۳۶ ساعت (قسمت چهار و احتمالا پایانی)

   چشامُ که باز کردم ساعت تقریبا شش و نیمُ نشونم میداد. تنها بینندهاش من بودم و انگار از شنیدن صدای مداوم نفسکشیدنای من و تیکتاک خودش خسته شدهبود. سرم درد میکرد. خسته بودم. هنوز ضربانم نامنظم بود و نفسکشیدن به آسونی اول نبود. از رختخوابم بیرون نیومدم. تصمیم گرفتم سعی کنم یه کمی دیگه بخوابم. عادت ندارم زیاد بیدار بمونم. از این پهلو به اون پهلو غلطیدم. همچنان خوابم نمیبرد به دیشب فکر کردم. حرفایی که زده بودم. باورم نمیشد. ذهنم با سرعتی باورنکردنی داشت داستان رو واسم تکرار میکرد انگار که اولین فرصتی بود که گیرآورده بود تا یادآوری کنه فاجعه دیشب رو. برای یه لحظه به خودم تلنگرزدم. به خودم گفتم چیز مهمی نیست. واسه هرکسی پیشمیاد و سعی کردم دوباره بخوابم. خوابم نمیبرد. دنبال گوشیم گشتم. افتاده بود پایین. دستمُ دراز کردم برشدارم. برشداشتم. شارژش داشت تموم میشد. آنلاین شدم. اولین چیزی که دیدم این بود:

شهاب: بالاخره خوابیدی :)

   بالاخره خوابیده بودم. ولی الان بیدار بودم و مغزم ولکن نبود. مدام سینجینم میکرد. بهیادمیآورد.

+چرا تا الان بیداریم؟

_تا مطمئن شیم تو هورمون داری.

+باشه...

_خوابت میاد؟

+هنوز ثابت نشده هورمون دارم...

فعلا بیدارم...

_باشه.

اینارو میگم که صرفا وقت بگذره و منظور خاصی ندارم. برا این که بتونی بیدار بمونی.

+باشه...

ولی مطمئنی؟

_:)

+بگو منتظرم...

_اگه از مردی خوشت بیاد چیکار میکنی؟

+قبلا که گفتم. میرم قهوه میخورم...

_حالا تصور کن میخوای کاری کنی که اونم از تو خوشش بیاد. پسرا معمولا منتظر دخترا میشینن تا دخترا شکارشون کنن.

+قبول. آره هستن کسایی که اینکارُ بکنن. من نه بلدم و نه علاقهای به اینکار دارم. دخترای زیادی هستن که بلد باشن ولی از اونجایی که دخترا موجودات حسودی هستن کسی اینچیزا رو بهم یاد نمیده...

_باشه حالا سعیتُ بکن.

+واقعا؟ آخه نمیخوام...

_یه امتحانی بکن دیگه! ؛)

+ باشه!

خب وایسا فکر کنم ببینم چی باید بگم؟ اوممم...

یه خورده دیگه...

خب راستش نمیدونم چی باید بگم؟

_بازم سعی کن!

+باشه...

هممم...

خب بیا اینجوری شروع کنیم...

تو واقعا نمیخوای بگی از من خوشت اومده؟!

_هممم. خر ورم داشت!

+چی؟ خر ورت داشت؟!!

_آره دیگه. اینجوری که تو گفتی من به خودم مغرور شدم و اونچیزیُ که میخوای بهت نمیگم!

+حس میکنم حسابی داری اذیتم میکنی! باشه مهم نیست! مگه قرار نبود فقط بیدار بمونیم؟

_آره...

   مکالمهامون یادمه. با جزئیاتش. نمیدونم منظورش چی بود؟ ولی واسه من دیگه یه داستان معمولی نبود. واسه من فرق داشت. واسه من پیشرفته بود. دیگه یه داستان معمولی نبود. همونجوری که شهاب میگفت با هیچ دختری نمیتونه دوست معمولی باشه.

   گاهی با خودم فکرمیکنم اشتباهم همینتیکهاش بوده. که واسه اون داستان همچنان یه چیز بیمعنی بوده واسه من معنیدار. واسه اون یه مکالمه شبانه دیروقت بوده واسه من یه چیز فراتر. بیشتر دوستام و کسایی که داستانمُ میخوندن به خاطر این که خودم همیشه سراغش میرفتم ملامتم کردن. گفتن اشتباه کردم و مردی که از دختری خوشش خودش میاد سراغ اوندختر. هیچوقت انکار نکردم. شاید اشتباه کردم. شاید کلمه خوبی نیست. اشتباه کردم. ولی هیچ داستانی از دختری که از مردی خوشش بیاد حمایت نمیکنه. من از شهاب خوشم میومد و اینباعث میشد از قضاوت دیگران نترسم. شهاب میدید. بزرگترین اشتباهم سراغ شهاب رفتن نبود اشتباهم این بود که گذاشتم بفهمه علاقه من بهش باعث میشه شجاعتر باشم. سطح شجاعتمُ سنجید..‌.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد