اولین ملاقات بعد از عید(قسمت اول)

    یه هفته بعد همه باید برمیگشتیم دانشگاه، دغدغههام تا حد خوندن درسای نخونده بیاعتبار میشدن!هر قدم بیشتر با شهاب معادل میشد به بیشتر فرو رفتن تو منجلاب مشروطی، بیشتر از چیزی به خاطرش اونجا بودم فاصله گرفتن.

   بالاخره هفته کذا تموم شد. باید میدیدمش. برگشتم تهران. راستش تو به یادآوردن تاریخا به مشکل خوردم. هرچند نمیتونه نشونه بدی باشه ولی هنوز خیلی چیزا اذیتم میکنه. از شقایق میپرسم که تاریخا یادته میگه: یکشنبه ۲۰ فروردین. واقعا تعجب کردم که اینقدر دقیق یادشه. خلاف چیزی که فکر میکنم بعضی چیزا واقعا جفتمونُ همزمان اذیت کردن کمااینکه اگه واقعا به خاطر این، اینقدر دقیق یادش مونده باشه باید ازش عذرخواهی کنم.

   ظاهرا بعد از این که به تهران برگشتم چند روزی منتظر موندم و وقتی کاملا جابهجا شدم و دیدم خبری نیست بهش پیام دادم. چندوقتی بود که حرف نزده بودیم. رابطه عجیبی بود، اینجوری که مکالماتمون کاملا منقطع بود. یه مدتی با هم حرف نمیزدیم و بعدش انگار اتفاق خاصی نیوفتاده باشه ادامه میدادیم. بهش پیامدادم گفتم: من هنوز بهت یه قهوه بدهکارم :)

گفت: عه آرهه. کِی بریم؟

گفتم: دوشنبه خوبه؟

گفت: نه دوشنبه چرا؟ همین فردا خوبه؟

واسه من فرقی نمیکرد. گفتم: باشه. قفط من آزمایشگاه دارم. تا ساعت ۵ طول میکشه تا به پردیس مرکزیم برسم یه ساعت طول میکشه. با این حساب من حول و حوشای ساعت ۶ میرسم.

گفت: باشه. پس فردا ساعت ۶ پردیس مرکزی…

فردا تو آزمایشگاه آشفته بودم. مسئول آزمایشگاه حواسش خیلی جمعه. آقای میانسالیه که اتفاقا با من و زهرا خیلی دوسته. به زهرا گفتش فلانی حالش خوب نیست. زهرا زیاد به روی خودش نیاورد :)

   کار اون روز آزمایشگاه زودتر از همیشه تموم شد. فکر کنم ساعتای ۳:۳۰ بود که کارم تموم شد. یادمه که یکشنبهها تو دانشکده فیزیکنشینی داشتیم. شقایق با تمام وجود درگیر این جلسات بود، درست برعکس من که با تمام وجودم درگیر شهاب بودم. چیز دیگهای به ندرت میتونست توجهمُ جلب کنه به خصوص که مامان سال قبل تمام تلاششُ  کرده بود من فیزیکُ دوستنداشتهباشم. باید بگم موفق هم بود. فیزیکُ دیگه دوست نداشتم. با این که موقع انتخابرشته کسی مجبورم نکرده بود. بههرحال با تمام پدیدههای دور و برم دچار مشکل شده بودم. با رشته، با خوابگاه، با سروصدا، با دوستام با همه چیز. دنبال کسی میگشتم که داوطلبانه واسم همهاشُ جبران کنه فقط به پشتوانه این که دوستش داشتم! هیچکسی هیچوقت این کارُ واسم نخواهد کرد…

   اون روز کار آزمایشگاهُ زود سروتهشُ هم آوردم. یادمه زهرا هنوز تو آزمایشگاه با مسئولش سر باگهای آزمایش داشت سروکله میزد که من زدم بیرون. آزمایشگاه طبقه دوئه. میدونستم زوده به خاطر همین سوار آسانسور نشدم. به خصوص اینکه از فضاهای بسته میترسم و تا مجبور نشم تنها سوار آسانسور نمیشم و بدتر این که اگه دوروبرم شلوغ باشه نمیتونم نفس بکشم به خاطر همین اگه آسانسور شلوغ هم باشه بازم ازش استفاده نمیکنم :)

   از پلهها پایین رفتم. تو لابی هیچکسی نبود. میدونستم سر شقایق شلوغه به خاطر همین سراغش نرفتم. از حیاط دانشکده رد شدم و رفتم که تاکسی بگیرم. سوار تاکسی شدم و رفتم پردیس مرکزی…

نظرات 3 + ارسال نظر
رضا 1396,06,29 ساعت 07:15 ب.ظ

من که تحملم بالاست واسه خودت میگم.
تمومم شد از کیس بعدی بنویس :))

رضا 1396,06,29 ساعت 01:22 ق.ظ

والا من که نفهمیدم
اخر می حوای بنویسی درموردش یا نه؟:|

ببین اولش پشیمون شده بودم...
بعدش یه دختری پیداش شد که گفت کل داستانُ با جزئیات خونده...
یه خورده ترسیدم یه خورده خوشحال شدم...
تا تموم شدنش چیزی نمونده...
یه کوچولو دیگه تحمل کنی تمومه...
کمااین که تموم بشه نمی‌دونم از چی بنویسم...

ثنا 1396,06,28 ساعت 11:13 ب.ظ http://mashang-malang.blogsky.com/

تو دقیقا داری میری سمت چیزی که من دارم ازش فرار میکنم.
و امان ازون حس های اعماق قلب !

آره عزیزم...
بعضی چیزا رو نمیشه توضیح داد...
بعضی حسا واقعا قابل بیان کردن نیستن...
اینجا تمام سعیمُ میکنم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد