه ذهنتون نگه‌دارین واسه ادامه داستان به درد می‌خوره :))