سکوت یک زمزمه...
سکوت یک زمزمه...

سکوت یک زمزمه...

فلاش‌بک

   یه فلاش‌بک بزنیم به یه روز قبل از اون ملاقات که خیلی اتفاقی با یکی از دوستای شقایق رفتیم بیرون. اون روز تازه رسیده بودم و یادمه که با شقایق یه کلاس عمومی داشتیم. شقایق گفت که بعدش قراره با یکی از دوستای سابقش بره بیرون، از من پرسید که منم می‌خوام باهاش بیام یا نه؟ دوست داشتم که برم ولی یادمه یه کاری داشتم که باعث می‌شد یه خورده دیرتر برسم. نمی‌دونستم می‌تونم بهشون برسم یا نه. ازش پرسیدم و اون گفت که مشکلی نداره. این شد که قرار شد منم باهاشون برم بیرون.

   دقیقا یادم نیست چرا دیرتر می‌رسیدم ولی یادمه که قرار بود تو چهارراه ولیعصر همدیگرُ ببینیم. شقایق زودتر از من رسیده‌بود. وقتی رسیدم اونجا یه آقای قد بلندی کنار شقایق ایستاده بود. شقایق منُ بهش معرفی کرد و اونُ به من. اسمش فرود بود. یه پسر به غایت مهربون و البته ساده.

   اون شب کلی راه رفتیم و از اونجایی که فرود به شدت خوش خوراکه کلی چیز میز جدید و خوش‌مزه امتحان کردیم. اینا همه تیکه خوب ماجراست. مشکل از اونجایی شروع شد که اتفاقی افتاد که من می‌گم خوب نبود ولی شقایق معتقده خیلی به جا و خوب بود.

   با فرود مسیرا و مقصدای مختلفُ امتحان می‌کردیم، بالاخره همه خوردنی‌های خوش‌مزه یه جا جمع نشدن. آخرین مقصدی که داشتیم پارک آب و آتش بود. جای شلوغ و باحالیه، ولی خب شلوغه دیگه. موقع برگشتن وقتی منتظر تاکسی بودیم، فرود تو وقت اضافه داشت گزارش‌کارٍ کارآموزیشُ نشونم می‌داد و منم با علاقه داشتم نگاه می‌کردم که یهو وقتی سرمُ بلند کردم، دیدم پسرک روبروم با یه نگاه به غایت تند و هضم‌نشدنی تماشام می‌کرد. من یه لحظه جا خوردم. دیروقت بود و. انتظار نداشتم اونُ اونجا ببینم ولی حتی اینم باعث نمی‌شد چنین واکنشی نشون بده. اون موقع جلو فرود چیزی به روم نیاوردم و سعی کردم عادی باشه. تا وقتی هم که با فرود خداحافظی کنیم با شقایق چیزی راجع به این نگفتیم. خداحافظی کردیم و سوار تاکسی شدیم که برگردی.

   به محض سوار تاکسی شدن با شقایق زدیم زیر خنده که دیدن این یارو این‌وقت شب این‌جا بدشانسی محضه، ولی شقایق می‌گفت بهتر شد که دید. فرود دوست‌پسر من نبود ولی پسرک چنان واکنش تندی نشون داد که اصلا مناسب نبود. خرده داستانی که با پسرک داشتم ماه‌ها بود که تموم شده بود و این‌بنده‌خدا انتظار داشته پسٍ خیانتی که کرده بود ببخشمش و احتمالا تنها دلیل سینگل بودنمم همین تصور کرده بود. دلم واسش سوخت ولی تحت هیچ شرایطی بهش حق نمی‌دادم…

اینُ گوشه ذهنتون نگه‌دارین واسه ادامه داستان به درد می‌خوره :))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد