اولین ملاقات بعد از عید(قسمت هفتم)

   من ۴۰ کیلو بیشتر وزن ندارم. البته این رقم تو دوسال اخیر تا ۴۳ کیلو بیشتر شده ولی از ۳۸.۸ کمتر نشده. می‌دونم قاعدتا این رقم واسه یه ۲۰ ساله کمه ولی خب شهاب بیشتر از معمول به این قضیه گیرمی‌داد. اون روزم که از کافه برمی‌گشتیم دوباره این مسئله رو پیش کشید! هی می‌گفت باید بیشتر از این باشم و حداقل یه ۵۰ کیلویی بشم! این داستان واقعا چیزی نیست که بخوام درموردش با کسی بحث کنم. چیزیه که هستم و البته مدیریتش درسته بخشیش به عهده منه ولی بنابه اتفاقاتی که واسم افتاده نه توانایی ایجاد تغییر تو این وضعیتُ دارم نه حتی خواستار ایجاد چنین تغییریم.

   خیابونی که میدون انقلابُ به چهارراه ولیعصر وصل می‌کنه یه خیابون خیلی عریضه که حتی با این که یه مسیر BRT از وسطش می‌گذره همچنان گذشتن از عرضش بیشتر از ۳۰ ثانیه‌ای که زمان تردد محسوب میشه طول می‌کشه(حداقل واسه من). درست زمانی که داشتیم از خیابون رد می‌شدیم شهاب داشت نظریه جامعشُ راجع به دلایل منطقیش واسه داشتن وزن بالاتر ارائه می‌کرد.

   تو روزایی که بعد از عید محسوب میشد و من با تاخیر برگشته بودم، نوزدهم بود که برگشته بودم تهران و درست ۲۰ام بود که شهابُ دیدم، شهاب دستاشُ نشونم می‌داد که به طرز ترسناکی می‌لرزیدن و احتمالا از دیدن چهره نگرانم خوشش میومد. می‌گفت که دیگه سیگار نمی‌کشه و من نمی‌تونستم بگم از این داستان ناراضیم. خوشحال بودم که دیگه سیگار نمی‌کشه حالا هرچه قدرم که آقایون سیگاری واسم جذابیت داشته باشن، ولی یه چیزی تو شهاب همیشه نگرانم می‌کرد، نگاه عمیقش که حتی تو اوج دورانی هم که نمی‌خواست چیزی از توش مشخص باشه می‌تونستی deep sorrow رو توشون ببینی. لبایی که گهگاهی می‌خندیدن ولی ظاهرا چیزی خیلی عمیق‌تر تو وجودش بهش اجازه نمی‌داد بیشتر شاد باشه، دردی مدام که احتمالا بعد از یه مدتی فراموش می‌شد. نمی‌دونم الان چه شکلیه، خوشحاله یا همچنان داره با خودش می‌جنگه. همه بالاخره یه روزی از این مخمصه نجات پیدا می‌کنن، دیر یا زود.

   از خیابون قدس و بالاتر، از خیابون سیناپور که به نحوی دانشگاهُ دور می‌زنه اومدیم بالاتر. داشتیم تا خوابگاها پیاده میومدیم، قرارمون همین بود، دنبال بهانه بود واسه این که بیشتر از معمول باهام وقت بگذرونه و منم مخالفتی نمی‌کردم. خسته بود ولی ترجیح می‌داد پیاده بریم. با هم راه افتادیم، ساعت ۸ رو گذشته بود. منم خسته بودم و کوله‌ام نسبتا سنگین بود، ولی چیزی نمی‌گفتم. من معمولا کفشای نسبتا بلند می‌پوشم. راه رفتن با کفشای بلند تقریبا سخته، البته بهش عادت کردم. ولی شهاب یه مرد با قد خیلی متوسطه که از قضا سریع راه می‌رفت و من تو یه موقعیتی شبیه به یه حالتی از دوییدن دنبالش روانه بودم.

   همین جوری داشت حرف می‌زد و گهگداری غر می‌زد که من یه شنونده منفعل محسوب میشم. گاهی به اون روزم فکر می‌کنم، به این که چرا اون روز نگفتم که مخالفم، که چیزایی که می‌گه صرفا یه دید رادیکاله که چون از عشق سابقش شکست خورده این جوری میگه و دوست داره این شکلی زندگی کنه. که این که درکش می‌کنم و واسه اصرارم واسه بودن ازش عذر می‌خوام. بابت همه چیزی که من باعثش بودم یا همه چیزایی که ممکنه باعثشون من باشم ازش عذرخواهی کنم. که فکر می‌کنم جفتمون بیش از اندازه اشتباه کردیم، چه من تو خرج کردن احساساتم، چه اون تو اصرارش واسه مکانیکی برخورد کردن. حالا اما همه این حرفا نزده، اون نیست. هیچ‌کسی نیست. بالاخره داستان همه یه جایی تموم میشه. هممون یه روزی تموم میشیم. همه‌اممون داریم باهاش می‌جنگیم ولی دست آخر بالاخره این زمانه که برنده میشه.

   تموم شدن همیشه بد نیست ولی این یه خاصیت طبیعیه که باهاش بجنگیم. هممون از عدم می‌ترسیم. طبیعی هم هست. عدم ترسناکه. اوریانا فالاچی میگه: بودن تحت هر شرایطی از عدم بهتره. خیلی سر این قضیه با شقایق حرف زدیم هنوز اما نمی‌تونم بگم واقعا بودن تحت هر شرایطی از عدم بهتره یا نه، اما می‌دونم عدم تحت هر شرایطی دردناکه. بودن اعتیادآوره و نبودن ناگهان شاید دردناک‌ترین پدیده جهان باشه…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد