شهاب و داستان‌های مربوطه :))

اول از نیما شروع می‌کنم. داستان آشنایی من و شهاب از نیما شروع می‌شه. شهاب و نیما و البته یه دوست مشترک هر چهارتامون یعنی محمد ارشد می‌خونن. ارشدشونُ قبول شدن دانشگاهی که من و شقایق توش درس می‌خونیم. دوره کارشناسیشون دانشگاهشون یه چندتا خیابون دورتر از دانشگاه ما بود. رتبه‌هاشون خیلی خوب بود. غیر از نیمای بدشانس که شبانه قبول شده بود. اولین بار که ترکیب سه تاییشونُ دیدم اگه نیمارو نمی‌شناختم می‌گفتم این شهاب بوده که بیشترین رتبه رو آورده ولی بعدش فهمیدم بهترین رتبه واسه شهاب بوده. شقایق با نیما دوران فرجه‌های ترم سه، همون موقعی که من خونه بودم، شقایق با محمد و نیما تو کتابخونه مرکزی درس می‌خوند. بارها بهم گفته بود که واسش عجیبه که چرا شهاب باهاشون درس نمی‌خونه. واسم اهمیتی نداشت. شقایق بود که‌ اونارو می‌شناخت، واسه من اسامی بودن که شقایق باهاشون دوست بودن. درست مثل بقیه دوستاش. تو تعطیلات بین ترم سه و چهار تقریبا تصمیممُ برای انصراف یا حداقل مرخصی گرفته بودم. تو تعطیلات بود که با سولماز رفتم بیرون. همون موقع تو یه کافه کوچیک درست مثل روشن‌فکرای قرن بیستم به ذهنمون رسید که چرا ننویسیم؟ یه فن‌پیج بزنیم و واسش اسم انتخاب کنیم و نویسنده همکار گیر بیاریم و بنویسیم تا روزی که شاید نویسنده‌های واقعی بشیم. به چند نفر زنگ زدیم. نویسنده پیدا کردیم. قرار شد که هر نویسنده یه عکاسم گیر بیاره. برگشتم تهران که کارای مرخصی یا انصرافمُ بکنم. شقایق گفت که با نیما راجع به عکاس حرف زده و نیما هم رفقاشُ معرفی کرده. قرار شد ببینیمشون. دیدمشون. اول چهارتایی یه گوشه نشستن من روبروشون ایستادم. شهاب مسخره‌ام کرد که ببخشید وسط زمین چمن پروژکتور نداریم. خندیدیم. تصمیم بر این شد که یه جای دیگه بشینیم. یه جای دیگه نشستیم. دوتا نیمکت روبرو هم. پسرا روبروم نشستن شقایق سمت راستم. مانتوی آبی قشنگی تنم بود. شقایقم آبی پوشیده بود. روبروم محمد نشسته بود سمت چپش شهاب و سمت راستش نیما. نیما کج نشسته بود داشت عاشقانه شقایقُ نگاه می‌کرد. من درست مثل کسایی که دارن مذاکره می‌کنن داشتم از روند عکاسی و این که چه مدل عکسی لازم دارم حرف می‌زدم. شهاب خم شده بود زیرچشمی نگاهم می‌کرد. راستش منتظر شهاب نبودیم ولی اومده بود. نیما فقط محمدُ معرفی کرده بود. بین نطق کردنام درمورد نویسندگی و نوشتن بحث کوچیکی بین من و محمد راجع به این که ژورنالیست بودن نویسندگی نیست شد. و این که نویسنده‌های زیاد نیستن که ازطریق روزنامه و مجله نوشتن نویسنده شده باشن. ادبیات و عقایدم به مزاق محمد خوش نیومد. شهاب همچنان داشت نگاهم می‌کرد. محمد یه جورایی ازم می‌ترسید. بالای سرمُ نگاه می‌کرد فکر کنم داره منُ نگاه می‌کنه. صحبتام که تموم شد یه لحظه همه‌جا ساکت شدهمه جا ساکت شد و نگاه شهاب توجهمُ جلب کرد. خم شده بود‌. گفتم: شما به نظر می‌رسه حالتون خوب نیست. گفت: نه خوبم. گفتم: باشه. یه خورده دیگه با محمد سر عکس چونه زدیم. تمایلی نداشت. پرسید که می‌تونه بره گفتم حتما و این که خوشحالم از این که اومده بود و این حرفا. از این تعارفای خشک و بی‌معنی که همه می‌دونن فایده‌ای ندارن!

محمد رفت. شهاب همچنان داشت نگاه می‌کرد. گفتم: شما یه جور خاصی نگاه می‌کنین! گفت: نه همیشه همین‌جوریم! بهم گفت: یکی از متناتُ بخون. گفتم: نه این شکلی که نه. حتی اگه بخونمم الان این‌جوری نمی‌خونم...

اصرار کرد که بخون هستیم و این حرفا که نیما گفت باید بره. پرسید نمی‌خونی؟

گفتم: نه فکر‌ نکنم. گفت: باشه ولی حداقل واسم بفرست من واسه عکاسی کمک می‌کنم. گفتم: باشه. خداحافظی کردیم. با شقایق رفتیم کافه قنادی که کیک بخوریم...

بقیه داستان فردا شب...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد