ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعد از این که از شهاب جدا شدم یه جورایی با یه حالت پشیمون به سمت یکی از لوازمالتحریر فروشیای شلوغ و خوشگل انقلاب رفتم. یکی بود دم مترو چسبیده به سینما. از پلهها پایین رفتم. یه خوردهای وقت تلف کردم. چیزی واسه سارا پیدا نکردم. دنبال کتاب واسه خودم گشتم، تولدم نزدیک بود. هر سال واسه خودم کادو تولد میخرم، واسه خودم کارتپستال میفرستم، عیدُ به خودم تبریک میگم و از این چیزا. تا شهاب برسه یه خورده لابهلای کتابا گشتم. کتابای زیادی نداره سورهمهر. بیشتر چیزای تزئینی و اینچیزا که بیشتر مشتریای کتابنخونش بپسندن.
لابهلا کتابا یه کتابی توجهمُ جلب کرد. خیلی وقت بود که دلم میخواست بخونمش. هنوز تا نمایشگاه کتاب وقت زیادی مونده بود و به خودم هی میگفتم که همه کتابامُ واسه نمایشگاه نگهدارم، راستش امیدی به نمایشگاه نداشتم، یه چیزی بهم میگفت که قرار نیست امسال مثل پارسال بهم خوش بگذره، یه چیزی مدام نگرانم میکرد ولی نمیدونستم چیه. کتابُ برش داشتم، شروع کردم به این که یه کمی بخونمش، همیشه همین کارُ میکنم. داشتم میخوندمش که تلفنم زنگ خورد. منتظرش بودم، بهش دوباره آدرس دادم، تا پیداش کنه منم رفتم که کتاب و خرتوپرتای رو که برداشته بودم حساب کنم. حساب که میکردم دوباره زنگ زد. برا این که راحت پیدا کنه از فروشگاه رفتم بیرون، بالاخره پیدام کرد. ازش پرسیدم: بریم تو چیز میز ببینیم؟ بیتفاوت سرشُ تکون داد. احتمالا کسی که باید رهبری میکرد من بودم، یه سر رفتیم تو ولی شهاب بیتفاوتتر از چیزی بود که حداقل چیزایی که تو جامعه دخترونه دستهبندی میشه سر ذوقش بیاره.
از فروشگاه اومدیم بیرون. خیابونا شلوغ بود، درست پشتسرم بود، نمیدونستم از کدوم طرف باید برم. از همون پشت دستشُ رو شونهام گذاشت نگهم داشت، پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: نه هیچی دارم پیکسلتُ میخونم.عادت نداشتم از پیکسل رو کولهام استفاده کنم، ولی پیکسلم از اونایی بود که خودم روش نوشته بودم. اگه سری قبلم به پیکسلم گیر نداده بود بهش حق میدادم. هرچند بعدها اون پیکسلُ انداختمش دور ولی هنوزم وقتی به این فکر میکنم که روش چی نوشته بودم، حس خوبی دارم. خندیدم. رفتیم. تو پیادهروهای شلوغ ازم پرسید: وقتی آقایون بهت نگاه میکنن چه حسی داری؟ معمولا حواسم به اطرافم هست ولی وقتی پیادهروها شلوغ باشن تنها چیزی که نگرانشم آدمای بیتوجهین که سرشون شلوغه و حواسشون نیست که به کی تنه میزنن، ولی خلاف من ظاهرا شهاب حواسش جمع بود. من نمیتونستم درست نفس بکشم و شهاب نگران این بود که من حواسم هست که کی داره نگاهم میکنه یا نه! بیخیال گفتم: نه راستش هیچوقت توجهمُ جلب نکردن. بیشتر وقتی به سنجاقسینهام نگاه میکنن خوشم نمیاد…
البته الان اصلاح میکنم . یکجور گفتم منتظر بقیه شم انگار داری صرفا داستان میگی .. فقط چون نوشتنت رو دوس دارم اینجوری گفتم . در حقیقت منظوری نداشتم.
میدونم...
این چه حرفیه؟
چرا باید وقتی ازم تعریف میکنی ناراحت بشم؟ :)))
منم همیشه لابلای کتابا غرق میشم.لذت وصف ناپذیری داره.
اابته وقتی کسی باهام هست اصولا پا به پای من دنبال کتاب مورد علاقه نمیگرده و همش میگه زود باش دیگه ، بردار یکیو بریم =))) خلاصه کلی آدم بی ذوق اطرافم دارم تا دلت بخواد.
بعد سنجاق سینه هم خیلی دوست داشتنیه من یکی دارم.
بعدم یجور از اتفاقاتت با شهاب مینویسی که من از یک رمان نویس انتظار دارم.قشنگبلدی خواننده رو تشنه ی خوندن کنی کلک ..منتظر بقیه شم بی صبرانه.
آره، بهترین راه کتابخریدن اینه که تنها خرید کنی...
سنجاقسینهها خیلیییی قشنگن، جزو معدود زیورآلاتین که دوستشون دارم...
مرسی عزیزم...
تو خیلی لطف داری...