یه بطری آب دستش بود که احتمالا یه وقتی که حواسم نبود به جمع محتویات روی میز اضافه شد. هنوز کلی از قهوهام مونده بود و من قصد نداشتم که تمومش کنم. ازم پرسید: دیگه قهوهاتُ نمیخوری؟ گفتم: نه. چهطور؟
قوریُ برداشت و تو فنجون خودش ریخت. من مثل همیشه اولین مخالف اینجور کارام صدام بلند شد که: نه اینجوری نکن دیگه! یه ذره قوای مزهشناسی داشتهباش. الان مزههاشون قاطی میشه بدجور میشه.
بیتفاوت به چیزی که میگفتم کار خودشُ می کرد. یه خورده قهوه و یه خورده آب و البته به حرفاش ادامه میداد. یه خورده که گذشت دست برد سمت شکلاتم. گفتم اگه شکلات میخوای باید یه چاقو بگیری که من اون تیکهای رو که گاز زدم جدا کنم. گفت: نمیخواد. شکلاتُ برداشتم.
گفتم: نه دیگه. اینجوری نمیشه دیگه.
انگار که با یه بچه تخس سروکله بزنه سرشُ تکون میداد و میخندید. آخرش توافق بر این شد که با همون قاشق اون تیکه رو جدا کنم. شکلاتُ بعد از این که اصلاحات لازمُ اعمال کردم دادم دستش.
گفت: قاشقُ بده به من.
گفتم: نه دهنیه. واسه چی میخوای؟
گفت: میخوام شکلاتُ جدا کنم.
گفتم: من که دیگه نمیخوام بخورمش.
گفت: بدش به من!
گفتم: نچ!
گذاشتمش یه گوشه کنار خودم. دستشُ دراز کرد و قاشقُ برداشت. همون موقع فهمیدم وقتی خودشُ حاکم خطاب میکنه واقعا منظورش چیه!
من هیچ قدرتی نداشتم. شهاب همون مردیه که من به من زور میگه. قاشقُ برداشت و کار خودشُ کرد و من با یه نگاه تقریبا گنگ و متعجب از این که اعمال قدرت من هیچ تاثیری رو شهاب نداره. یه خورده بهم برخورده بود. ادامه داد.
همین جوری داشت حرف میزد. من گوشی و هندزفریمُ از تو کیفم درآوردم و رو میز تقریبا شلوغ گذاشتم. باریستا با یه حالت سرزنشبار شهابُ نگاه میکرد. انگار که شهابُ در حین ارتکاب جرم گرفته باشه. شهاب داشت اذیت میشد ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره. همین جوری حرف میزد و با شکلات و قهوه من ور میرفت. تلفن من معمولا رو سایلنته ولی وقتی شقایق بهم زنگ زد یه عکس خسته و آشفته ازش که وقتی رو بلندی حاشیه کنار درختای یه پارکی نشسته بود، رو صفحه گوشیم افتاد. شهاب قبل من دیده بودش. توجه اون باعث شد که منم توجهم به گوشیم جلب بشه. من دوست ندارم که جلو کسی با تلفن حرف بزنم، احتمالا اینُ همه دوستام بدونن. جزو حریم خصوصی من محسوب میشه. من گوشیمُ برداشتم که برم بیرون با تلفن حرف بزنم. به شهاب برخورد، گفت: بیخیال! گفتم: همیشه همینجوریم، منحصرا به تو اختصاص نداره. رفتم بیرون، دم در و با شقایق یه خوردهای حرف زدیم. وقتی برگشتم شهاب داشت وسایلاشُ جمع میکرد، پرسیدم: بریم؟
گفت: آره، اون یارو باریستا اذیتم میکنه.
گفتم: باشه…
پرسید: پول نقد داری؟
گفتم: نه قراره من حساب کنم. قولشُ دادم.
گفت: نه دیگه بذار حساب کنم.
گفتم: نچ!
حساب که کردم رفته بود بیرون ولی وقتی رو میزُ نگاه کردم کیفپولش و اونیکی شکلات نستلهام جا مونده بود. برشون داشتم و رفتیم.