-
میم.
1397,08,23 17:19
نه که بگویم فصل تازهای در زندگیم شروع شده، نه. فقط میخواهم بگویم به مثال اولین روزهایی که اینجا را برای نوشتن انتخاب کردم دوباره فضایی را میخواهم که بنویسم و قضاوت نشوم. فضایی را میخواهم فراموش شده، خاموش، اما کماکان زنده. این روزها شاید از میم. بنویسم. میگویم میم. چون حتی کوتاهتر از آن است که بماند، که بتواند...
-
انتحار شکلهای مختلفی دارد که میتواند برایمان به غایت تازگی داشتهباشد.
1397,08,21 17:12
به قدری از هرمان هسه و فلسفه انتحارکنندگانش که در "گرگ بیابان" حرف میزند گفتهم که به بخش ثابت مکالماتم، چه با خودم چه با اطرافیانم، تبدیل شده. من با این فلسفه زندگی کردم. با همین فلسفه به خاتمه دادن به زندگیم فکرکردم و با همین فلسفه از مرگی خودخواسته جان سالم به در بردم. روزهای تلخ و شیرین زندگی من آغشته...
-
گفت داره میره البته نه به همین صراحت ولی گفت خودشم دیگه خسته شده و فکر میکنه وقت رفتنه
1397,07,21 23:44
"ازم پرسید: تو واقعا خسته نشدی؟ من که دیگه حسابی از این شرایط خسته شدم." چیزی نگفتم. نه چیزی داشتم که بگم و نه حتی دوست داشتم جوابی به سوالش بدم. یه لبخند سرد از اونایی که فکر میکنم با گشادتر کردن لبخندم گرمتر دیده میشه بهش زدم. سعی کردم خودمُ موافقش نشون بدم. مدت زمانی که داشت حرف میزد به چیز خاصی فکر...
-
آیا شنیدهاید که بعد از عبور از هر چهارچوب مغزتان پی شروع تازهایست؟
1397,07,03 12:06
از کلاس زبانم میپرسد، این که کِی و چهقدر زبان خواندهم. برایم موضوع بیاهمیت سرصبحی بیش نیست. از آخرین باری که مدرک دهن پرکن زبانی را گرفتم چندسالی میگذرد و همین که میتوانم کتاب انگلیسی بخوانم و ترجمه کنم و فیلم ببینم برایم کفایت میکند. روزگاری آرزویی درسر میپرورندام. اینروزها ترجمه ماکسیمم استفادهایست که از...
-
لمیز آرزوها :)
1397,07,01 10:28
دیروز وقتی با دوستی برای اولینبار کافه لمیز ونک رو با همون قهوههای تلخ همیشگیش امتحان میکردم همزمان داشتم به این فکر میکردم که آخرین باری که تو یه لمیز دیگه بودم برمیگرده به دو سال و خردهای پیش. وقتی با شیما رفتیم لمیز کارگر. داشتم ۲۰۴۸ بازی میکردم که شیما ازم عکس گرفت. میگفت آدمایی که تنها میان کافه واسه این...
-
Let's begin again
1397,06,31 00:01
شقایق ازم پرسید: آخرین باری که حرف جدی زدی کِی بود؟ میگم: قبل از عید. ازم میپرسه: با کی؟ میگم: رگههای دلتنگی رو میشه اینقدر واضح دید؟ چیزی نمیگه... نمیدونم بعد از مدتها چهطور چنین چیزی هنوز میتونه دلیل نوشتهها ربط و بیربطم باشه!
-
چتمارس
1397,06,29 22:27
هیچوقت یاد نگرفتم تو وبلاگم راحت بنویسم. همیشه باید طرح کامل نوشته رو میداشتم تا شروع میکردم به نوشتن. هیچوقت نتونستم بیهوا و بیخیال از جزئیات زندگیم بگم یا حتی فقط خیلی کوچیک یه اشاره سطحی بکنم و رد بشم و برم. هیچوقت نمیفهمیدم اینچیزا هم میتونن حالمُ بهتر کنن یا نه. دید واضحی نسبت به این داستان ندارم. با...
-
mayday
1397,06,27 21:44
مارگارت آتوود تو داستان handmaid's tale از کشوری به اسم Gliad مینویسه. کشوری که قوانین یکطرفهای به نفع آقایون داره و مغرضانه خانومها رو حتی از حقوق ابتداییای مثل خوندن و نوشتن منع میکنه. باروری رو تنها هدف برای خانومها درنظر میگیره و حق هیچگونه پیشرفتی تو هیچ زمینهای بهشون نمیده. تو بخشی از داستان عدهای از...
-
one last goodbye
1397,06,23 11:59
این روزها تابستان من دارد به پایان میرسد. بیشتر از تعطیلات تابستانی تعطلات داشتم. تقریبا هشت ماه در خانه بودم. هشت ماهی که شقایق میگوید زود گذشت، من میگویم به اندازه هشت ماه گذشت. بیشتر از این نمیخواستمش، به اندازه کافی بود. پیشنهاد مادرم را مبنی بر رها کردن رشته تحصیلیم را رد کرده و تصمیم گرفتم به تهران بازگردم....
-
نگاه؟
1397,06,17 01:09
از آخرین باری که نگاه منظوردار و رد به جای مانده خواستهشدن رو تن و بدن افکار و نگاهم حس کردهبودم، خیلی وقته که میگذره. امروز بارقههای ضعیفی از این حس رو دوباره میتونستم ببینم. مطالبه رو میشه تو نگاه خیل بزرگی از آقایون دید، ولی داستان از اون جایی جذابتر میشه که مدلش فرق میکنه. فکر میکنن باید به دست بیارن....
-
تلخ؟
1397,06,16 01:43
شیما همیشه به من میگفت خیرخواهی چیزیه که صرفا تو وجود آدمهاست. چیزی نیست که بشه به دستش آورد. میکفت بعضی از چیزا نهادینهست، نمیتونین بعد از سالها تمرین به دستشون بیارین. یادم نمیاد اون دوران چه نظری داشتم باهاش، شاید به مثال همیشه باهاش مخالفت کرد. امروز از سر اتفاق وقتی خواهرم به من چیزی رو نسبت داد که همیشه...
-
حاملگی و زیباییهای وصف نشدنی از تجربه مادرانگیای ریشه دوانده در دوران
1397,06,14 19:10
امروز پسرخالهام به دنیا آمد. دقیقتر همین چند ساعت پیش و این درحالی است که در آستانه تجربه خاله شدن هستم، احتمالا در بازه کوتاه یک هفتهای نیز به جمع آدم بزرگهایی که خواهرزاده دارند بپیوندم. . به دیدنش رفتم. نوزادی بود به غایت زیبا با لپهایی اناریرنگ. به طرز غریبی قرمز بودند. قرمزی پوستش جاذبهی چشمهای سیاه و دست...
-
برایم نوشتی
1397,05,28 19:01
لیلی عزیزم اگر میدونستم دفعه دومی که بغلت میکنم اینقدر قراره از دفعه اولش فاصله داشتهباشه، شاید دفعه اولشُ هم میذاشتم برای بعد... منم دلتنگم، با آغوشی تهی.
-
همه تو زندگیشون به دو راهی رسیدن...
1397,05,22 19:50
امروز بعد از چندینماه مرخصی تحصیلی که درمجموع یک ترم از دانشگاه بود و در ادامه به تابستون پیوست، مادرم با چهرهی نگران و کمی دستپاچه و شاید حتی خجالتزده از مطرح کردن چنین مسئلهای، به من پیشنهاد کرد که اگر برگشتن به وضعیت تحصیل و زندگی تو اون شرایط برام سخته و احتمال این که دوباره دچار افسردگی بشم باشه، شاید بهتر...
-
وقتی از تعهد حرف میزنیم، دقیقا از چه حرف میزنیم ؟
1397,05,20 13:05
چیزی که این روزا به طرز قابل توجهی توجهم رو به خودش جلب کرده مسئله تعهده. چیزی که فکر میکردم همیشه واسم حلشدهست و من وقتی با اصولش آشنا باشم به قدری انسان قدرتمندی هستم که بتونم بهشون پایبند باشم. همیشه فکر میکردم درمورد تعهد اصول واضحن. اولین باری که کسی این باور رو به چالش کشید، شهاب بود. هرچند تو اون بازه از...
-
It's Ok
1397,05,20 11:27
Keep me here, my heart is near, my love has gone away Tell me true, my heart is near, my love has gone away It's Ok I know someday I'm gonna be with you It's Ok I know someday I'm gonna be with you Speak to me, my heart is free, my love has gone away Tell me true, my heart is blue, my love has gone away It's Ok I know...
-
یکشنبه ۱۷/دی/۹۶
1397,05,19 20:10
چیزی که در ادامه مینویسم احتمالا تنها پستیه که به قلم کس دیگهای نوشتهشده. این نامه رو شقایق روز ۱۷/دیماه/۹۶ برای من تو دفترچه روزانهنویسیهام نوشت. اون روز برای شقایق تولد بیست و نیم سالگی گرفتیم. خوشحال بودیم :) سلام عزیزم! خوبی؟ خب از امروز بگم برات؟ روز جالبی بود برام... از صبحش بگم که برای من تقریبا با...
-
رابطه، شراکت یا چیزی ورای آن؟
1397,05,09 21:29
امروز پیرو نظرسنجیای که یکی از دوستای کانالنویسم تو کانالش گذاشتهبود و نتایج جالبی که در پی داشت، من هم درگیر سلسله افکاری شدم که با نتیجههای غریبی مواجه شدم. سوالی که نظرسنجی پرسیدهبود این بود: آیا بدون این که عاشق کسی باشین و صرفا باهاش دوست باشین میتونین باهاش رابطه جنسی داشتهباشین؟ کار هوشمندانهای که...
-
خواستار پیشنهادات شما برای نحوه انتقال آرشیو هستم :)
1397,05,08 15:33
این وبلاگ رو بیشتر از یه ساله که دارم ولی اخیرا با توجه به قطعیهای پیدرپی سیستم بلاگاسکای تو فکر انتقال آرشیوم هستم، اما مثل همه کسایی که با جابهجایی مشکل دارن منم اینجا حدود ۲۳۰ تا پست دارم که نمیدونم چهجوری باید جابهجاشون کنم، از طرفی اینجا داستانی دارم که ابدا دوستندارم در پی قطعیها ناگهان از بین بره. به...
-
hat pin
1397,05,08 11:45
تو دورانی که احتمالا اواخر قرن نوزده محسوب میشد، خانمها باید حجم زیادی از موهاشون رو زیر کلاههای تقریبا کوچیک نگه میداشتن. برای این منظور و برای جلوگیری از واژگون شدن احتمالی کلاه سنجاق باریک و طولانیای رو از لای موهاشون رد میکردن که به کلاه دوخته میشد. این سنجاق قاعدتا بلند و باریک با نوک تیز برای خوب...
-
به بهانه سالمرگ احمد شاملو
1397,05,02 18:10
احتمالا میدونین که من و احمد شاملو پیشینه پرتنشی با هم داشتیم. روزایی که شاملو باعث شد دوستشون داشتهباشم و البته روزایی که وجود همین شاملو باعث شد تلختر بشن. حالا این که این قضیه تقصیر منه یا شاملو مسئله چندان قابل توجهی نیست. چیزی که الان اینجا ارزش مطرح شدن داره اینه که تو این روزا که همه دارن قطعههای محبوبشون...
-
ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
1397,04,31 18:45
هنوز گاهی بهش فکر میکنم. این که چهجوری پیداش شد، چهجوری با هم روزای بد داشتیم، چهجوری نمیتونستیم به هم کمک کنیم، چهقدر یه دنده و لجباز بودی و نمیدونم میخواستیم چیُ بهم ثابت کنیم که اینقدر نسبت بهم، نسبت به خودمون سخت گرفتیم. واسم گاهی شاملو میخوند. با حسرت نگاه میکرد. گاهی دلم واسه حسرت تو نگاهش تنگ میشه،...
-
داستان های عاشقانه یمان چگونه به انتها خواهند رسید؟
1397,04,30 21:32
امروز که مهمون افتخاری تولد سولماز بودم که متوجه شدم زوجی که خیلی به آینده مشترکشون امیدوار بودم، دیگه با هم نیستن. اواخر مهمونی بود که به این حقیقت تلخ پی بردم. یه جورایی ناامید شدم. این واقعیت که احتمالا اگه شانس بیارم و خیلی داستان عاشقانه زندگی من کش بیاد می تونم امیدوار باشم که چند سال دیگه به حقیرانه ترین شکل...
-
Fading
1397,04,30 12:16
Deep inside me I'm fading black, I'm fading Imagine dragons Natural
-
داستان زنی در پس ابهامات کور ذهنش!
1397,04,30 09:27
-
علی و دیدگاهش :)
1397,04,29 19:02
علینامی تو وبلاگش درمورد لیلیای من باشم نوشت. این جمله به ظاهر خبریه. جمله خبریای که احتمالا هیچ ربطی به کسی غیراز من و علی نداشتهباشه. ولی ذهن لیلی درگیره. کلمات قدرت جادویی دارن. کلمات میتونن مثل پر سبک باشن یا مثل پتک سنگین. مثل انار نرم و مهربون و مقدس باشن یا مثل انار تلخ و تلخ و تلخ باشن. انار امروز تلخه....
-
داستان من اوج نداشت
1397,04,29 11:35
به طرز غریبی دوباره تو گرداب حرف نزدن دارم میوفتم. دایره آدمایی که باهاشون درارتباطم کوچیک و کوچیکتر میشه و من نه تنها با این قضیه مشکلی ندارم حتی نمیخوام با کسی بیشتر درارتباط باشم. چندوقتیه که متوجه شدم حرف زدن با شقایق هیچ ارزشی نداره. هیچ نکته مثبتی نداره که توجهمُ جلب کنه. همیشه خدا یا بیجوابه یا خوابه(!) یا...
-
[ بدون عنوان ]
1397,04,29 01:30
آدما با اختلاف زیاد مزخرفترین مخلوقات عالمن! یه مشت موجود مسخره که فقط میتونن حرفای گنده و به دردنخور بزنن! نهایتا شما تمام شبای سخت زندگیتونُ وقتی که دارین همدردیهای ظاهری و مسخرهشونُ تحمل میکنین و مجبورین بغضتونُ قورت بدین تنها میگذرونین. بدترین بخش داستان درست وقتی از راه میرسه که فردا دوباره باید بهشون...
-
feel the touch
1397,04,26 13:46
feel the touch این همون جملهای بود که Tomas Leroy تو Black Swan به Nina میگه. نینا یه دختر ۲۸ سالهست که تا به این سن به خاطر حساسیتهای مادرش که پدرشون رهاشون کرده و رفته با هیجمردی هیچ رابطهای نداشته. تمام چیزی که توماس میخواد به نینا بگه اینه که آزادتر و زیباتر از دختری که لذت جنسی رو تجربه کرده بدون این که...
-
چه مسائلی مادرها را رنج میدهد؟
1397,04,16 18:01
دیروز بعد از وقتی راحت و بیخیال بغل مامان خوابیده بودم، متوجه شدم که خوابم نمیبره. برگشتم سمت مامان. مامان هم بیدار بود. همین که برگشتم سمت مامان دستشُ برد لای موهام و با غصه گفت چیزی به ترکی به گفت که ترجمهش این میشه: مادر برات بمیره که از الان موهات سفید شده. اون لحظه صداش به قدری غصه داشت که باورم نمیشد مامان...