۳۶ ساعت (قسمت سوم)

_چند کیلویی؟

+چهل...

_جدی؟!

+جدی...

_نه بیشتر بهت میاد. مثلا حول و حوشای ۴۵....

+چهل کیلوام. چیز مهمی هم نیست. مگه خودت چه‌قدری؟

_ هشتاد و دو!

+اوه! خیلیه. صنم که احیانا ۴۰ کیلو نبود؟

_نه صنم ۶۵ تایی میشد.

+اوه! خیلی بوده.

+چرا بیداریم؟

_تا ثابت کنیم تو هورمون داری!

+ثابت کردن نمی‌خواد! معلومه که دارم!!!

_باشه!

    قرار بود ۳۶ ساعت بیدار بمونیم تا ثابت بشه که من هم مثل بقیه هورمون دارم و این باعث میشه که طی یه اتفاق خیلی معمولی مثل بقیه آدما از کسی خوشم بیاد و عاشقش بشم و ادعای من مبنی بر مصونیتم از علاقه‌مندی به آقایون ادعای پوچیه!

   بعداز ظهر نخوابیده بودم. شب تا صبح بیدار بودم. صبح هم نخوابیدم. ساعت ۹ صبح آخرین تیکه مکالمه ما بود. شقایق که صبح بیدار شده بود فکر کرده بود صبح زود بیار شدم. من اصلا نخوابیده بودم. بعد از این که مکالمه‌امون تقریبا تموم شد تصمیم گرفتم برم حموم‌ عادت دارم هرروز صبح برم حموم. رفتم حموم و تمام مدت مجبور بودم تو وان بمونم. توانایی زیادی برا بی‌خوابی ندارم. بیدار موندن زیاد باعث ایجاد ناهماهنگی تو عملکرد هورمونا میشه و در نتیجه پیامدهای مختلفی می‌تونه واستون داشته باشه. من مشکلات زیادی داشتم‌. ضربانم به شدت نامنظم شد و زانوهام شروع کردن به لرزیدن. بعد از حموم باید می‌رفتم سراغ صبحونه. دوست ندارم صبحونه بخورم. زود از سر میز پا شدم برم تو اتاقم. مغزم درست کار نمی‌کرد. سرعتش به شدت افت کرده بود. درست یادم نمیومد که از ساعت پنج‌ونیم یا شش به بعد چی گفته بودم. خسته بودم ولی دوست داشتم ۳۶ساعتمُ کامل کنم. یه‌جورایی واسم اثبات قدرت محسوب میشد. این‌که ثابت کنم آره من می‌تونم ۳۶ ساعت بدون هیچ مشکلی بیدار بمونم.

   تو حاله‌ای از ابهام به یادمی‌آوردم که شهاب ادعا می‌کرد آخرین رکورد بیدار موندنش ۷۶ ساعته. باور نمی‌کردم. واسم غریب‌تر از چیزی بود که بتونم باور کنم. همین‌جوری گُنگ و بی‌هدف از این گوشه اتاقم به اون گوشه اتاقم جابه‌جا میشدم. تو سه‌کنج دیوار کز می‌کردم. دلم نمی‌خواست هیچ‌کسیُ ببینم. سعی می‌کردم به دیشب فکر کنم ولی افکارم تحت هیچ‌شرایطی متمرکز نمیشدن. گاهی آن‌لاین میشدم و دوباره بی‌هیچ هدف مشخصی آف‌لاین. با صدای بلند آهنگ گوش می‌دادم. کم‌کم دچار مشکلات تنفسی هم شدم. نفس کشیدنام سنگین شد. نزدیکای ۲ بعدازظهر صدام زدن واسه ناهار. وقتی قیافه‌امُ دیدن ترسیدن.

   بعد از این که مامان به زور یه وعده غذایی راهی معده‌ام کرد به زور روونه رخت‌خوابم کرد. تو اتاقم رو تختم خسته وقتی چشام قرمزبود به پشت دراز کشیده بودم. تنها چیزی که می‌دیدم سفیدی سقف بود. لوستر یه کمی اون‌ورتر دار زده شده بود‌. نوری نداشت. از پنجره اتاقم آفتاب مستقیم نمیوفتاد. همچنان چشام قرمز و خسته و باز بود. چیز زیادی واسه دیدن نبود هرچند ذهنم از تحلیل اون‌چیزی هم که می‌دید عاجز بود. برای آخرین بار ساعتُ نگاه کردم و دیدم ۴:۰۹ رو نشون میده. چشامُ بستم.


http://s8.picofile.com/d/8302885684/8adba61a-b090-4533-9b77-73902ad63503/05_Remembrance.mp3

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد