۲۷ خرداد ۱۳۹۶

داستان آشنایی:

زهرا


زهرا رو هم درست مثل بقیه شخصیتای داستانم تو دانشگاه پیدا کردم. زهرا با بقیه‌ی آدمای دوروبرم یه خورده فرق داره. خیلی مستقله و شیرازی! دختر خوبیه ولی ادبیاتش به کل با ادبیات من فرق داره. اوایل که اصلا زبون همُ نمی‌فهمیدیم و مدام درگیر بودیم ولی الان خیلی بهتر شده. زهرا درسته که از طبقه اجتماعی متفاوتی نبود ولی زیادی عادی بود. ادبیات کوچه‌بازاری داشت و رفتارا و دسیپلین یه دخترُ به قاعده نداشت. به مرور پیشرفت کرد و دخترتر شد و منم یه کمی از زیادی لفظ‌قلم‌حرف زدن اینا دست برداشتم که الان تا حد خوبی دوست خوبیه واسم. بیشتر وقتمونُ باهم می گذرونیم و زهرا بیشتر موقع‌ها بهم می‌گه چی تو اون مغزش می‌گذره. البته درسته که من به ندرت از افکارم برای کسی حرف می‌زنم ولی عادت بدی که دارم اینه که ترجیح می‌دم از محتویات مغز افراد سردربیارم. زهرا مشکلی با این قبیل تمایلات من نداره (البته هیچ کدومشون مشکلی ندارن) ولی خب خوبی رابطه‌ام با زهرا اینه که زهرا بالاخره دنیای خصوصی خودشُ واسه خودش حفظ می‌کنه. درمجموع قاعدتا این روزا دوستای خوبی واسه هم باشیم.

زهرا رو اولین بار تو سرویسای دانشگاه دیدم. یه مانتوی قهوه‌ای تنگ پوشیده بود (البته هنوزم دارتش و می پوشدش) و با هم تمام مسیرُ حرف زدیم. بعدها تو خوابگاهم دیدمش و تقریبا دوست شدیم. بیشتر دوستی من و زهرا رو سحر ساخت و خودشم رفت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد