اولین ملاقات بعد از عید(قسمت پنجم)

   وسایلامُ که مرتب می‌کردم، پرسید: این کتابه چیه؟

گفتم: داستان مادر و پسر چهارساله‌ایه که پسرک به غیر از اون اتاق جای دیگه‌ای ندیده.

پرسید: چرا داستان پسری که غیر از اون اتاق جاییُ ندیده واست جالبه؟

گفتم: چون داستان از زبان پسرک تعریف میشه.

گفت: زیاد کتاب نخون :))

همین موقع‌ها دختر قشنگی منو رو واسمون آورد. از اون دخترایی که دوست دارم شبیهشون باشم. از اونایی که لبخندشون قشنگه و موهای فانتزی رنگ‌شده‌اشون توجه همه رو جلب می‌کنن. همه می‌تونن بگن از موهای فانتزی رنگ‌شده خوششون نمیاد ولی توجه همه‌اشونُ جلب می‌کنه. با چنان ذوق و انگیزه‌ای به موهای رنگ‌شده دختری نگاه می‌کنن که گاهی دلم واسه این نگاه تنگ میشه. گاهی از خودم می‌پرسم آخرین چیزی که این‌جوری بهش نگاه کردن چی بوده؟ شهاب می‌گفت آقایون واسه نگاه کردن آفریده شدن. می‌گفت این یه دادوستد دوسر برده.

   چند دقیقه‌ای با منو ور رفتم. همیشه با منو کافه‌ها مشکل دارم. چند دقیقه بعد همون دختر جذاب از راه رسید. شهاب با یه صدای حاکی از اعتماد گفت: اسپرسو دبل شات! دخترک بعد از این که سفارش شهابُ گرفت برگشت سمت من. ساده و صریح پرسید: شما؟ من هنوز داشتم به لیست بلند بالای اسامی قهوه‌هایی که هنوز امتحانشون نکرده بودم و از قضا تمایلی هم به امتحان کردنشون نداشتم، نگاه می‌کردم. انتخاب اغلب اوقات من قهوه ترک‌ئه، ولی نمی‌خواستم این بارم قهوه ترک بخورم. یه خورده من من کردم و آخرش گفتم من قهوه فرانسه می‌خوام. سوالای معمول و این‌چیزا و من و شهاب همچنان درگیر یه سری مسائل جزئی بودیم.

   به جای دخترک یه یارو بلند قد سیبیلویی قهوه من و شهابُ آورد. شهاب شروع کرد که حرف بزنه. قرار بود یه سری مسائلُ شفاف‌سازی کنه. یه چیزایی می‌گفت که نه باهاشون مشکل داشتم نه دوست داشتم باورشون کنم. همین جوری که داشت حرف می‌زد من شروع کردم به ور رفتن با قوری‌ای که حاوی قهوه فرانسه من بود. یادمه یارو قبل از این که قهوه‌امُ بیاره ازم پرسیده بود که قهوه‌امُ غلیظ می‌خوام یا رقیق؟ من گفته‌بودم که دوست‌دارم قهوه‌ام غلیظ باشه. شهاب یهو وسط حرفاش متوقف شد و گفت: این الان غلیظه؟ من خندیدم گفتم: احتمالا غلیظشون این شکلیه.

داخل پرانتز: قهوه فرانسه به خاطر این که کارامل داره کلا رقیقه و تو قوری سرو میشه :)))

از قوری به فنجون کوچیک و باریک. شهاب ادامه داد.

   همیشه خدا تو کیفم شکلات هست. شکلات وعده غذایی من محسوب میشه. یه مدتی همیشه مارس می‌خوردم با گهگداری نستله. الان بیشتر وقتا اسنیکرز می‌خورم. قهوه زیادی تلخه. یه کوچولو قهوه و بدو سراغ شکلاتم رفتم. حتی بوی تلخ قهوه می‌تونه باعث بشه فشارم بیوفته. همین‌جوری که داشت ادامه می‌داد وقتی دید رفتم سراغ شکلاتم بلند بهم خندید. ازم پرسید: فشارت افتاد؟ یه لبخند تحویلش دادم و گفتم: شکلات می‌خوای؟

گفت: ببینم از کدوماست؟

نشونش دادم. گفت: اوه! نه بابا اینا چاقم می‌کنن.

خندیدم: باشه. شکلاتُ یه گاز زدم. مارس شکلات شیرینیه. خیلی شیرین. کنار کشیدم. دیگه نه قهوه می‌خوردم نه شکلات. رو میز تقریبا شلوغ بود. فنجونا، یه قوری، یه قاشق چایی خوری که من واسه اضافه کردن شکر به قهوه‌ام گرفته بودم و شکلاتی که پوستشُ زشت باز کرده بودم، احتمالا چون اون‌موقع تنها چیزی که مهم بود این بوده که هر چه سریع‌تر به یه منبع شیرینی دست پیدا کنم.

   همین‌جوری داشت حرف می‌زد، من ساکت بودم. چیزی نمی‌گفتم. دوست نداشتم تو چیزی از این بحث سهیم باشم. هر چند مدت‌هاست که دارم با خودم ور می‌رم بفهمم. مدت‌هاست که دارم سعی می‌کنم به خودم بفهمونم که لزوما چیزی که شهاب می‌گفته اشتباه نبوده. من شهابُ پس زدم و بهش گفتم که طرز فکرش اکسترممه، رادیکاله و مغرضانه‌ست، اما الان دارم به این فکر می‌کنم که یه احتمال دیگه‌ای هم می‌تونست باشه. می‌تونستم یاد بکیرم که از دیدگاه آدم بزرگا دنیا رو نگاه کنم، اما حتی این شانسُ از خودم گرفتم. من می‌تونستم حسرتُ ببینم، اما گذاشتم بره. الان به این فکر می‌کنم که لزوما اون اکسترمم نبوده. خیلی جاها من بودم که آدم یه دنده ماجرا بودم. من بودم که حتی با خودم سر چیزایی که می‌خواستم جنگیدم. شهاب بیشتر از این نمی‌تونست کاری بکنه. هرچند صریحا بیان می‌کنم هیچ‌وقت سعی نکردم از شهاب یه غول بی‌شاخ و دم یا احیانا یه قدیس بسازم. شهابم ایراداتی داشت که از قضا کم هم نبودن. داستان خلاف چیزی که همیشه به نظر می‌رسه شهاب نیست، داستان منم با وجود شهاب، در کنار شهاب، معنی جدیدی که با شهاب می‌گرفتم، دنیای جدیدی باهاش می‌ساختم با همه ایراداتش، با همه ایراداتم…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد