سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

چه مسائلی مادرها را رنج می‌دهد؟

   دیروز بعد از وقتی راحت و بی‌خیال بغل مامان خوابیده بودم، متوجه شدم که خوابم نمی‌بره. برگشتم سمت مامان. مامان هم بیدار بود. همین که برگشتم سمت مامان دستشُ برد لای موهام و با غصه گفت چیزی به ترکی به گفت که ترجمه‌ش این میشه: مادر برات بمیره که از الان موهات سفید شده. اون لحظه صداش به قدری غصه داشت که باورم نمی‌شد مامان می‌تونه بابت چهارتا دونه موی سفیدشده من این‌جوری ناراحت بشه. سنگینی صدای کلمات مامان باور نکردنی بود.

   با سرزنش گفتم مامان این چه حرفیه! موئه دیگه. تا ابد که قرار نبود سیاه بمونه. بالاخره سفید می‌شد. میگه: می‌دونم ولی اینا ناراحتم می کنن. کوتاهشون کن دیگه. بارها وقتی مامان می‌خواست کوتاهشون کنه من مقاومت کرده‌بودم. هیچ‌وقت متوجه نبودم که تحملشون واسه مامان سخته. همیشه فکر می‌کردم آدم نباید روزای سختشُ یادش بره. موهای سفید من یادبود روزای سیاه منن. گفتم:‌ خوشگلن که. گفت: خوشگلن ولی وقتی موهات سیاهن قشنگ‌ترن. مخالفتی نداشتم.

   الان روبه‌روی آیینه دارم می‌بینم که جدا موهای سفیدم خیلی جلب توجه می‌کنن. بارها و بارها از من پرسیدن که عه چرا موهات سفید شده ولی هیچ‌وقت کسی سعی نکرده تیکه‌های پازلُ کنار هم بذاره تا بفهمه همه واسه روزای سخته. بارها به خاطر خونه موندنم بازخواست شدم و کسی حواسش به موهای سفیدم نبود.

   هرچند اساسا نیازی به توضیح دادن درمورد هیچ‌کدوم از اینا به هیچ‌کسی نیست. مامان فهمید که غصه خورد. نمی‌خوام مامان غصه بخوره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد