ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
درست یادم هست که کامو تو کتاب "اسطوره سیزیف" نوشته بود: امید همانگونه انگیزه حیات است دلیل مرگ نیز هست. حتی بهتر یادم هست که اولین برخوردم با این جمله چهجوری بود. فکر میکردم کامو، یکی از ۲۰ نویسنده محبوبم، احتمالا موقع نوشتن این جمله به غایت روز سختی رو پشتسر گذاشتهبوده و دلش نمیخواسته حتی اندک بارقهای از شادی تو دنیا باقی بمونه. مغرضانه و از سر جنون آنی حاصل از ضعفش برای کنترل اعصابش به ادبیات متوصل شده و سعی کرده دنیای فلسفه رو با همین یه جمله متحول کنه، اما خیلی زود فهمیدم باید بیشتر از این حرفا بهش اعتماد کنم و صبورتر باشم. هنوز بعد از این همه مدت یاد نگرفتم موقع خوندن فلسفه باید خیلی بیشتر از یه دختر ۲۱ ساله صبوری کنم. خیلی زود کامو عزیزم درصدد توضیح تلخترین جمله کتابش براومده و من به همون سرعتی که به جنون آنی کامو ایمان آوردهبودم به نبوغش ایمان آوردم.
اینجا اما قرار نیست استدلال کامو رو واستون تشریح کنم. فقط از جمله درخشانش سوءاستفاده میکنم تا بتونم چند خطی بیشتر سیاه کنم. امید همون چیزیه که باعث میشه ادامه بدیم و همون چیزیه که باعث میشه اونقدری تو یه مسیر کور پیشبریم تا نهایتا با فرشته مرگمون ملاقات کنیم. امید اولین چیزیه که گرفتنش از آدما میتونه اینقدر سخت باشه. باورم نمیشه وقتی میشه با امیدوار کردنشون از بینشون برد چرا سعی میکنن از آدما بگیرن. یه جورایی شاید مهندسی معکوس داستانه. اگه قرار جبهه امیدوارم از بین بره خودشونم تو معرض خطر نابودین! داستان تکراری و تلخ سقوط...
تو روزایی زندگی میکنم که میدونم آرزوها باعث میشن لحظه لحظه زندگیم قشنگ بشن اما تلاشی واسه دستیابی بهشون نمیکنم. تو روزایی زندگی میکنم که میدونم آرزوها هرچهقدر دستنیافتنیتر باشن از دور احمقانهتر به نظر میرسن. تو روزایی که میدونم آرزوها هرچهقدر بزرگتر باشن بعد از احقاقشون پوچتر به نظر میرسن، تو روزایی که میدونم آرزوهای بزرگ بعد از دستیابی اشتباهات بزرگتری به نظر میرسن، هر چهقدر آرزو بزرگتر اشتباه فاجعهبارتر. روزایی که میدونم تلاش بیشتر واسه آرزوها منتهی به درد بیپایان بیحاصل بودن تمام زحمات میشن. روزایی که نمیدونم باید با بخش عمدهای از آرزوهام چی کار کنم. روزایی که تو پستوی زندگیم اون گوشه به سهکنج دیوار تکیه کردم و رفتن آرزوهامُ تماشا میکنم. زوال رویاهامُ میبینم و همون گوشه کزکردهتر فقط عمیقتر نگاهشون میکنم. از پسِ تمام این لحظات شاید برای من همون نگاه عمیق و درد سیاه سوختن آرزوهام باقی میمونه...
می بینم که به اوج فعالیتت رسیدی واقعاً :/
آرههه

همون موقع باید به حرفت گوش میکردم :))