سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

خود تولد :) (قسمت اول)

   روز دوشنبه ۲۸ فروردین تولد لیلی‌ئه داستان مائه. اون‌روز، روز خیلی شلوغی بود. کلاس ترمودینامیک و همایش و تولد و همه و همه تو یه روز بود. درست یادمه که به واسطه دوشنبه بودن قرار هفتگی نمایشنامه‌خونی هم بود.

   شهابُ واسه همایش دعوت کرده بودم. محدودیت یا دلیل خاصی نداشت. هممون هر کسیُ که می‌شناختیم دعوت کرده بودیم. آسمان شب بهمون قول جایزه سه تا دوربین داده بود. ما هم از همین واسه کشوندن بچه‌ها به همایش استفاده می‌کردیم. همایش احتمالا از ساعت ۱ شروع می‌شد تا ۴ بعد از ظهر. شهاب بهم گفته بود که کلاس داره و احتمالا به همایش نمی‌رسه و منتظر نمونم. گفتم باشه و سعی کردم منتظرش نمونم.

   شقایق به کسی که آشنای مشترکمون بود ولی دوست شقایق محسوب می‌شد هم گفته بود که بیاد. یه جورایی یه دعوت رسمی. از اونجایی که هر جفتمون این شخصیت بامزه رو می‌شناختیم یه شرط کور بستیم که این یارو ممکنه بیاد. اگه این یارو میومد شقایق باید به من یه کیک‌بستنی خوشمزه تو کافه پاییز +۹۸ منُ مهمون می‌کرد. شرط‌بندی کور بود. درصدی امید به اومدن این یارو نداشتیم…

   اون‌روز منُ شقایق کلاس ترمو رو نرفتیم. احتمالا زهرا هم همراهمون بود. شقایق و زهرا زودتر از من رفته‌بودن پردیس مرکزی. من رفتم خوابگاه تا مثل همیشه لباس حسابی واسه این‌جور مراسما بپوشم. یه مانتوی مشکی و رسمی با سوزن‌دوزیا طلایی که با یه شال لخت مشکی ساده سرکرده‌بودم. لباس قشنگی بود، ولی هنوزم تو انتخابم مرددم. شاید اون‌روز نباید اونُ می‌پوشیدم.

   دیرتر رسیدم، فرشته هم بود ولی کلاس داشت و باید می‌رفت. همه تو اون لباس یه جور دیگه نگاهم می‌کردن. شاید واسه دانشگاه خوب نبود. یادمه تا من برسم با این که همایش شروع نشده‌بود، ولی خیلی شلوغ بود. نهادهایی که از همایش واسه کاراشون غرفه گرفته بودن، داشتن غرفه‌هاشونُ مرتب می‌کردن. یادمه دانشکده فیزیک یه برنامه داشت تحت عنوان ”open day“ که باید ثبت‌نام می‌کردن و زهرا رو مسئول فروش کرده بودن. از اول همایش تا آخرش داشت اونجا مردمُ متقاعد می‌کرد که این برنامه به دردشون می‌خوره و مبلغی که براش درنظر گرفتن درمقایسه با اهمیت و کیفیت برنامه ناچیزه. البته درازای این همه حرف زدن قرار بود درصدی هم گیر زهرا بیاد.

   وقتی من رسیدم یه سر رفتم سراغ فرشته که تو قرائت‌خونه ادبیات داشت گزارش‌کار آزمایشگاه می‌نوشت. یه مانتوی بلند سورمه‌ای با طرح یه پرنده تو قفس که گوشه پایین سمت چپش گلدوزی شده‌بود تنش بود. احتمالا اونم گرمش بود. هوا گرم‌تر شده‌بود و جفتمون بی‌توجه بهش لباسای تقریبا ضخیم تنمون بود. با فرشته اومدیم پردیس علوم. فرشته باید ساعت دو می‌رفت آزمایشگاه.

   همین‌جوری تو لابی علوم پرسه می‌زدیم. می‌چرخیدیم و با همه صحبت می‌کردیم که یهو در نهایت ناباوری اون دوست مشترک از در علوم پردیس علوم به سمت سالن دهشور روانه شد. من و شقایق دهنمون از تعجب باز مونده بود! من بلند زدم زیر خنده که کیک‌بستنیُ بردم! تا آخر اون روز تو تعجب این که این یارو واقعا اومده سر کردیم. رابطه‌اش با من زیاد خوب نیست. شقایق میگه خیلی مهربونه منم مخالفتی ندارم. بامزه‌ست :)

   لابی علوم بود و من و یادمه اون‌روزا ”ریگ‌روان“ از ”استیو تولتز“. رو همون حاشیه‌های ستونای بزرگ لابی علوم با اون لباس که تناسبی با هیچ‌چیزی نداشت، چهارزانو می‌نشستم و بی‌خیال اون کتابُ می‌خوندم. یه کتاب قطور با جلد سبز و فصلای مدامی که به مکالمات یه یارویی با خودش اختصاص داده بود. داستانُ دوست داشتم. گاهی یکی از بچه‌ها سرشُ از اون شلوغی بلند می‌کرد و تصمیم می‌گرفت به من زنگ بزنه. بعد که می‌فهمید این‌قدر نزدیکم میومد و واسه خودش یه چرخی می‌زد و بدون هیچ‌حرفی می‌رفت. لابه‌لای همین احوالات کسالت‌بار بود که روزمونُ تا بعد از ظهر کش دادیم تا وقت رفتن بشه…

نظرات 3 + ارسال نظر
شقایق 1396,07,28 ساعت 12:28 ب.ظ

چطورى دختر فروردینى؟؟؟ من هنوزم باورم نمیشه اومد

منم :)

من خودم فروردینی ام
اصلا هم تو این فازا نیستم که بگم فروردینی ها اینحورین فلانی ها اونجورن
۱۹ سالم که بود یه همکار خانم داشتم خیلی اهمیت میداد به این چیزا. سر اینکه یه کاری بکنیم یا نکنیم داشتیم بحث میکردیم. یهو برگشت گفت فروردینی لجباز :/ گفتم از کجا میگی فروردینی ام حالا. گفت همه فروردینی هایی که تو عمرم دیدم مث تو لجبازن =))) تا خوندن بلاگ تو حرفشو قبول نداشتم :)

منم لجبازم؟ =)
آره ظاهرا لجبازم :)))
فروردینی خوبی هستم...

باور کن میدونستم فروردینی هستی :)

آقااااا از کجا می‌دونستی؟ =)
مگه فروردینیا چه شکلین؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد