ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیروز دقیقا یادم نمیاد کی بود که محمدرضا رو دیدم. احتمالا به خاطر این که دانشکده نیومدهبود صبحی ندیدمش. بعد از ظهری یسری ازم پرسید که دانشکدهام یا نه که که به خاطر یسری و البته امتحانی که امروز داشتم با این که تو خوابگاه بودم برگشتم دانشکده. نمیتونم بگم که دلایلم تنها همینایی بودن که گفتم. یادمه که محمدرضا حالش خوب نبود. یادم نمیاد از فهمیدم یا مگه دیدهبودمش، نمیدونم. به خاطر اونم برگشتم. وقتی برگشتم دیدم داره با بچهها تو حیاط دانشکده والیبال بازی میکنه. یه بلوز مردونه بیشتر تنش نبود. راستش نگران شدم که سرما بخوره ولی اون حواسش نبود.
دلم نمیخواست درس بخونم. میدونستم که نه تو خوابگاه نه تو دانشکده نمیتونم درس بخونم. سرخورده و البته با یه حالتی که انگار از شرایطش فراریه رفتم کتابخونه طبقه پایین. میدونستم شلوغه و جوش اصلا چیزی نیست که دلم بخواد تحملش کنم. من روزای معمولی کتابخونه پایین درس نمیخونم چه برسه به شب امتحان و استرس و همه اینا. شقایقُ پیدا نکردهبودم. یادم نیست که بهش زنگ زدم یا نه. رفتم ساختمون خیام. طبقه پایین دفتر انجمن. کسی نبود. داشتم میرفتم کتابخونه طبقه دو ساختمون خیام که شقایق زنگ زد. چرا کتابخونه طبقه سه نمیرفتم؟ سوال خوبیه. میدونم ضعف زنانه تلخیه ولی دوست ندارم بدون محمدرضا اونجا بمونم. وقتی به تلفن شقایق جواب دادم گفت که بیام ساختمون قدیم و اینحرفا. اونجا مطصفی و شقایقُ دیدم و یه خورده بعد که شقایق داشت میرفت سراغ درنا تا بریم بوفه با مصطفی که داشت میرفت سراغ محمدرضا رفتم بیرون و بهشون تعارف زدم که بیان بوفه. تو بوفه و اینچیزا مجوعه اتفاق حائز اهمیتی نیوفتاد. یه بعد از ظهر روتین تو بوفه فسکنی فیزیک و چهارتا دختری که با صدای بلند از وقایع روزشون تعریف میکنن و پسرایی که تظاهر میکنن واسشون مهم نیست دخترا چی میگن ولی گوشاشونُ تیز کردن و با هم حرف نمیزنن. بیخیال و حتی خوشحال داشتم با بچهها میگفتم و میخندیدم. واسم مهم نبود محمدرضا کجاست. شاید به خاطر این که میدونستم نزدیکه. کار پسرا زودتر از ما تموم شد و تصمیم گرفتن که برن. از سر بیاعتنایی وقتی منتظر من بودم تا رومُ برگردونم تا ببینمش به سمتش برگشتم و با یه لبخند معمولی جواب خداحافظی خجولانهاشُ دادم. لحظه آخر وقتی که داشت میرفت مثل همیشه یه جوری نگاهم میکرد که انگار دارم تموم میشم، دیگه وجود ندارم، کمرنگ میشم تا بالاخره محو میشم. سعی کردم بیاعتنا بمونم.
بیاعتناییِ لحظهای تاثیر مثبت گذاشت و اون فکر کرد که خبری نیست. رفت. من همچنان نگاهم بیاختیار دنبالش میدویید. ولی اون رفتهبود. یه خوردهای با بچهها نشستم تو بوفه. سعی کردم بیتفاوت جلو نمود خارجی داشتن حسی که اون نگاه تو من ایجاد کردهبود بگیرم. ناتوان و دنبال بهانه که از بوفه زدم بیرون. نمیخواستم تو بوفه بمونم. تو بوفه مجبور بودم به امتحان فردام فکر کنم. مجبور بودم خودمُ درگیر ببینم. یه خورده که راه رفتم برگشتم بوفه. به یسری قول دادم که باهاش تو طبقه سه درس بخونم ولی قانعش کردم که بره چون من با شقایق میرم دفتر انجمن تا شیرینی بخورم. شیرینی خوردنمون طول کشید تا این که یسری زنگ زد و گفت که میاد دفتر انجمن. هیچجا نمیتونستم بمونم. یسری که اومد تصمیممُ واسه درس خوندن تو دفتر انجمن قطعی کردهبودم...
چی بگم والا :)) فکر نکنم خوب باشه اینجوری
البته هر کی سبک خودشو داره
راستش منم فکر نمیکنم خوب باشه...
ولی خب کار دیگهای از دستم برنمیاد...
چرا هربار جوری نگاهت میکنه که انگار قراره تموم شی؟
دو نوع سوال داریم. یه سریشون تلخن، یعنی جواب دادن بهشون واسه کسی که جواب میده تلخه. دومی اونایین که جواب دادن بهشون سخته.
سوالی که پرسیدی هیچکدوم از بالاییا نیست. ترکیبشونه.
راستش خیلی به این مسئله فکر کردم. جوابُ پست کنم بهتر نیست؟
نه اصلنم بهتر نیست. همینجا مینویسم.
یه جواب بیشتر نداره. شاید چون دوست داره زودتر تموم شم. من تردیدُ تو نگاه محمدرضا میبینم. من درد شکُ تو همون نگاه نگرانش میبینم. شاید تموم شدنم واسش راحتتره. اینجوری مجبور نیست سر من با خودش درگیر بشه. تموم شدنم دردی نیست که تموم نشه.
الان باید ازم بپرسی: چرا تموم نمیشی؟
منم میگم: تموم شدنم یه روند یهویی نیست. از اونجایی که منتظرم میمونه تا برگردم و خداحافظی کنه شروع میشه و احتمالا تا اینجایی که سعی میکنم کمتر ببینمش کش میاد :)
اینجوری بهتره؟