ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من از ۱۴ سالگی فلسفه خوندنُ شروع کردم. هنوزم کمابیش ادامه میدمش. کم و بیش کتاب فلسفی میخونم. اما دلیل اصلی فلسفه خوندنم از اونجایی شروع شد که خواهرم داشت کتابی میخوند، با توجه به این که همیشه دوست داشتم کتابای تازه بخونم. ازش پرسیدم این چیه که میخونی؟ تو جوابم گفت به درد تو نمیخوره و واست سنگینه و چیزیازش دستگیرت نمیشه. واسه این که ثابت کنم منم زورم میرسه کتابای خفن بخونم شروع کردم به خوندن همون کتاب.
بچه بودم. فکر میکردم اگه اینکارُ بکنم قدرتمُ اثبات کردم. کتاب سنگینی نبود ولی همهاش به خودم تلقین میکردم که واسه من زوده. از کتاب خوشم اومد. اسمش دنیای سوفی بود. داستان دختر ۱۴ سالهای که مردی غریبه شروع میکنه بیهیچ دلیلی مبانی مکاتب فلسفی رو واسش توضیح دادن. نمیتونم واستون توصیف کنم چهقدر از این که منم ۱۴ سالم بود خوشحال بودم. این نیرو محرکه من بود. خیلی جاها نمیفهمیدم چی میگه ولی به خودم میگفتم اینا تماما داره واسه یه دختر ۱۴ ساله توصیف میشه و منم ۱۴ سالمه.
تمام اون تابستون دنیای سوفی قبله من بود. تمام روزمُ به خوندن اون میگذروندم و کتابای هریپاتر! حتی نمیتونم توصیف کنم چهقدر اون تابستونُ دوست داشتم و چهقدر تو چیزی که الان هستم تاثیر گذاشت. به جرئت میتونم بگم پایههای چیزی که میتونم امروز ادعا کنم اسمش تفکر آزاده تو همون تعطیلات گذاشته شد. روزایی بودن که از اتاقم بیرون نمیومدم و تمام وقتمُ داشتم کتاب میخوندم. فلسفه واسه ذهن کوچیکم یه خورده سنگین بود و ذهنم بیشتر اوقات ذهنم درگیر بود. به چیزایی که خونده بودم فکر میکردم. همیشه خدا خانواده به شکلای مختلف مسخرهام میکرد. من از همون روزا بود که دیگه شبیه خانوادهام نبودم. از همون روزا بود که به آزادی و برابری زنان فکر کردم و به مرور راه خودمُ پیدا کردم. به مرور بیشتر خوندم. خیلی بیشتر. بزرگ شدم و از چیزایی دفاع کردم که حتی روزی فکرشم نمیکردم...
الان من بزرگ شدم و نمیدونم باید از چی دفاع کنم...
اینجا، اینروزا اولین لحظاتین که به چیزی که هستم شک میکنم. بدون این که کسی حتی چیزی راجع به این قضیه حرفی زده باشه...
ها فک میکنم این سردرگمی هم جزوش باشه.
گفتی سنگین یاد یه چیزی افتادم :))
خیلی بچه بودم با بابام رفته بودم کتاب بخرم تو کتاب فروشی فروشنده دستش شازده کوچولو بود. منم دیدم خب گوگولیه گفتم همینو میخوام. فروشنده گفت این واست سنگینه. منم گفتم ازین گنده ترشم خوندم -_- البته در نهایت خریدمش ولی خب چند سال پیش فهمیدم فهمیدم چرا میگفت سنگینه.
آخییی...
سعدی بخون
هم فلسفه هست، هم راه رو نشونت میده
باشه چشم :)