ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
+سنجاقسینه؟
-آره از همونایی که معمولا به مانتوم وصله...
سنجاقسینهها جزو زیورآلاتی محسوب میشن که بهشون بیتوجهی شده. کمتر ازشون استفاده میشه. من یه مجموعه نه خیلی کامل از این سنجاقا دارم. سنجاقا رو دوست دارم، قشنگن و لباسارو قشنگتر میکنن.
یه لبخند گشاد و احتمالا معنیدار تحویلم داد و همینجوری ادامه دادیم. خیابون انقلاب شاید مهمترین خیابون دنیا نباشه ولی امکان نداره دانشجوی دانشگاه تهران باشین و تو هر قدمی که تو راستای این خیابون برمیدارین حسرتی، نگاهی، خاطرهای یا یه چیزی گوشه ذهنتون توجهتونُ به خودش جلب نکنه. هر قدمی که برمیدارین واستون معنیداره، خاطرهداره.
تو مسیر ازم پرسید: خب حالا قراره کجا بریم؟
گفتم: قراره بهت قهوه بدم. دیگه انتخاب کافه به عهده خودت...
تهدیدم کرد: ببرمت یه جایی که یه قهوه و یه کیک فلان قدر بشه؟
بیخیال گفتم: وقتی انتخاب کافه به عهده توئه یعنی هر جایی میتونه باشه.
شلوغی پیادهرو کلافهام کرده بود، تند تند راه میرفتم که هم از شهاب جا نمونم هم زودتر از این شلوغی خلاص بشم. یه خوردهای رفتیم، سر یکی از خیابونای فرعی، یکی از همونایی آقایونی که همیشه تو انقلاب بلند صدا میکنن واسه ترجمه و مقاله isi و اینچیزا به واسطه فاصله کممون نگاه بامزهای به من انداخت و توجهمٍُ جلب کرد، تو همین حین بلند داشت میگفت: ترجمه! به خاطر این همزمانی مسخره خندهام گرفت که البته تنها نمود خارجیش یه لبخند گشاد سمت همون یارو سرکوچه بود:) شهاب از قضا زیادی حواسش جمع بود(نگاه چپچپ) با خنده مرموز پرسید: ترجمه لازم نداری؟ من بیاختیار خندهام گرفت. شهاب همون مردی بود که با رفتارای متناقضش میخواست بهم بفهمونه علاقهای بهم نداره اونوقت حتی نگاه کردن و لبخند زدن من به یه مرد غریبه حسادتشُ برمیانگیخت! با خنده گفتم: نه، من کسیم که واسه بقیه ترجمه میکنم:))
احتمالا کوچه رو اشتباه اومده بودیم. هی بالا پایینش کردیم و مدام تکرار میکرد که مطمئنه یه جاهایی همین جاهائه که من حسابی بهش خندیدم و گفت: باشه یه جای دیگه میریم :)) دوباره به همون خیابون شلوغ برگشتیم تا حضرت والا یه جای دیگه پیدا کنه. بالاخره دوتا خیابون بالاتر پیچیدیم تو یکی دیگه از خیابونای فرعی. جاییُ که میخواست پیدا کرد. یه جایی شبیه یه پاساژ بود که همهاشون باریستا بودن. نمیدونم اینجور جاها اسم دارن یا اصلا اسمشون چیه ولی خلاصه یه جایی بود با یه عالمه کافه و باریستاهایی که اونجا خسته و رفیق نشسته بودن دور هم قهوه میخوردن! از پلهها پایین رفتیم، اون گوشه تو پستوهای پاساژ یه کافه بود که از قضا شلوغ بود. شهاب همچنان بیتفاوت یه سری چیزمیز میگفت و میرفت، انگار که اون تورلیدر موزه باشه و من بازدیدکننده بیتفاوت.
برگشتیم به همون طبقه همکف. بیهوا وارد یه کافه خالی شدیم. اسم کافه لیمو بود. یه کافه کوچولو با تزئینات عجیب البته. یه سری چیزمیز که شهاب طی شفافسازیهای آتی بهم گفت که احتمالا اجزای داخلی یه ماشینن، از در و دیوار کافه آویزون بود که با رنگ سبز و لیمویی و لطافت حاصل از این ترکیب تناسبی نداشت.
یه گوشهای نشستم. عمدا گوشه نشستم که اونم تو گوشه دیگه بشینه. واسه مذاکره که نیومده بودیم مثل طرفین دعوا روبهرو هم بشینیم! جایی که نشسته بودم از نظر خودم ترسناک محسوب میشد. رو دیواری که من بهش تکیه داده بودم یه چیزی شبیه سپر یه ماشین گنده آویزون بود.
گفتم: میترسم اینجا. مثل اینه که زیر ماشین رفته باشی!
خندید گفت: آره یه جوریه. بیا جامونُ عوض کنیم.
گفتم: نه بیخال. تو اینجا جا نمیشی.
نایلون کتابا و خرت و پرتایی رو که خریدهبودم ازم گرفت. منم کولهپشتی و سوئیشرتیُ که همراهم بود مرتب یه گوشه گذاشتم. در کمال تعجب متوجه شدم حتی این که وسایلامُ چهجوری مرتب میکنم میتونه کنجکاوش کنه. با این که خودشُ پشت کتاب قایم کرده بود حواسش بهم بود! بعضی چیزا حکم ابهام ابدیُ دارن واسم...
همیشه تو رابطه یه سری سوالا بی جواب میمونن . یه چرای بزرگ میبینی بالای رابطه ت .
وجوابش ؟ جوابی نداره دیگه ..بدیدیه رابطه اینه که دو ثانیه بعدشم نمیتونی پیش بینی کنی !
آره عزیزم...
همیشه خیلی چیزا بیجواب میمونن و این انحصار به من نداره...