-
بارون و کلیشههای کیبورد...
1396,09,16 23:26
گوشه در تراس بازه. اولش فکر نمیکردم اینقدر کش بیاد. بارونُ میگم. فکر میکردم تموم میشه. زودم تموم میشه، اما حرفای من و فرشته تموم شد و بارون هنوز به قوت خودش داره میباره. صداش آروم و بلند از لابهلای نتای قشنگی که Arnalds عزیزم آهنگشون کرده تا همین حوالی کلیشههای کیبوردم که دارن تق تق صدا میکنن میرسه. شب و...
-
با مقدمه بیربط ولی هیجانانگیز :)
1396,09,16 21:31
جدیدا با یه دوستی آشنا شدم که به شدت به دردبخور بود. داستان شهابُ خوند و نقد مفیدی بهش وارد کرد. بهم یادداد که چهجوری آزاد و خلاقانه فکر کنم و بنویسم. بهم فهموند که هر نویسنده یه دنیای خصوصی داره که هر چیزی که میخواد خلق کنه قبلا یه بار اونجا اتفاق افتاده. شاید داستانهاش اوایل کلیشهای بشن و شاید مسخره به نظر برسن...
-
از نیاز به موسیقی تا نیاز غریب انسان برای به اشتراکگذاری
1396,09,16 00:13
موسیقی و کتاب تنها تفریحای واقعی زندگی من محسوب میشن. چندماهی میشه که میتونم نوشتنم به این دسته اضافه کنم. همیشه و همهجا تحت هر شرایطی باید آهنگ گوش کنم. همیشه از خودم میپرسم که چرا سر جلسه امتحان نمیتونم آهنگ گوش کنم یا چرا سر جلسه امتحان آهنگ پخش نمیکنن؟ این شاید بزرگترین ظلمی بود که در طول تمام دوران تحصیلم...
-
عکسنوشت :)
1396,09,15 22:25
-
آهنگ خوب بگوشیم :)
1396,09,14 17:02
میخوام واستون آهنگ time شاهکار hans zimmer عزیزم که واسه فیلم inception ساخته شده رو آپلود کنم :)
-
باید روراست بود
1396,09,14 14:47
داستانی که دیروز نوشتم ادامه داره ولی راستش از این که ادامهاشُ بنویسم میترسم. نه که بد باشه یا لزوما اتفاق تلخی در خللش افتادهباشه. ماجرا از این قراره که این اتفاق از یه جایی به بعد بیشتر از این نمیتونه فرم یه دوستی ساده رو حفظ کنه. نمیتونیم دوستای عادی باشیم. حداقل اگه اینروزا و ساعتا حالت گذار رابطهامون باشه...
-
ماجرای دیشب و حواشی (قسمت اول)
1396,09,13 19:00
دیروز دقیقا یادم نمیاد کی بود که محمدرضا رو دیدم. احتمالا به خاطر این که دانشکده نیومدهبود صبحی ندیدمش. بعد از ظهری یسری ازم پرسید که دانشکدهام یا نه که که به خاطر یسری و البته امتحانی که امروز داشتم با این که تو خوابگاه بودم برگشتم دانشکده. نمیتونم بگم که دلایلم تنها همینایی بودن که گفتم. یادمه که محمدرضا حالش خوب...
-
شیب تند تغییرات
1396,09,12 22:06
من معمولا با فیلم یا کتابی گریه نمیکنم. آخرین باری که به خاطر داستانی گریه کردم توصیف پنج دقیقه پایانی انتظار برای اعدام شدن یک مبارز بود. به غایت دردناک بود. احتمالا ساعت یک بعد از نیمه شب بود که تو روشنایی جزئی چراغ مطالعهام نمیتونستم جلو اشکامُ بگیرم. چهقدر این لحظه میتونه دردناک باشه. چهقدر آدم تو این پنج...
-
بیتوجهی
1396,09,10 17:08
این که نوشتن اینجا چهقدر میتونه خوب باشه رو نمیتونم تعیین کنم. حتی نمیتونم به خاطر احساسات متناقضم خجالت بکشم. اینجا تنها جاییه که میتونم بگم که احساسات یه دختر به شدت سرکشن ولی همین احساسات سرکش هم میتونن به راحتی از بین برن. داستان سرعت ناپدید شدن احساساتمون نیستن. نمیتونیم تا ابد انتظار اینُ داشته باشیم که...
-
گذر از مرزها
1396,09,07 19:21
سال دوم راهنمایی که تو یه مدرسه نیمه دولتی درس میخوندم و همیشه به خاطر ضعف تحصیلیم نسبت به دوتا خواهرم مورد سرزنش قرار میگرفتم با یکی از بهترین دوستای تمام دوران زندگیم آشنا شدم. اسمش سولماز بود. من جزو اولین دوستانی بودم که از اون دوران سول صداش میزنیم. یادمه اونموقعها دوست نداشت هر کسی سول صداش بزنه و به مرور...
-
اندر مشکلات آدرس وبلاگ
1396,09,06 22:16
این که آدرس وبلاگ از کجا اومده یه داستان تقریبا پر فراز و نشیبه و از اونجایی که فعلا چیزی واسه تعریفکردن ندارم میخوام واستون تعریف کنم. (خنده شیطنتبار) اوایل پاییز ۹۵ بود که یه دوستی واسم یه آهنگ فرستاد. یه آهنگ بیکلام از سبک آلترنتیو از یه گروه بینشان اما با یه اسم خیلی قشنگ. اون آهنگ تا مدتها تنها آهنگی بود که...
-
نگاههای اسرارآمیز :)
1396,09,05 23:36
همیشه قبل از خداحافظی نسبتا طولانیتر نگاهش میکنم. انحصار به محمدرضا نداره. واسه همه همینجوریم. یه ترس ناشناخته و غریب نسبت به این که ممکنه آخرین باری باشه که میبینمشون دارم. همیشه سعی میکنم تا کوچیکترین جزئیات چهرهاشونُ یادم بمونه. یه وسواس شاید زنونه واسه حفظ تمام جزئیات دارم. از چینخوردگی گوشه چشمهاش تا...
-
این که ازم فرار میکنه نشونه خوبیه یا نه؟
1396,09,05 12:12
من وقتی حالم خوب نیست یه حالت سردرگمی عجیبی بهم دست میده. اینجوری که اصلا وابدا دوست ندارم تنها باشم ولی نمیتونم کس دیگهای رو هم تحمل کنم. دیروز با تمام وجودم دوست داشتم پیش محمدرضا بمونم. همراهم اومد و تا لحظه آخری که دیگه ندیدمش با چشای نگرانش نگاهم میکرد. دلم نمیخواست برم، دلش نمیخواست برم. ازم نخواست بمونم،...
-
ترس از آسانسور چهقدر میتونه تو زندگیتون تاثیر بذاره؟
1396,09,04 19:46
امروز دیدم مردی که احتمالا دوستش دارم موهای قشنگشُ کچل کرده! با نگرانی تمام قبل از این که برم دانشکده بهم پیام دادهبود که امروز نرم دانشکده. احتمالا از این که کچل ببینمش خوشحال نمیشم. خوشحال نشدم. دوست نداشتم موهای خوشگلشٌ کوتاه کنه. حتی کوتاهم نکردهبود، کچل کردهبود. وقتی برا اولین بار دیدم تو گوشه سمت راست...
-
امروز روز کتابگردیه
1396,09,02 12:05
دیشب وقتی تا ساعت ۲ داشتم واسه شقایق غر میزدم و اونبندهخدا که از قضا سرماخورده هم بود به خاطر من نمیرفت بخوابه به این فکر کردم که امروز برم کتاب بخرم. بیشتر کتابفروشیا تخفیف زدن و منم خیلی دلم میخواد دوتا کتاب "مرگ کسب و کار من است" و "سلاخخانه شماره پنج" رو بگیرم. دوست دارم برم باغ کتاب....
-
اعتراف به علاقهمندی اشتباهی بزرگ یا گامی بزرگ در شکستن تابوها؟
1396,09,01 16:52
یکی از مسائلی که این روزا ذهنمُ به خودش مشغول میکنه اینه که اگه دختری به پسری بگه که ازش خوشش اومده کار درستی کرده یا نه؟ این که تابوشکنی محسوب میشه یا نه؟ سوالای مهمین، ولی من از جایی که من به قضیه نگاه میکنم فقط یه جواب مشخص میتونم واسش داشته باشم. من تحت هیچ شرایطی اینکارُ نمیکنم. دلایل خودمم واسه این کار...
-
دستهای یخزده
1396,08,29 18:52
این روزای تهران هوا به نظر من دیگه سرد محسوب میشه. هنوز زیاد پیادهروی میکنم. هنوز دستام زود یخمیکنن. هیچکدومشون تازگی ندارن. روزایی که مسیر تکراری خیابون کارگر رو پایین میام و با تاکسی برمیگردم بالا. این روزها گهگداری همراهی دارم که باهام پایین میاد. عجیب نیست؟ امشب بعد از این که حدودا ۴۰ دقیقهای با هم حرف...
-
تا به حال از کسی خواستین که فقط باهاتون حرف بزنه؟
1396,08,29 10:56
دیشب طی مکالمات دیروقت و شبانه من و شقایق بود که فهمیدم خیلی وقتا واقعا دلم میخواد از کسی خواهش کنم باهام حرف بزنه. ازش بخوام که صرفا حرف بزنه. نمیدونم چی باعث میشه اینجوری باشم. شاید این که بیشازاندازه با خودم مونولوگ داشتم. به قدری که حتی خیلی وقتا نمیتونم تشخیص بدم که چه چیزاییُ رو به طرف مقابلم گفتم و...
-
حق انتخاب
1396,08,29 10:30
تو اصول آرایشی برای خانومها تاکید میشه که اگه خطچشم میکشن و سایه تیره استفاده میکنن هیچوقت نباید از یه رژ قرمز واسه لباشون استفاده کنن. به عنوان یه اینستاگرامر معمولی اینُ بارها تو تبلیغات زیبایی دیدم که لبای زنی که به عنوان نماد زیبایی نشون داده میشه به طرز غریبی قرمزه و چشاش تا جایی که ممکنه بوده سیاه! انگار که...
-
قدرت بیان
1396,08,28 21:04
از اون لحظاتی که کلمات انگار قدرت بیان ازشون گرفتهشدهباشه ولی هممون میدونیم موسیقی همیشه گزینه بهتریه :) -بند Sigur Rós که یه بند متاله واستون آهنگ میذارم. این اولین آهنگیه که ازشون شنیدم :) Varúo -یکی دیگه هم هست نمیتونم آپلودش نکنم =) take me to church از hozier
-
اسپرسو دبل شات
1396,08,28 13:21
یه بار یه دوست، البته خیلی هم شکل دوست نداشت ولی خب توصیهاش دوستانه محسوب میشد، بهمون توصیه میکرد که راجع به رابطه قبلیمون چیزی به دوستپسر فعلیمون یا هرکسی که قراره این منسبُ پر کنه چیزی نگیم. اون روزا و حتی این روزا هنوز با این توصیه کنار نیومدم. به نظرم به دور از صداقته که وقتی با کسی دوست میشی چیزی از اتفاقات...
-
فردا امتحان دارم
1396,08,26 19:32
ازش میپرسم خوبی؟ میگه: خوبم. بعدش میگه: بگو ببینم درساتُ خوندی یا نه. میگم: خوندم و مثل بچهها خودمُ واسش لوس میکنم. با هم یه امتحان مشترک داریم. نمیدونم کدوممون بیشتر استرس داره ولی میدونم اون بیشتر از من خونده. به نظم باورنکردنیش حسادت میکنم. به مهربونی بیحد و حصرش حسادت میکنم.این که واسه هر چیز کوچیکی...
-
برخورد سوژه و داستان
1396,08,26 10:38
دیروز آدرس وبلاگمُ به شهاب دادم. آره میدونم یه جوریه ولی خب راستش نمیتونستم اینکارُ نکنم. داستانم تموم شده بود. حیف بود اگه خودش نمیخوند. بعدش خیلییی پشیمون شدم. نباید این کارُ میکردم. ولی خب تموم شده بود. داستان از همون فضولیای که تعریف کردم شروع شد. شب به "آن دیگری" پیام دادم. دیر جوابمُ داد. تا...
-
تمیز دادن این که چه مسائلی به ما مربوط میشوند
1396,08,25 14:08
خیلی وقتا به طرز باورنکردنیای قاطعانه مطمئنیم که کاری که میکنیم درسته. بعضی روزا باورمون نمیشه چی میشه که اون تصمیم قاطع اینقدر گنگ و مبهم و بیمعنی به نظر میرسه. با این که داریم سر مسئله قبلی بحث میکنیم و با خودمون درگیریم ولی نتایجی که گیرمون میاد به شدت عجیب و متناقضن. نمیدونیم باید چی کار کنیم. سادهست. جیز...
-
مکالمه بعد از ظهر
1396,08,24 21:37
همیشه نوشتن واسه دررفتن از موقعیتی که توش گیرافتادین میتونه گزینه خوبی باشه. نه که این روزا بد باشم ولی خب زیاد مینویسم. تو دوتا دفترچه و یه وبلاگ و یه جای دیگه. از هر چیز کوچیکی میتونم بنویسم. امشب میخوام یه خوردهای راجع به آقای دوست بنویسم. اگه احساساتم متناقض و عجیب هستن ببخشید چون تو برههایم که شاید ابهام و...
-
تنهایی نام نهیم یا که چیز دیگر؟
1396,08,24 20:12
دیروز بود احتمالا که داشتیم با ثنابانو راجع به حس غریب و گریبانگیر این روزهامون حرف میزدیم. حس عجیبیه. تنهایی حسیه که همه به شکلای مختلف تجربهاش میکنن. اساسا نمیشه تفکیکش کرد یا حتی طبقهبندیش کرد. همه آدما تو زندگیشون حداقل یه بار تجربهاش کردن. من هر روز تجربهاش میکنم. من آدم خاصتر یا عجیبتری نیستم. من فقط...
-
از چیزهایی که منتظرشون هستیم
1396,08,24 11:57
آقای دوست فرزند اول خانوادهست. اینُ تو همه رفتارای مردونهاش میبینم. این که سعی میکنه همیشه حامی باشه و حتی اگه قولی نداده و اتفاقی نیوفتاده همچنان احساس مسئولیت میکنه، ولی آخرین بار دیشب بود که فهمیدم که چهقدر این داستان تو واقعیت میتونه تاثیر بذاره. داستان از این قراره که من تحت هیچشرایطی لحن آمرانه هیچکسیُ...
-
تابستان خود را چگونه گذراندید؟
1396,08,23 12:57
من از ۱۴ سالگی فلسفه خوندنُ شروع کردم. هنوزم کمابیش ادامه میدمش. کم و بیش کتاب فلسفی میخونم. اما دلیل اصلی فلسفه خوندنم از اونجایی شروع شد که خواهرم داشت کتابی میخوند، با توجه به این که همیشه دوست داشتم کتابای تازه بخونم. ازش پرسیدم این چیه که میخونی؟ تو جوابم گفت به درد تو نمیخوره و واست سنگینه و چیزیازش دستگیرت...
-
این روزا
1396,08,23 10:54
این روزا اینجوریم که میتونم ساعتها از چیزایی که بهشون فکر میکنم حرف بزنم و بنویسم اما چیز خاصی حس نمیکنم. یه جور کرختی خاصیه که نمیتونم مدیریتش کنم. یه حس گنگ بودن. میدونم قاعدتا همه چیز درسته و مشکلی نیست اما حس مسخره بهم اجازه نمیده از این آرامش نسبیای که دارم لذت ببرم. نسبت به همه چیز و همه کس...
-
به پایان میاندیشم اما پایان را راهیست بسیار دور :)
1396,08,19 17:56
کاملا اتفاقی با موج مخالفتها واسه تعطیل کردن وبلاگم مواجه شدم. برای این که این امر محقق نشه و دوستایی رو که پیدا کردم از دست ندم تصیم گرفتم چند تا تغییر کوچولو ایجاد کنم و تقریبا تو یه شرایطی شبیه روزانه نویسی بنویسم. ۱. اول این که من به احتمال زیاد از یه یارو جدیدی خوشم اومده و بیشتر نوشتههام مربوط به ایشون و...