ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من معمولا با فیلم یا کتابی گریه نمیکنم. آخرین باری که به خاطر داستانی گریه کردم توصیف پنج دقیقه پایانی انتظار برای اعدام شدن یک مبارز بود. به غایت دردناک بود. احتمالا ساعت یک بعد از نیمه شب بود که تو روشنایی جزئی چراغ مطالعهام نمیتونستم جلو اشکامُ بگیرم. چهقدر این لحظه میتونه دردناک باشه. چهقدر آدم تو این پنج دقیقه میتونه به مرز جنون نزدیک بشه و چه تلخ که آدما به قدری تحمل این لحظات واسشون سخت میشه که با تمام وجود آرزوی مرگ میکنن. یه ترس گریز ناپذیر و البته یه هیجان ناشناخته نسبت به احتمال تجربه چنین موقعیتی تو خودم حس میکنم. مطمئنم روزی میرسه که من هم چنین چیزی رو تجربه خواهم کرد.
آخرین باری که قبل از این داستان به خاطر داستانی گریه کردم مربوط میشد به کتاب دیگهای از همین نویسنده. چهقدر به این نویسنده حسادت میکنم. چهقدر میتونه درد رو ملموس توصیف کنه. از آرزوش برای داشتن تکهای از ماه روی میز کارش میگفت و تناقض تلخ این آرزو با فقر دوران جنگ. چهقدر که دوست داشتم زمان جنگ جهانی دوم تو اروپا به دنیا اومدهبودم. تو اوج تحول. تو اوج دورانی که نویسندههایی رو به وجود آورد که اینروزا دارم با حلوا حلوا کردن آثارشونُ میخونم. تو دورانی که میتونستم صدای بلند آزادی باشم و الان درگیر مسائل پیشپا افتاده تحصیلات عالی و ازدواج به موقع و زندگی روتین شدم.
منم دوست دارم برم به ماه. یه تیکه از گرد دستنخورده و تیرهرنگشُ واسه خودم سوا کنم و تو یه ظرف شیشهای رو میز کارم نگهدارم. شاید دوست داشته باشم تو یه دانشگاه ناشناخته تو یه سرد و دورافتاده دنیا فیزیک درس بدم. با بچهها تخس و بیادب سروکله بزنم و وقتی دستم خالیه چند صفحهای سیاه کنم. شاید دوستداشته باشم تو تمام ساعتایی که خونه نیستم کسی منتظرم باشه. یکی که همیشه حواسش هست. کسی از ابتدای روزای سخت همرام بوده. شاید همه اینا فانتزیهای دخترانه یه موجود به غایت خستهست. این که واقعا نمیدونم چی میخوام بیانصافیه. من میدونم چی میخوام نمیدونم چهجوری باید به دستش بیارم!
گاهی به این فکر میکنم که مسیر زندگیم خیلی با چیزی که واسش در نظر گرفتم تفاوت خواهد داشت. خیلی وقتها این قدرت رو تو خودم میبینم که از تمام چیزی که اسمشُ میذارم آرامش جدا بشم و برم سراغ چیزایی که واسم هیجانانگیزن. مثل سیاست. مبارز شدن. مبارزه کردن واسه چیزی که اسمش آزادیه. شاید حتی لازم نباشه بجنگم. شاید سیاستمدار بشم و دیگه هیچوقت نتونم یه زندگی عادی داشته باشم...
اینا از مجموعه آرزوهای کودکانه یه دختر رویابین انتخاب شدن. خیلی با واسه خودتون مقایسهاش نکنین :))
همچنان درگیر. هم؟
تا ابد :))
تا به غایت :))