روزها میگذشتن و همهاش به تموم شدنش نزدیکتر میشم. بعد از خرده مشاجرهای که داشتیم صحبتی نکردیم. یه هفته تا تموم شدن تعطیلات فاصله داشتیم.
میتونین تصور کنین این هفته رو با چه اشتیاق و البته ترس و گنگیای پشت سر گذاشتم. تو همه لحظاتش فقط با تمام وجودم پشیمون بودم که اصلا چرا شروعش کردم؟ روزی هزار بار از خودم میپرسیدم این یارو داره تو زندگی من چه غلطی میکنه؟ از خودم بدم میومد. با خودم درگیر میشدم. از خودم میپرسیدم آیا واقعا باید مثل اون دختر باشم؟
تمام هفتهای که گذشت واسه شقایق به منزله قانع گردن من برا بخشیدن خودم بود. روزا واسه گرفتن جوابی که تشنه سر کشیدنش بودم برعکس میشمردم. میدونستم بالاخره تعطیلات تموم میشه اما چیزی که نمیدونستم یا حداقل نمیخواستم باور کنم این بود که تموم شدن تعظیلات قرار نبود پایانبخش درد حاصل از گنگی من باشه. تموم شدن تعطیلات مثل انتخاب خودخواسته غرق شدن تو عمیقترین تیکه دریا بود. جایی که کسی دستش نرسه :))