اون روز از پسِ انتظاری که خرج نیومدن شهاب کردم، همایشم تموم شد. بچههای زیستشناسی و کموبیش فیزیک همه خسته و خوشحال از دور هم جمع شده بودن عکس میگرفتن. من احتمالا همون گوشهها داشتم با کتابم ور میرفتم. چیزی از این شادی و خستگی نمیخواستم. ترکیب زشتی به نظر میرسید ولی بیشتر مردم از اول تا آخر عمرشون واسه تجربه هر چه بیشتر این حس گنگ که اسمشُ رضایت میذارن میجنگن.
فکر کنم ساعت نزدیکای پنج بود که با زهرا رفتیم سراغ کیکی که لیلی سفارش داده بود. یه کیک بزرگ و حسابی. تو کافه قنادی فرانسه با زهرا سر خرید برفشادی دعوا کردیم. آخر سر زهرا وقتی به حرفم گوش نکرد یکی به حساب خودش خرید. من از دستش عصبانی نبودم. ربطی به من نداشت. موقع برگشت یادم افتاد کتابم دست شقایق جا مونده.برگشتیم پردیس مرکزی که کتابمُ از شقایق پس بگیرم.
با یه جعبه بزرگ شیرینی تو دستم و مانتوی زردوزی شده حسابی توجه همه رو تو پردیس مرکزی جلب میکردم. وقتی از در پردیس علوم رفتم تو محمدُ دیدم که درست روبهروی من بود. با یه مدل تعجبی که تقریبا تا الان جوابی واسش پیدا نکردم نگاهم میکرد. رد شدم که برم سمت نوارخونه که کتابمُ از شقایق پس بگیرم.
وقتی جلو در نوارخونه داشتم شقایقُ صدا میزدم تا کتابمُ پس بده، دختری که داشت از در کناری نوارخونه رد میشد با دیدن کیک تو دست من با یه حالت خیلی بامزه که حاکی از این بود که فکر میکرد کیک واسه نوارخونهست پرسید: منم میتونم بیام؟ من با خنده گفتم: کیک واسه اینجا نیستا! :) کتابُ از شقایق گرفتم. با بچههای هیجانزده نوارخونه خداحافظی کردم. چهقدر دلم میخواست اونجا یه چهره آشناتر ببینم. انگار که بخوام دنبال چیزی که گمشده ولی نمیدونم چیه، بگردم. راستش دنبال بهانه بودم تا یه سر به نوارخونه بزنم، وگرنه پس گرفتن کتاب تا یکی دو ساعت دیگه که شقایق برمیگشت میتونست به تعویق بیوفته.
تا بریم تاکسی بگیریم و برگردیم خوابگاه تقریبا ساعت ۶ شده بود. وقتی کیکُ جابهجا کردم، تصمیم گرفتم یه مشت چیپس و پفک و اینچیزا بگیریم. با زهرا رفتیم سراغ خرید ایناقلام. اون روزا زهرا هنوز دوست خوبی بود.
بقیه داستان همه از همین جنسه. تولد و شادی و کیکمالی کردن فرشته و زهرا و محدثه و شادیِ اومدن حدیثه و دستهگل قشنگی که مهسا واسم گرفته بود، سنجاقسینه خوشگلی که سحر آورده بود و همه اینا. با این که اون شبخوش گذشت، خاطره زیادی از اون شب و مکالمهام با شهاب ندارم. روزای قشنگی بودن که با تمام وجود سعیمُ میکردم تلخی خاطراتی که به خورد خودم میدادم که واسه من نیستنُ فراموش کنم.
اون شب تبریک تولدی دریافت کردم و یه کمی حرف زدیم و احتمالا بیست سالگیای که تموم شدُ جشن گرفتیم. آخر شب بعد از این که همه رفتن من موندم و وسایلایی که باید جمع میکردم و دردسر استوریای که شقایق واسم گذاشت :)