ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
احتمالا همهاتون باید داستان فرود و شب اول برگشتنم به تهران و شام اون شبُ یادتون باشه. احیانا اگه فراموش کردین میتونین تو پست ”فلاشبک“ بخونینش. تو این پست به دردمون میخوره:)
رو نیمکت روبهروی شهاب بیخیال و بیتوجه به شهاب نشسته بودم. شهاب یه چیزایی میگفت. از این که احتمالا سررشتهای تو آشپزی نداره یا این که حتی انگیزهای واسه یادگیریش نداره. دوباره بحث تمامنشدنی وزن کم من بود و ریشهیابی مشکلاتم با غذای خوابگاه و دانشگاه. چیزی نمیگفتم. خیالم راحت بود بحثمون کمکم داشت و تموم میشد و احتمالا مطابق برداشتهای من به اختلاف چندانی برنخورده بودیم. دوروبرمُ نگاه میکردم، گاهی یه لبخند شیک تحویل شهاب میدادم که حس نکنه داره واسه دیوار حرف میزنه. میدونست حواسم جای دیگهایه ولی سخت نمیگرفت. درست یادم نیست تو اون حین ازم چی پرسید که توجهمُ به خودش جلب کرد. یادمه درست وقتی سرمُ بلند کردم تو فاصله حدودا بیست الی سی قدمی خودمون پسرکُ دیدم.
میدونم لابد شما هم میخواین مثل شهاب به من بگین که حق ندارم نگران این باشم که منُ با کسی ببینه و اگه نگرانم به این معنیه که هنوز بهش فکر میکنم، ولی باید بگم این ظالمانهترین قضاوت جهانه. من تو بازه کوتاهی، سه روز به طور دقیق، توسط مردی که حس میکنم هنوز منُ فراموش نکرده با دوتا مردی دیده شدم که احتمالا بعد از این هیچوقت نبینمشون و عملا با هیچکدومشون رابطهای نداشتم، درست خلاف چیزی که پسرک فکر میکرد. بازم میدونم میخواین بگین که اینا دلایل خوبی واسه این که نگران مردی باشم که رفته، نیست. منطقیه. من از دستش عصبانی بودم، بازهای از زمان ازش متنفر بودم، اما هیچوقت انتظار اینُ نداشتم که به این که منُ با مردی ببینه حساسیت نشون بده. داستان ما خیلی وقت بود که تموم شدهبود و اون هیچحقی نسبت به من نداشت، با اینوجود هیچوقت نمیخواستم اذیتش کنم. اگه حساسیتی نسبت به این داستان نشون دادم صرفا واسه اثبات این قضیه به خودم بود که هیچوقت از هیچکسی اونقدر بدم نمیاد که بخوام اذیتش کنم یا ازش انتقام بگیرم، کمااینکه به اندازه کافی پسرکُ اذیت کردم.
از شهاب خواستم که جابهجا بشیم. چون خیلی یهویی ازش خواسته بودم که جامونُ عوض کنیم، آخه وسط حرفاش یهو بهش گفتم: میشه جامونُ عوض کنیم؟، شککرد و ازم پرسید: چرا؟ دروغی درکار نبود، راجع به پسرک به شهاب گفته بودم. گفتم: چون فلانی اونجاست و داره میاد. پسرک منُ دیده بود ولی از اونجایی که پشت شهاب به پسرک بود امیدوار بودم متوجه اختلاف بین شهاب و فرود نشه. تا این که من به شهاب گفتم فلانی اونجائه بلافاصله برگشت و به پسرک نگاه کرد تا تشخیصش بده! برگشتن شهاب و نگاه دوباره پسرک که از قضا اینبار به مقدار زیادی با ملامت قاطی شدهبود چیزی بود که از تلاقی نگاهای اون دوتا عاید من شد. مردایی که هیچکدوم هیچحقی تو زندگیم نداشتن، اما من قضاوت تلخ جفتشونُ نسبت به خودم متحمل میشدم.
بالاخره تصمیم گرفتیم جابهجا بشیم. تو مسیرمون به سمت یکی دیگه از نیمکتایی که تو پشت پردیس علوم بود، شهاب از من پرسید که چرا اینقدر نگران پسرک بودم؟ بهش داستان اون شب شام و فرود و حضور ناخواسته پسرکُ تعریف کردم. بهش گفتم که واکنشای پسرک واسم ناراحتکننده بود و نمیخواستم دوباره تکرار بشه، که البته به لطف شهاب تا حد زیادی انتظاراتم برآورده شد!!!
اولش به خاطر این که راجع به شام اونشب بهش نگفته بودم انگاری بهش برخوردهبود! یه جورایی بهم میگفت از این که با پسری شام بودم غیرتی شده و اینچیزا. من حتی یه ذره هم نمیتونستم بهش حق بدم، شاید همونقدری به واکنش به پسرک حق میدادم میتونستم به این واکنش شهاب حق بدم. البته که دلایل منطقی داشتم:
۱. شهاب دوستپسرم نبود؛ یعنی هیچوقت به صراحت چیزی ازم نخواسته بود، پس حق نداشت به خاطر این که با پسری شام میرم بیرون و بهش نمیگم از دستم دلخور باشه.
۲. من تنها نبودم و فرود اصلا دوست من نبود، درضمن فرود واقعا واقعا بیمنظورترین پسریه که به عمرم دیدم و احتمالا هیچوقت شانس دوباره مواجه شدن با چنین پدیدهای رو داشتهباشم.
۳. حتی اگه بپذیریم شهاب دوستپسرم بود و حق داشت بدونه، باید متذکر بشم که شهاب کسی که مسئله عدم وجود تهعدُ پیشکشید.اگه تعهدی نیست خب پس توضیح دادن معنی نمیده و من مسئولیتی نداشتم.
۴. و از همه مهمتر من یه دختر به شدت آزادم. من به خاطر کارایی که میکنم فقط خودمُ موظف میدونم به خانوادهام توضیح بدم تازه اگه اونم تشخیص بدم به اونا مربوط میشه. هیچکسی تحت هیچشرایط و عنوانی، مثل دوستپسر و اینچیزا، نمیتونه محدودم کنه!
بقیهاش باشه واسه پست بعد :)
گاهی همین مسائل و واکنش ها باعث شناخت بیشتذ طرف میشه
آره عزیزم :)
مرسی...
واااایی ینی عاشقت شدم =)))) عجب شانس بدی !
الهی الهی ..
بعد اینکه خیلی خوبه ک نمیذاری کسی محدودت کنه .این خیلینکته قابل توجه ای هست.برعکس من آزادی چندانی ندارم.
آره دیگه احتمالا باید نوبل بدشانسیُ بدنش به من :)))))
-
تازگیا اینشکلی شدم. قبلا خیلی محدودتر رفتار میکردم :)