ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند روزی میشه دچار سردرگمی شدم. بنابهچیزایی که تعریف کردم احتمالا باید بدونین که ما یه مجله داریم. یه مجله آنلاین که تو اینستا فعالیت میکنه. البته باید درستتر بگم که فعالیت میکرد. بنابه تصمیماتی که برای نجات دادن مجله اتخاذ شد، قرار شد درصورت تمایل من داستانمُ تو پیج مجله منتشر کنم.
من وبلاگنویس نبودم. فعالیت خاصی هم تو شبکههای اجتماعی نداشتم. از پسِ نوشتن چندتا قطعه کوتاه تو دفترچههایی که احتمالا به غیر از مامانم که یواشکی سرک میکشید، دست کسی بهشون نمیرسید و نمیخوند، یه بعد از ظهر سرد و زمستونی تو یه کافه بدبو و پستو بود که پیشنهاد نوشتن تو مجلهای رو که سولماز طرح افتتاحشُ چند دقیقه قبل ریخته بود به اعتبار نوشتههای خیسخورده دفترچههای بچگونهام قبول کردم. اون روز نمیدونستم قراره اینشکلی بشه. قرار نبود داستان خودمُ بنویسم.
به دنبال عکاس و نوشتههای نویسندهای که من باشم رفتیم تا به قول آیندهبینی بچهها یه روز ازمون واسه بحث به عنوان روشنفکر درمورد نوشتن دعوتمون کنن. اون روز قرار نبود داستان عکاس احتمالی مجله رو تو مجله بنویسم.
امروز اونروز رسیده. من باید واسش تصمیم بگیرم. تصمیم بگیرم که میخوام داستانم تو مجله منتشر بشه یا نه. این که از این کنج غمانگیز تنهایی بکشمش بیرون و بذارم تو معرض تماشای عموم یا همینجا نگهش دارم؟ تصمیمگیری واسم سخت شده واسه همین میخوام نظر شمارم بدونم :)
فک میکنم اگه تو مجله همین داستانو بنویسی اونوقت دیگه درش بسته نمیشه. تازه باز میشه.
اینم در نظر بگیر که این فقط داستان تو نیست. داستان شهابم هست. و خیلیای دیگه که اسمشون اومده.
اگه وقتشو داری یه داستان جدید بنویس. حتی اگه شده از همین الهام بگیر.
وقت ندارم راستش...
حتی نمیخوام بنویسم...
اوف خیلی کار سختیه :) بذار میگم بهت :) باید فکر کنم چجوری توضیح بدم
خب؟
من به نظرم نکن :)
به غایت نظرت واسم با ارزشه ولی میشه دلیلشُ واسم توضیح بدی؟
چقدر پیچیده بود! چقدر هم پیچیده اش میکنی... راستش من زیاد سر درنیاوردم. ولی کاری نکن که پشیمون بشی. برای انجام ندادن این کار پشیمون نمیشی ولی برای انتسارش، شاید، شاید، شاید بشی.
یه خورده نگرانم میکنین...
اینجوری مجبورم دوباره بهش فکر کنم :)