دیروز بود احتمالا که داشتیم با ثنابانو راجع به حس غریب و گریبانگیر این روزهامون حرف میزدیم. حس عجیبیه. تنهایی حسیه که همه به شکلای مختلف تجربهاش میکنن. اساسا نمیشه تفکیکش کرد یا حتی طبقهبندیش کرد. همه آدما تو زندگیشون حداقل یه بار تجربهاش کردن. من هر روز تجربهاش میکنم.
من آدم خاصتر یا عجیبتری نیستم. من فقط طبق برنامهریزیام تنهاتر میمونم. از سادهترین مثالا شروع میکنم. من هیچوقت تو خوابگاه هماتاقی خوب نداشتم. همیشه خدا آواره بودم. هیچوقت نتونستم دوستی پیدا کنم که بتونم باهاش زندگی کنم. همیشه بازه آدمایی که میشناختم خیلی محدود بود و البته تاکید دارم که کاملا اختیاری بود.
هیچوقت هیچکسی هیچجایی منتظرم نبوده. البته این مثال به دوران استقلالم مربوط میشه. از وقتی که خونه رو ترک کردم کسی جایی منتظرم نبوده. نمیتونم بگم این بدترین اتفاق دنیاست، چون نیست، ولی واقعیت اینه که روزایی سر میرسن که دوست داری کسی باشه که صرفا یادش باشه که تو نباید دیر برسی خونه.
تنهایی همیشه و همهجا، جای آدماییُ که باید باشن و نیستنُ پر میکنه. تنهایی همون دارو اعتیادآوریه که همه ازش متنفرن ولی نمیتونن ترکش کنن. تنهایی ماده چسبناکیه که ساعتامونُ پر میکنه. میچسبه و کش میارتشون. ساعتای چسبناک اعتیادآور. روزهایی هم از همین جنس.
اما اعتیاد هر شکلش ترسناکه. تنهایی دیوار دورتُ بلندتر میکنه. مرزها حساستر میشن. من آدمیم که دوستامُ خودم انتخاب میکنم. واسه داشتنشون کمابیش انرژی صرف میکنم و بودنشون واسم مهمه. این روزا اما خالیترین روزای زندگیمن. شقایق به هوای بودن آقای دوست رفته یا شاید خودم یه کاری کردم که بره. آقای دوست هم مثل بقیه پسرا وجود خارجی نداره. باید یه بار فقط یه بار به حرف شهاب گوش میدادم. فرشته به دلایلی کاملا مجهول با من خیلی حرف نمیزنه. شاید با دوستاش راحتتر باشه. و کس دیگهای داخل این مجموعه نیست.
اینجا نوشتن واسه این که بخوام یه مشت عبارت بیمعنی و غرزدنای بیسروته تایپ کنم، گاهی اوقات کنترل خیلی چیزا دستم یا نمیخوام کنترل کنم به جاهایی منتهی میشه که نمیدونم کجاست...