ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ازش پرسیدم: یادمه قبلنا منُ رئیس صدا میزدی، چی شد که دیگه اینجوری صدام نمیکنی؟
گفت: خیلی وقته که دیگه رئیس صدات نمیکنم.
پرسیدم:خب دلیلش چیه؟ هرچند از این که رئیس صدام میکردی راضی نبودم ولی خب واسم عجیبه یهویی…
گفت: خب به خاطر اینه که الان رئیس یکی دیگهست. الان تو معاونی. البته این اصلا تقصیر تو نیستا…
عجب در غیابم احتمالا ریاست تغییر کرده بود، بدون این که بدونم. راستش جا خوردم. تعجب کردم، یه خورده هم باید بهم برخورده بوده باشه. چیزی نگفتم. اگه احیانا ریاست تغییر کرده بود حرف زدن فایدهای نداشت. چیزی که واسم عجیب بود رفتار متناقض شهاب بود، با تمام وجودش نگران بود مبادا من ناراحت بشم ولی یه جوری رفتار میکرد که انگار واسش مهم نیست.
اون شب تا جلوی کوی پسرا اومدیم، از هم خداحافظی کردیم. ازش نخواستم همراهم بیاد اونم چیزی نگفت. وقتی داشتم میرفتم، دیروقت بود ولی تصمیم گرفتم پیاده برگردم خوابگاه، پشتسرم ایستاد و رفتنمُ تماشا کرد. انگار که داره برای آخرین بار، آخرین صحنه ممکن از کسی که داره میره رو تماشا میکنه. من رفتم و اون رفتنمُ به تماشا نشست.
یادم نمیاد حرف مهم دیگهای زده باشیم. داستانم دیگه کمکم شیب تند سراشیبی رو حس میکنه. داره تموم میشه. حتی اگه نشه اسم تموم شدن هم روش گذاشت، داره به جایی میرسه که دیگه چیزی واسه گفتن درموردش ندارم…
پینوشت: دوستان اگه پیشنهادی واسه ادامه فعالیت دارین حتما بهم بگین.
ممنون :)
پیِپینوشت: اگه ایدهای نباشه احتمالا وبلاگُ بعد از تموم شدن داستان شهاب منحل کنم…
دانشگاهه و حرفای خاله زنکیش بابا :)) جدی نگیر. نمیخوای باشه پاکشون کن ولی بلاگ رو چیکار داری. من خودم دو برابر نوشته های انتشار یافته نوشته های انتشار نیافته دارم
وبلاگُ واسه داستان شهاب ساختم...
الان درست تو یه دریای اشتباه دارم غرق میشم...
روزای خوبی نیستن...
بعدا باید یه فکری واسش بکنم...
تو زندگی هر آدم آدمای زیادی هستن
درسته که داستان همشون ارزش گفتن نداره
ولی اینم نسیت که با تموم شدن داستان یه آدم دیگه نخوای قصه بگی:)
من منتظر بقیهی قصه هاتم:)))
عزیزم :)
قصهای نمونده...
نمیخوامم قصهای باشه...
خسته شدم. واقعا نمیدونم تهش قراره چه شکلی باشه...
بله بله ؟؟؟ منحل کنممم !! حالا بله ...
چشم و دلم روشن =)))
نهمنحل نکن . یه چند روزی نتونسم بخونم .امروز سرکلاس هفت صب داشتم میخوندمت ولی خب از بس استاد حرف میزد نتونسم خوب بخونم دوباره میخونم.البته کلاس خودم نبود.اگه در جریان باشی .
دیگه اینکه خب داستان تو و شهاب واقعا تموم شد؟ به همین سادگی؟
یا من تموم شدنشو ساده فرض کردم .
ایده ! باید فکر کنم راجبش . اخه هرچیزیو نمیپسندی
آره کمابیش در جریانم :)
راستش نه هنوز تموم نشده ولی خب کم مونده...
لیلی داستان ما خلاف چیزی که به نظر میرسه خیلی سخت با تموم شدنش کنار اومد...
منحل نکن بذار تاریخ ثبت شه
حداقل از دید خودت
راستش از کاری که کردم پشیمونم. نباید مینوشتمش. نباید ثبتش میکردم، اما گزینه دیگهای نداشتم. باید از دستش خلاص میشدم...
الان اما نمیدونم چیکار کنم؟
این روزا با خیلی چیزا درگیرم. با اتهامات عجیب و غریبی دارم دست و پنجه نرم میکنم، نمیدونم این که داستان شهاب اینجا بمونه یا نه چهقدر میتونه خوب یا مضر باشه ولی از این که داستان به دست خودش برسه نمیترسم...