ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این روزا اینجوریم که میتونم ساعتها از چیزایی که بهشون فکر میکنم حرف بزنم و بنویسم اما چیز خاصی حس نمیکنم. یه جور کرختی خاصیه که نمیتونم مدیریتش کنم. یه حس گنگ بودن. میدونم قاعدتا همه چیز درسته و مشکلی نیست اما حس مسخره بهم اجازه نمیده از این آرامش نسبیای که دارم لذت ببرم. نسبت به همه چیز و همه کس بیتوجهم(البته غیراز همونی که هممون میدونیم کیه!). حرفای کسی توجهمُ جلب نمیکنه. چیزی اذیتم نمیکنه. سابقا به نگاهای آقایون حساسیت نشون میدادم که الان به لطف دوست جدیدم، مصطفی، به اونام بیحس و بیاعتماد شدم.
این که اینجوری باشین مثل اینه که تو یه خلا نسبی زندگی کنین. زندگیتون بعد مدتها داره معنی پیدا میکنه. بعد از ماهها تازه دارین میفهمین دوست داشتن آدمی که احتمالا دوستتون داره چه حس خوبیه. بعد از شکست مسخرهای که خوردین تازه میفهمین که چهقدر میشه با آدم درستی بود و روزای خوبی داشت. اما حس خاصی ندارین. هیچ حس خاصی ندارین. تمام این داستانا میشن تکرار یه داستان تکراری. دوست ندارین تکرار بشن. خسته شدین ولی این به معنی نیست که نباید ادامه بدین. ادامه میدین. سعی میکنین روزای خوبی داشته باشین. ولی مشکل درست همونجاییه که سعی میکنین روزای خوبی داشته باشی. روزای خوبی دارین فقط تطبیق دادن خودتون باهاش سخته. چرا باید تطبیق پیدا کردن با چیزی که حقتونه اینقدر سخت باشه؟ چرا هیچوقت هیچچیز اونجوری که باید نیست؟ این ربطی به کسی نداره اما من خوب نیستم. نه نگران چیزیم و از چیزی میترسم. حتی تو اتفاقی که داره میوفته درصدی شک ندارم یا حداقل اگه شک هم داشته باشم بلدم چهجوری مدیریتش کنم. اما همچنان من به طرز بیمعنیای به اتفاقات بیواکنشم.
نه که خوشحال نشم ولی انتظار داشتم هیجانزدهتر باشم. به مرور این داستان به قدری کش اومده و تکراری شده که هیجانی باقی نمونده...
پینوشت۱: ببخشید اگه خیلی آشفته نوشتم. چیزی که اینجاس از پسِ درگیری خودم با خودم سر اتفاقاتیه که داره میوفته...
پینوشت۲: مدتها قبل عکسی رو به عنوان والپیپر رو گوشیم گذاشتهبودم البته با ادیتی از خودم که روش جملهای رو نوشته بودم. دیشب از خودم پرسیدم کسی که باید اومده؟
میفهمم دوران سختیه
هم داستان قبلی، هم جدیده، هم شهر جدید، سختی های دانشگاه تهران، اصلا رشته فیزیک خودش مصیبته :)
آره سخته...
فیزیک خوندن واقعا سخته...
ولی خب این ترم ۵ منه...
بیشتر درگیر هضم آسیبهای شهابم !
خیلی بیشتر از اونچیزی که فکرشُ میکردم از هر چیز احتمالیای منُ ترسونده...