ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اون شب وقتی برگشتم خوابگاه یه حس گنگ که البته حاکی از بیاعتمادی بود، داشتم. تلفنای شقایقُ جواب نداده بودم و شقایق به شدت نگران شده بود و یه تماسای عجیب و غریب با هر کسی که خرده احتمالی وجود داشت که با شهاب رابطهای داشته، برقرار کرده بود. درست همون شب بعد از این که با شهاب خداحافظی کردم، فهمیدم که هیچوقت تحت هیچشرایطی نباید به هیچ مردی اعتماد کنم. حق با شهاب بود. آیندهای که واسم پیشبینی کردهبود، گرچه واقعا پذیرشش واسم سخت بود، واقعی بود. هیچمردی تو زندگی من هیچ سهمی نداشت، نه حتی خود شهاب. هر مردی که سعی کنه وارد زندگی من بشه و من باورش کنم، اشتباهیُ که نباید مرتکب شدم. من زنیام که باید به تنهاییش عادت کنه یا بپذیره که مثل بیشتر دخترای دیگه یه زندگی سنتی منتظرشه. این آخرین چیزیه که از زندگیم میخوام.
وقتی رسیدم خوابگاه شقایق به قدری نگرانم شده بود که دم در ورودی منتظرم بود و من به قدری خسته بودم که اولین کاری که کردم این بود که برم حموم. هوا هنوز اونقدرام گرم نبود و من سوئیشرت بلندُ پوشیدم و دنبال شقایق که با هم بریم بیرون. دوست داشتم حرف بزنم، با شقایق. واسش تعریف کنم و ازش نظرشُ بپرسم ولی یادمه اون شب فقط شقایق حرف زد. من چیزی نگفتم. خسته بودم و ذهنم درگیر بود. واسه مغز کوچیک من این حرفا زیادی برزگ بود، هضمشون روزها شاید هفتهها طول میکشید و شهاب از من انتظار داشت همون موقع بپذیرمشون.
اون شب یادمه درست نخوابیدم و صبح به هیچکدوم از کلاسام نرسیدم. وقتی تصمیم گرفته بودم از رختخواب بیام بیرون احتمالا دوستام هر کدوم سه بار زنگ زده بودن و من نه تنها جواب هیچکدومشونُ ندادم حتی بعدشم بهشون زنگ نزدم. رفتم حموم و بیشتر از معمول تو حموم موندم. اعصابم همچنان متشنج بود. جملات شهاب مدام تو ذهنم پخش میشد، اذیتم میکرد، به نظرم رادیکال بود و عموما چون یه سری خط قرمز واسه ادای کلمات داشتم نمیتونستم پاسخ درستی به شهاب بدم. شهاب از این که میدید من گنگم و جوابی نمیتونم بدم خوشش میومد، حتی کمکم نمیکرد تا چیزیُ که میخوام بهش بفهمونم. معتقد بود این که از کلمات نترسم بخشی از درسیه که داره بهم میده. من گنگ بودم و البته هستم ولی این که اینجوری بخواد تحت فشارم بذاره عادلانه نبود، حتی گاهی از این که نمیتونستم توضیح بدم و به جاش ترجیح میدادم ساکت بمونم لذت میبرد. اینا اسمشون خشونت نیست؟
دوشنبه روز ۲۱ام فروردین بود و من مطابق برنامه روزای دوشنبه و چهارشنبه بعد از ظهرا کلاس ترمودینامیک داشتم. لباس پوشیدم که به ترمو برسم. شقایق همچنان نگرانم بود. سر کلاس ترمو پیش شقایق میشینم. رفتم پیششُ کلاس شروع شد. وسطای کلاس دیدم شهاب آنه (بله از اون قبیل دانشجویان بیمبالاتی هستم که وسط کلاس بیتوجه به حرفای استاد با گوشیشون ور میرن). به شهاب گفتم: یه بار دیگه ببینمت؟
گفت: آره چرا که نه!
گفتم: فردا؟
گفت: چرا فردا؟ همین امروز. الان کجایی؟
گفتم: فعلا سرکلاسم. ساعت سه تموم میشه. تا برسم پردیس مرکزی یه ساعت طول میکشه.
گفت: هر وقت راه افتادی به من خبر بده، منم از امیرکبیر بیام.
اون روز استاد ترمو داشت کوئیز میگرفت. استاد بامزهایه که جوابا رو میگفت و یه عده نوشتن و یه عده ننوشته تحویل دادیم.
این بار خلاف دیدنش واسه سری قبل استرس داشتم. میدونستم باید حرف میزدم ولی هنوز جملاتُ تو ذهنم آماده نکرده بودم. عجیب بود که هر وقت میخواستم ببینمش واسم وقت داشت. حتی به دروغم نمیگفت که کار داره و بهانه بیاره. خیلی راحت میتونست این کارُ بکنه. حس میکردم تو یه اشتباه بزرگ دارم شنا میکنم، تو یه سوءتفاهم، یه اشتباهی که شاید هیچکسی قدر خودم توش سهیم نبود،ولی رفتار شهاب گیجترم میکرد، گنگترم میکرد، غرقترم میکرد.
کلاس یه خورده از سه گذشتهبود که تموم شد. با شقایق سریع خداحافظی کردم تقریبا بیهیچ توضیحی رفتم. نمیخواستم با کسی راجع به اشتباهم حرف بزنم. تو ناخودآگاهم میدونستم که حتی پیگیری این ماجرا از جانب من اشتباهه. باید رهاش میکردم. این چه عادت عجیبیه که آدما از چیزایی که اذیتشون میکنه خوششون میاد، بهش دامن میزنن، خودشونُ درگیرش میکنن و مصرانه دنبالش میرن! مصرانه، با قیافهای که ابر قهرمانا به خودشون میگیرن به دنبال اثبات اشتباهم رفتم. درموردش به کسی توضیح ندادم و حتی بعدتر از خودم بابت این حماقتم عذرخواهی نکردم.
اشتباه تا وقتی در مقام اشتباه باقی میمونه که نسبت بهش اطلاعی نداشتهباشین. به محض این که بدونین اشتباه میکنین و اگه جلوشُ نگیرین، حالا تحت هر عنوانی یا بهانهای، دیگه اسمش اشتباه نیست. اسم کاری که میکردم اشتباه نبود. خیلی خوب به این داستان واقف بودم، اما بهش اجازه دادم ذرهذره اذیتم کنه، کمرنگم کنه که فراموش کنم واسه چی و واسه کی چه کارایی میکنم.
شهاب با این که اذیتم کرد، اما آدم خوبی بود. شاید به قول خودش خستهتر از این بود که بتونه بدتر از این باشه. بیشتر از شهاب این خودم بودم که خودمُ اذیت کردم. من بودم که بهش اجازه دادم اذیتم کنه. البته که شهاب آدم خوبی بود، میتونست تا به غایت آزارم بده…
پینوشت: شقایق ببخش اونشب اذیتت کردم...
نمی دونم چته اوضاع چیه :/
پسره انگار کاری هم نکرده اینجوری شدی ..
ـ
ـ
حسه اون لحظه رو نوشتم ...
از نوشته هام اونایی که خنده میاره رو بخون ..
راستش تا مدتها راجع به این قضیه فکر کردم. بارها بعدها شنیدم که میگفتن دختر باهوشتری به نظر میرسیدم که این جوری سر چیزی که سراسر ابهامه درگیر بشم. ولی بارها صریحا گفتم که انتخاب اشتباهاتمون دست خودمون نیست. هنوز به آخر داستان نرسیدیم. شاید آخرش واضحتر بشه...
-
-
وبلاگتُ دوست دارم. چیزای بامزه گاهی تلخ لازمن :)