-
احتمالا پایانی
1396,08,16 22:11
چیز زیادی از داستان شهاب نمونده که بخوام بگم. نمیخوام اینجارو تخته کنم ولی خب دیگه اینجا قرار نیست بنویسم. اگه کامنتی بذارین جواب میدم، گاهی هم سر میزنم... :-)
-
آقای نامرئی
1396,08,14 19:27
دوستی با شقایق همیشه ورای تبعاتی که داشته واسم معنی خوبی داشته. ما معمولا زیاد بیرون میریم. همیشه بیرونرفنتا واسم معنی دارن، نتیجه دارن. همیشه بعد این بیرونرفتنا چیزایی داشتم که بخوام درموردشون بنویسم. دیشب با هم بیرون بودیم. یه جایی پستوطور تو یه خیابون که از خیابون اصلی فاصله گرفته و شلوغترین نقطه تو اون منطقه...
-
سایز فونت :/
1396,08,14 19:27
سایز فونتیُ که باهاش مینویسم یه درجه بزرگتر کردم. خوبه یا دوباره برگردم به همون سایز قبلی؟
-
آشفته نویسی
1396,08,13 12:58
امروز از اون روزاییه که دوست دارم پرحرفی کنم. چندتا چندتا پست بذارم، از چیزای بیاهمیت حرف بزنم و نهایتا به کسی جواب ندم. چراهای همه واسم بیمعنیه. مادامی که خودم نمیدونم چرا تو اتاق موندن واسم تو اولویتتره تا سر کلاس رفتن، نمیتونم به سوالشون تو این زمینه جواب بدم. بهم توصیه میکنن برم پیش روانشناس ولی با تمام وجود...
-
چگونه با غم از دست دادن موهای نازنین کنار بیایم ؟(راهنمای به دردنخور)
1396,08,13 12:08
علی رغم تمام تلاشهایی که برای حفظ همون چهارتا دونه مویی که رو سرم مونده بود کردم، طی تصمیمات خانوادگی برای نجات موهام با رای قاطع مجبور به کوتاه کردنشون شدم. چیز زیادی ازشون نمونده بود ولی همونا واسم مهم بودن. اون پیچ و تابی که گوشه راست موهام میخورد، همون انحنای بزرگی که وقتی یه طرفی فرق باز میکردم نصف صورتمُ...
-
آقای دوست جدید :)
1396,08,10 10:54
من شاید خوششانسترین آدم روی کره زمین نباشم ولی اونقدرام بدشانس نیستم. همیشه کموبیش اتفاقاتی تو زندگیم جریان دارن که بتونن جذابترش کنن. اتفاق جالب اینروزام یه دوست جدیده. این آقای دوست جدید به طرز بسیاربسیار غریبی انسان شریف و به غایت مهربونیه. پسری که احتمالا موجودی به سادگی و مهربونی اون فقط یه نفر دیگه رو دیده...
-
چگونه اشتباه خود را ماستمالی کنیم؟ (راهنمای عملی)
1396,08,09 01:16
این که متنیُ پستکنین که همین الان نوشتینش کار آسونی نیست ولی امشب میخوام بهتون یاد بدم چهجوری میتونین اشتباهتونُ ماستمالی کنین. اینُ قدمبهقدم واستون مرتب میکنم =) ۱. اولین قدم انکاره. باید با تمام قوا قولی که دادین یا اشتباهی کردینُ انکار کنین. تحت هیچشرایطی نباید پذیرین که چنین اتفاقی افتاده. ۲. مرحله دوم...
-
بیخودینوشت
1396,08,07 19:46
به تقلید از یه دوست بامزهامون واسه چیزایی که نمیدونم باید اسمشونُ چی بذارم دزدی کردم. البته نه که عنوان اختصاصا برای اون بزرگوار باشه، ولی خب چیزی که من نوشتم یه اقتباسی از اسمی قشنگیه که ایشون استفاده کردن. خلاصه که از این داستانا بگذریم با پدیدهای تو من مواجه میشیم به اسم تنبلی و کمکاری. چند روزی میشه که چیزی...
-
خود تولد :) (قسمت سوم)
1396,07,30 23:44
اون شب بعد از این که بهمون خوشگذشت و بچهها دیگه داشتن شورشُ درمیاوردن تصمیم گرفتیم مهمونیُ تموم شده اعلام کنیم. من یه بلوز دامن تنم بود و بچهها هرکدوم اگه حوصله داشتن عکس میگرفتن. راستش کلا دوست ندارم عکس بگیریم. بعدا دردناکتر میشن. خاطراتی که غمانگیزن همونایین که بیشتر از همه بهت خوشگذشته. بچهها به شوخی کلی...
-
اعلام نتیجه مذاکرات
1396,07,30 14:52
با توجه به مذاکراتی که با دوستان داشتیم و مخالفت همگانی با این که داستانمُ تو مجلهامون منتشر کنم، به این نتیجه موقت رسیدم که احتمالا تا تموم شدن داستانم درمورد این قضیه صحبت نمیکنم و با تشکر از تاکید همهاتون مبنی بر این که تصمیم نهایی به عهده خودمه در صورت موافقتم با انتشار داستان بهتون اطلاع میدم :)
-
Distraction
1396,07,29 14:43
چند روزی میشه دچار سردرگمی شدم. بنابهچیزایی که تعریف کردم احتمالا باید بدونین که ما یه مجله داریم. یه مجله آنلاین که تو اینستا فعالیت میکنه. البته باید درستتر بگم که فعالیت میکرد. بنابه تصمیماتی که برای نجات دادن مجله اتخاذ شد، قرار شد درصورت تمایل من داستانمُ تو پیج مجله منتشر کنم. من وبلاگنویس نبودم. فعالیت...
-
سردرگمی
1396,07,28 22:52
درست از زمانی که تو اولین تنفسامون هوا دم و بازدممون شد باید میدونستیم همه چیز اینقدر راحت و قشنگ نیست. هیچوقت هیچچیز اونجوری که انتظار داریم پیش نمیره. باید داستانشُ بنویسیم، باهاش گریه کنیم، دردشُ تا تو استخونامون حس کنیم. هیچوقت نمیفهمیم چهقدر واقعین… داستانشُ نوشتم، باهاش گریه کردم، دردشُ تا تو استخونام حس...
-
[ بدون عنوان ]
1396,07,28 22:38
I feel like hell
-
خود تولد :) (قسمت دوم)
1396,07,28 20:02
اون روز از پسِ انتظاری که خرج نیومدن شهاب کردم، همایشم تموم شد. بچههای زیستشناسی و کموبیش فیزیک همه خسته و خوشحال از دور هم جمع شده بودن عکس میگرفتن. من احتمالا همون گوشهها داشتم با کتابم ور میرفتم. چیزی از این شادی و خستگی نمیخواستم. ترکیب زشتی به نظر میرسید ولی بیشتر مردم از اول تا آخر عمرشون واسه تجربه هر...
-
خود تولد :) (قسمت اول)
1396,07,26 10:21
روز دوشنبه ۲۸ فروردین تولد لیلیئه داستان مائه. اونروز، روز خیلی شلوغی بود. کلاس ترمودینامیک و همایش و تولد و همه و همه تو یه روز بود. درست یادمه که به واسطه دوشنبه بودن قرار هفتگی نمایشنامهخونی هم بود. شهابُ واسه همایش دعوت کرده بودم. محدودیت یا دلیل خاصی نداشت. هممون هر کسیُ که میشناختیم دعوت کرده بودیم. آسمان شب...
-
رویارویی دوباره بحران و سکوت
1396,07,24 22:50
آدم سختگیری نیستم، ولی هنوز به قوانین دنیای آدمبزرگا عادت نکردم. هنوز اونقدر که باید باهاش کنار نیومدم. هنوز هضم این داستان که آدما به خاطر دلایلی که حتی خیلی وقتا خودشون نمیدونن چیه، میرن، واسم سخته. شایدم بدونن. شاید دارم درموردشون اشتباه میکنم، اما هیچکسی هیچحقی واسه من قائل نشد. کسی به چیزی که من بودم...
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت هشتم و پایانی)
1396,07,23 15:17
ازش پرسیدم: یادمه قبلنا منُ رئیس صدا میزدی، چی شد که دیگه اینجوری صدام نمیکنی؟ گفت: خیلی وقته که دیگه رئیس صدات نمیکنم. پرسیدم:خب دلیلش چیه؟ هرچند از این که رئیس صدام میکردی راضی نبودم ولی خب واسم عجیبه یهویی… گفت: خب به خاطر اینه که الان رئیس یکی دیگهست. الان تو معاونی. البته این اصلا تقصیر تو نیستا… عجب در...
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت هفتم)
1396,07,22 22:17
تو این قسمت از ماجرا یه اتفاقی افتاد که میدونم میتونه نقطه قوت داستان من باشه ولی همونقدرم تعریفکردنش واسم سخته. ولی خب از اونجایی که تا الان همه چیزای داستانمُ با ریز جزئیات تعرف کردم اینم میگم، چون حیفه ناگفته بمونه. از در حقوق که اومدیم بیرون، از خیابون ۱۶ آذر که پایینتر رفتیم و به خیابون انقلاب رسیدیم. اونجا...
-
امروز، روز خوبیه؟ :)
1396,07,22 09:45
این که یه روز خوبُ پشتسر نذاشته باشین لزوما به این معنی نیست که اون روز با یه فاجعه یا اتفاق ناگوار دست و پنجه نرم کرده باشین. یه روز صبح از خواب بیدار میشین، میبینین که تو کل هفته به غیر از صحنه زشت اتاق نامرتبتون چیزی ندیدین. از خواب بیدار میشین و حساب میکنین چندین هفتهست که کاملا مکانیکی رفتین دانشگاه و سرکار...
-
روزای شلوغ لیلی
1396,07,21 22:20
اول از مزاحمی شروع میکنم که تقریبا یه سالی میشه به لیلی داستان ما گیر داده. اول مزاحم بود. الان شده عاشق دلشکسته و مزاحم. لیلی این روزا، روزای خوبی نداره. همیشه از شروع ترم میترسه و البته حق هم داره. لیلی خیلی وقتا به خودش حق میده در حالی که کسی بهش حق نمیده. همه همیشه واسه خودشون یه فضایی قائلن. یه جایی که بتونن...
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت ششم)
1396,07,20 19:04
با فاصله کمی از در خروجی پردیس علوم رو یه سری دیگه از نیمکتا نشستیم. البته این بار یه نیمکت بیشتر گیرمون نیومد. دانشگاه داشت خلوت و خلوتتر میشد. من خسته بودم. میدونستم باید زودتر برمیگشتم خوابگاه ولی نمیخواستم برگردم. هیچی گیرم نیومده بود. شقایق و بچههای نمایشنامهخونی احتمالا رفته بودن، شهاب میخواست بره....
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت پنجم)
1396,07,19 16:51
به توصیه حضرت والا و البته به دلایلی که گفتنشون نه واسم آسونه و نه حس میکنم لزومی داشته باشه، رفتیم پردیس علوم. تو لابی علوم درست همونجایی که دو روز پیش منتظرش مونده بودم، منتظر بودم. رو حاشیه سنگیه همون ستونی که بهش تکیه کرده بودم، نشسته بودم. همچنان داشتم says گوش میکردم. روز خوبی نبود واسم، ولی نمیتونستم هم بگم...
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت چهارم)
1396,07,18 22:40
دومین چیزی که راجع به داستان اونروز در حین جابهجایی ناگفته موند چیزی بود که شهاب پیروی حرفای من تحویلم داد. خیلی شیک گفت: اگه نگرانی یعنی هنوز داری بهش فکر میکنی و فراموشش نکردی! من به شدت عصبانی شدم! اونی که نتونسته بود فراموش کنه من نبودم، پسرک بود. حتی با این شرایطم شهاب حقُ به آقایون میداد. من فقط نمیخواستم...
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت سوم)
1396,07,18 00:10
احتمالا همهاتون باید داستان فرود و شب اول برگشتنم به تهران و شام اون شبُ یادتون باشه. احیانا اگه فراموش کردین میتونین تو پست ”فلاشبک“ بخونینش. تو این پست به دردمون میخوره:) رو نیمکت روبهروی شهاب بیخیال و بیتوجه به شهاب نشسته بودم. شهاب یه چیزایی میگفت. از این که احتمالا سررشتهای تو آشپزی نداره یا این که حتی...
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت دوم)
1396,07,17 00:27
همینجوری که یه گوشه کز کردهبودیم، اون خسته بود و من یادمه دستهام میلرزیدن. فکر نمیکنم دلیل منطقیای داشته بوده باشن! بعد از این که توضیحاتم درمورد پیکسلم تموم شد یهو ساکت شدم. قیافهاش به نظر میرسید تحت تاثیر واقع شده باشه. دوباره همونجوری که ممکنه یه تابلو نقاشی یا اثر هنریُ نگاه کنه داشت نگاهم میکرد....
-
دومین ملاقات بعد از عید (قسمت اول)
1396,07,15 00:09
روبروی دانشکده یه تاکسی گرفتم. تو تاکسی بهش اسمس زدم که من راه افتادم با این شکلکای مسخره میمونی که با دستش چشاشُ بسته. معمولا وقتی خجالت میکشم از این شکلکا استفاده میکنم، نمیدونم باید از چی خجالت میکشیدم یا واسه چی از این فیسا گذاشتم. چیزی که میدونم این بود که این رفتار از من طبیعی نبود و من دلیل قانعکنندهای...
-
شروع رسمی سال تحصیلی (البته با مقدار زیادی تاخیر :)))) )
1396,07,14 19:47
خب احتمالا همهاتون میدونین که من فیزیک میخونم و البته تو خوابگاه زندگی میکنم. خب از اونجایی که احتمالا همهاتون شنیدین یا به چشم خودتون دیدین که فیزیک رشته سختیه، باید اعلام کنم که در نهایت تاسف تو اوج داستانم باید یه کمی صبورتر باشین. واقعا میدونم به نوعی لطمه وارد کردن به پیشرفتهای اخیرمه ولی باید بگم فکر...
-
فرشته(داستان امشب)
1396,07,14 00:39
-
اولین شب تردید
1396,07,13 16:57
اون شب وقتی برگشتم خوابگاه یه حس گنگ که البته حاکی از بیاعتمادی بود، داشتم. تلفنای شقایقُ جواب نداده بودم و شقایق به شدت نگران شده بود و یه تماسای عجیب و غریب با هر کسی که خرده احتمالی وجود داشت که با شهاب رابطهای داشته، برقرار کرده بود. درست همون شب بعد از این که با شهاب خداحافظی کردم، فهمیدم که هیچوقت تحت...
-
فلاشبک
1396,07,12 21:17
یه فلاشبک بزنیم به یه روز قبل از اون ملاقات که خیلی اتفاقی با یکی از دوستای شقایق رفتیم بیرون. اون روز تازه رسیده بودم و یادمه که با شقایق یه کلاس عمومی داشتیم. شقایق گفت که بعدش قراره با یکی از دوستای سابقش بره بیرون، از من پرسید که منم میخوام باهاش بیام یا نه؟ دوست داشتم که برم ولی یادمه یه کاری داشتم که باعث...