زهرا از یه خانواده سنتیه. قبلا هم فکرکنم گفتم. دختر خوبیه ولی تقریبا تو همون دستهبندیای واقع میشه که پسرا بهش میگن دختر خنگ. اشتباهات فاحش زیاد داره و خیلی هم زود ازشون پشیمون میشه. خوابگاه دخترونه و یه ترنس و اشتباهات فاحش زهرا دست به دست هم دادن تا زهرا بزرگترین اشتباه زندگیشُ مرتکب بشه. شهاب میگه اونقدارم مهم نیست ولی من میگم مهمه. من میگم اهمیت داره. من میگم مهمه. نمیشه که نباشه! وقتی اولین تجربه حس عشق (البته این چیزیه که زهرا میگه وگرنه از نظر من تنها چیزی که باعث میشه چنین رابطهای شکل بگیره فقط نیاز جنسیه) با همجنس خودت باشه چیز خوبی نیست. درست نیست. منطقی نیست. شهاب میگه که بعد چند سال یادشون میره. تابستون یادشون میره. ولی یادشون نمیره! من مطمئنم که یادشون نمیره! میبینم که ممکن نیست یادشون بره. میگه ولشون کن بذار خوش بگذرونن بعدش درست میشه. نمیتونم ولشون کنم. زهرا بهترین دوستم بود که الان دیگه ندارمش! دیگه نمیتونم خوابگاهُ تحمل کنم...
خوابگاه واقعا داره واسم تنگ میشه. کوچیک میشه. آزاردهنده میشه. ولی خوابگاه هست و منم هستم(!) و هنوز دو سال به صورت مینیمم درسم مونده!
بعضی وقتا باید نادیده بگیری،فراموش کنی همونجوری که براحتی تو رو فراموش میکنن..
آره زهرا جان...
امروز سعی کردم به این قضیه فکر کنم. من دوستامُ دوست دارم. یادم نمیره چه قدر سخت باهاشون دوست شدم...
درسته اونا ناامید میشن و فراموش میکنن اما من به ندرت چیزی یادم میره...
خیلی وقتا دوست خوب بودن خیلی سختتر از چیزیه که فکرشُ میکنیم...