چند روزی سکوت

   روزها با شقایق داستان اونشبُ نشخوار کردیم. مرور کردیم. سعی کردیم حدس بزنیم منظورش چی بوده به چی میخواسته برسه. چند روزی تنها کاری که میکردم این بود که سعی کنم جملاتمُ به یاد بیارم و به خودم بقبولونم که هر رابطه باارزش و پایداری اوایلش همین شکلی میشه و اگه من تا به حال داستانی اینشکلی نشنیدم به خاطر اینه که همه فقط از خوبیاش میگن و کسی از سختیهای شروع یه رابطه حرف نمیزنه.

   شهاب سعی میکرد بهم بفهمونه که همه سختیای برقراری ارتباط با طرف مرد ماجرا نیست و دخترام باید یه کارایی بکنن. اینجوری نیست که پایه مرد همه سختیارو به عهده بگیره و دخترا منتظر و خوشحال فقط قبول کنن. داشتم سعی میکردم با باورهای قدیمیام راجع به شکلگیری روابط و سکوت ابدی دختر و باورهای جدیدی که شهاب سعی داشت بهم بده کنار بیام.

   روزای عجیبی بودن. از روزای سخت انصراف فاصله گرفته بودم. درگیر ابهامی شده بودم که انتها نداشت. سردرگم بودم. منتظر معجزه بودم و فکر میکردم شهاب با تمام مبهم بودنش با تمام نبودنش معجزهایه که منتظرش بودم. با تمام وجودم داشتم به شهاب اعتماد میکردم و حتی به بیاعتناییاش اعتنایی نمیکردم. شهاب شبیه من بود. خیلی شبیه من بود. و من میدونستم که میتونم باهاش امیدوارتر زندگی کنم حتی اگه خودش امیدی به زندگیش نداره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد