سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

دومین ملاقات بعد از عید (قسمت هفتم)

   تو این قسمت از ماجرا یه اتفاقی افتاد که می‌دونم می‌تونه نقطه قوت داستان من باشه ولی همون‌قدرم تعریف‌کردنش واسم سخته. ولی خب از اونجایی که تا الان همه چیزای داستانمُ با ریز جزئیات تعرف کردم اینم می‌گم، چون حیفه ناگفته بمونه.

   از در حقوق که اومدیم بیرون، از خیابون ۱۶ آذر که پایین‌تر رفتیم و به خیابون انقلاب رسیدیم. اونجا همیشه چندتا بچه کار هستن که فال می‌فروشن. تو کیفم پول زیادی نداشتم. همیشه از بچه‌ها فال می‌خرم. اونجا یکی از بچه‌ها بهم گیر داد که فال بگیرم. من اولش نمی‌خواستم این‌کارُ بکنم ولی بعدش پشیمون شدم. در همین حین وقتی داشتم تصمیم می‌گرفتم فال بگیرم یا نه، شهاب داشت واسه پسرک یه راهی یاد می‌داد که چه‌جوری فالاشُ بفروشه. داشت بهشون می‌گفت که هرقت دختر و پسریُ با هم دید به پسره بگه که واسه دوست‌دخترش فال بخره، این‌جوری پسره مجبور میشه فال بخره و اون فال فروخته. من اینارو شنیدم. درست مثل بچه‌ها بهم برخورد. بهش اصرار کردم واسم فال بگیره. خیلی زود از کاری که کرده‌بودم پشیمون شدم. دوتا فال از بچه‌ای که اونجا با تمام دقت داشت رفتار بچگانه منُ تماشا می‌کرد گرفتم. نمی‌دونم چه حسی داشتم. ناراحت بودم؟ نمی‌دونم. واسم عادی نبود. فال‌ها رو دادم دستش. گفتم واسم بلند بخونه. یکی که یه چیزای بی‌ربطی بود که واسه شهاب گرفته‌بودم.

   راجع به واسه خودم چیزی نپرسین. چیز مهمی هم نبود. داشت با صدای بلند تو شلوغی پیاده‌رو واسم فالیُ که گرفته‌بودم می‌خوند. نمی‌تونم بگم اون‌لحظه دوستش داشتم. واسم حکم صدای غریبه آشناییُ داشت که ناموزون چیزیُ می‌خوند که ظاهرا به من ربط داشت. فال تموم شد. پیاده‌رو شلوغ بود. به عمد یه خورده ازش عقب افتادم. بی‌هوا که می‌رفت متوجه جا موندن من شد. ایستاد تا بهش برسم. مامان پیام داده‌بود. داشتم به اسمس مامان جواب می‌دادم که گفت بریم؟ بی‌هوا پرسیدم: مگه نمی‌ریم؟ پرسید: کجایی؟ حواست نیستا. فکرمی‌کرد از دستش دلخورم که بی‌توجه بهش سرم تو گوشیمه. بهش گفتم: نه چیزی نیست. مامانه باید جوابشُ بدم. با یه پوزخند گفت: باشه. دوباره پرسیدم: مگه نمیریم؟ گفت: پیاده بریم؟ گفتم: فرقی نمی‌کنه.

   تو حینی که داشتم جواب مامانُ می‌دادم و شهاب داشت ازم سوال می‌پرسید، من فالا رو که از دست شهاب گرفته بودم انداختمشون دور. نمی‌خواستمشون. همین جوری رفتیم. واسم فرق داشت که پیاده نرم ولی بی‌خیال بحث کردن با شهاب شدم.

   تو مسیر شهاب به واسطه این که از من بلند‌تره و البته احتمالا به خاطر این که به طرز خستگی ناپذیری مرده، از من سریع‌تر راه می‌رفت. یه چیزایی می‌گفت. منم همچنان ساکت بودم. مثل امروز، اون‌روزم به این فکر می‌کردم که کاش هیچ‌وقت سراغش نرفته‌بودم. کاش هیچ‌وقت این وقت شب باهاش پیاده تا خوابگاه نمی‌رفتم. کاش آدما بهتری دوروبرم بودن. کاش آدما واسه بودنشون بی‌منت‌تر برخورد می‌کردن. کاش از اولش رفته بود. کاش نبود. کاش تو همون امیرکبیر می‌موند. کاش هیچ‌وقت نمی‌خواستم نویسنده بشم و هزارتا کاش دیگه. داستان عجیبیه. دختری که داستان مردیُ می‌نویسه که ازش متنفره…

   تو مسیر می‌گفتم مامانم با این که موهامُ آبی کنم مخالفه. می‌پرسید واسه چی می‌خوام موهامُ آبی کنم؟ می‌گفتم آبی دوست دارم. قرمز به نظرم رنگ تنش‌زاییه، قرمز زیادی گرمه، داغه، آبی خنکه، آرامش‌بخشه. می‌خوام دنیا آبی باشه. آبی قشنگه. می‌گفت که اشتباه می‌کنم. تازه بیست سالته و دنبال یه چیز سردی؟ من مشکلی باهاش نداشتم. من آبیُ دوست دارم. نمی‌تونم دلیلشُ به وضوح به کسی توضیح بدم. اون به وضوح مخالف بود. علاقه من به آبی به نظر اون نشانه ضعف من بود و تو ازریابی من یه امتیاز منفی محسوب می‌شد واسم!

نظرات 2 + ارسال نظر

والا یه حدس بود که خیلیم رو هوا نبود البته.
چون که احساساتت در مواقع مختلف خوب یادت میمونه. کسایی که وقایع رو بر اساس احساسات بیشتر به یاد میارن یا چپ دستن، یا هنرمند یا هنردوست

چه قدر باحاله...
چه قدر جالبه...
این که اتفاقات با احساسات یاد آدم بمونه...
خودم بهش دقت نکرده بودم :)

فکر کنم موسیقی روی تو تاثیر زیادی داره.

چه جوری یهویی اینُ گفتی؟
موسیقی سیال‌ترین جریان زندگی منه. بیشترین وابستگیُ بهش دارم، ولی فکر کنم اشاراتم تو وبلاگ بهش زیاد نباشه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد