اون شب بعد از این که بهمون خوشگذشت و بچهها دیگه داشتن شورشُ درمیاوردن تصمیم گرفتیم مهمونیُ تموم شده اعلام کنیم. من یه بلوز دامن تنم بود و بچهها هرکدوم اگه حوصله داشتن عکس میگرفتن. راستش کلا دوست ندارم عکس بگیریم. بعدا دردناکتر میشن. خاطراتی که غمانگیزن همونایین که بیشتر از همه بهت خوشگذشته. بچهها به شوخی کلی با برفشادیای که زهرا با وجود مخالفت من گرفته بود خودشونُ کثیف کردن و دستآخر با کیکمالی کردن همدیگه داستان به انتها رسید.
وسایلا رو جمع کردیم و بچهها جابهجاشون کردن. من و شقایق مطابق معمول رفتیم تا یه خورده با هم حرف بزنیم. یادمه جفتمون خیلی خسته بودیم. این بود که زود برگشتیم تا بخوابیم من تو مسیر تا برسم به اتاقم به شهاب پیام دادم که انتظارم بیپاسخ موند و نیومد که.
تا برسم اتاق و لباسامُ عوض کنم، جوابمُ داده بود. گفته بود که آره دیر کلاسش تموم شده بود و این بود که تصمیم گرفته بود دیگه نیاد. راستش خیلی هم مهم نبود. اونجا واسه شهاب چیزی نبود. واسه منم نبود، داشتیم از اسمش استفاده میکردیم واسه آینده احتمالی مع بگیم آره آدمای باحالی هستیم و خیلی هم پیگیر فعالیتهای علمیایم، ولی شهاب حتی چنین چیزی گیرش نمیومد. با این که منتظرش مونده بودم ولی از اینم که نیومده بود خوشحال بودم.
یه خوردهای حرف زدیم و شقایق استوریای خرجم کرد و البته با تگ شدنم یه خرده دردسری واسم درست شد. بعد از استوری شهاب حسابی تبریک گفت! آره تبریک گفت و التبه از قِبل استوری آیدی اینستامُ که خیلی وقت بود ازم میخواست گیر آورد! :/ نمیخواستم تو اینستام راهش بدم. نه که نخوام ولی خب اینستام یه فضای خصوصی بود. یه چیزی مثل وبلاگم. غریبهها و بعضیآشناها اوکین ولی خب بعضیا باید پشت در بمونن. دوست نداشتم بیشتر از این لابهلای افکارم وول بخوره، زیر و روشون کنه. الانم از این که بهش اجازه دادم اینقدر اینجوری تو باورهام دستکاری کنه پشیمونم. هنوزم طعم تلخ فروبلعیدن چیزاییُ که به زور به خوردم میدادُ زیر دندونام حس میکنم.
بارها گفتم، رابطه من و شهاب هیچاسم خاصی نداشت، حتی هیچشکل خاصی نداشت. بارها به اینفکر کردم که شاید اصلا وجود خارجی نداشته. داستانی بوده که واسه خودم سرهمش کردم. مگه میشه واقعیت اینقدر گیجکننده باشه؟ چهطور ممکنه چیزی که با چشای خودمون میبینیم این قدر مبهم باشه؟ اما وقتی میبینم همه یادشون میفهمم باید داستانی اتفاق افتاده باشه و این رویا نیست، واقعیت تلخیه که هر چهقدرم که بخوام ازش فرار کنم باید بالاخره باهاش مواجه بشم.
وقتی به داستانم نگاه میکنم، دوباره میخونمش یاد اصل سقف شیشهای واسه خانوما تو دنیا میوفتم. اصل سقف شیشهای اینجوری تعریف میشه که بنابه قوانین خانوما میتونن به هر سطحی از موفقیت برسن. چه تو علم چه تو سیاست، تو هر زمینهای. اما واقعیت با تئوری همیشه فرق داره. همیشه یه حدی واسه پیشرفت واسه خانوما وجود داره. جامعه، سازمانها، خانواده و خیلی مسائل دیگه باعث میشن خانوما از چنین پیشرفتی محروم بشن. درسته که اجازهاشُ دارن اما مسیرشون خیلی ناهموارتره و غالبا شکستن این سقف تقریبا غیرممکن. حالا این که بخوام درمورد شهاب به خودم دروغ بگم یه چیزی شبیه این سقف شیشهایه. به خودم اجازه میدم به هر سطحی از آزادی که میخوام برسم اما مسیر خیلی ناهموارتره و اون سقف شیشهای همین دروغیه که به خودم میگم. بالاخره باهاش مواجه میشم. منطقیتره به خودم دروغ نگم…
از اونجایی این فکر به ذهنم خطور کرد که پذیرش این حجم از ندانستهها تو ماجرایی به غایت مربوط به من واسم سخت شد. تو همون روزا یکی از دوستام خیلی جدی ازم پرسید این شهاب واقعیه؟ واسم تازگی داشت. واقعی بود؟ گزینه وسوسهبرانگیزی بود. اگه واقعی نباشه خیلی آسونتره. چیزی واسه پذیرفتن باقی نمیمونه. واقعیتی نبود تا بخوام باهاش مواجه بشم. داستان بود و بالاخره تموم شده بود. داستان بود؟