ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روبروی دانشکده یه تاکسی گرفتم. تو تاکسی بهش اسمس زدم که من راه افتادم با این شکلکای مسخره میمونی که با دستش چشاشُ بسته. معمولا وقتی خجالت میکشم از این شکلکا استفاده میکنم، نمیدونم باید از چی خجالت میکشیدم یا واسه چی از این فیسا گذاشتم. چیزی که میدونم این بود که این رفتار از من طبیعی نبود و من دلیل قانعکنندهای واسش نداشتم…
تو یه بازه زمانیای معادل احتمالا چهل دقیقه بود رسیدم پردیس مرکزی. شهاب جوابمُ نداده بود. از تاکسی پیاده شدم. دوباره بهش اسمس زدم که من رسیدم تو کجایی؟ جواب داد بیا زیرج یه چایی بخوریم! با یکی از این شکلکا خندههای شیطنتبار. زیرج بوفهایه که بالاتر از علومه. یه سراشیبی نه نسبتا تند به زیرج منتهی میشه. استرس داشتم وقتی استرس دارم کارامُ با یه سرعت خیلی پایینتری انجام میدم، حتی راه رفتن. وقتی رسیدم اون بالا یه خورده اینور و اونورُ نگاه کردم. اولین کسی که دیدم محمد بود. به خودم میگفتم اگه محمد اینجائه باید شهابم اینجا باشه! با جدیت بیشتری گشتم. اونجا تو اون محدوده همیشه جمعیت آقایون بیشتر از خانومائه. به خاطر همین پیدا کردن شهاب واسم سخت بود. وقتی دیدمش که داشت واسم دست تکون میداد. تو مسیر وقتی داشتم اون مسافت کمُ تا بهش طی میکردم به این فکر میکردم که چه قدر هیچکدوممون شبیه فیسایی که واسه هم میذاریم نیستیم! چه قدر راحت میتونیم دروغ بگیم، حتی درمورد مسائل خیلی ابتداییمون.
یه گوشه نشستهبود. نیما رو دیدم که روبروش ایستاده. داشتن به کردی یه چیزایی راجع به احتمالا نمایشنامهخونی یا یه چیزی که من ازش بیاطلاع بودم حرف میزدن. من کردی بلد نیستم. راستش زیادم مهم نبود. چیزی که واسم مهم بود نگاه نیما بود. معذبم میکرد، انگار که باید بابت چیزی عذرخواهی میکردم یا خجالت میکشیدم. محمد منطقیتر برخورد کرد ولی نگاه ملامتبار نیما، حتی حضور ناخواستهاش اونجا رو دوست نداشتم.
احتمالا ساعت ۵ قرار بود برن نمایشنامهخونی. یادمه که داشتن نمایشنامه ”دوازده مرد خشمگین“ رو اجرا میکردن. از شهابم خواستن باهاشون بره. شهاب مطابق معمول به دلایلی که هنوز واسم ناشناختهست همیشه به طور خیلی جدی ردش میکرد! نیما و محمد حدودای ساعت ۴:۴۰ خداحافظی کردن که برن. بعد از این که رفتن شهاب ازم پرسید: خب حالا بگو ببینم چی میخواستی بگی؟ به پیکسلم نگاه میکرد. پرسیدم: میدونی چرا اینُ روش نوشتم؟
[روش نوشته بودم: رنجی مدام را تجربه میکنیم؟]
انگیزه زیادی واسه دونستن نداشت ولی من میخواستم واسش تعریف کنم. بیتوجه به بیعلاقگی شهاب شروع کردم به توضیح دادن این که جملهای که رو پیکسلم نوشتهبودم. اون روزا داشتم کتاب ”روح پراگ“ از ”ایوان کلیما“ رو میخوندم. یه کتابی تقریبا راجع به زندگیش و البته فراز و نشیب داستان نویسنده شدنش بود. نویسنده از یه خانواده یهودی بوده که تو جنگ جهانی دوم به اردوگاهی تبعید میشه. تو سالهایی که اونجا میمونه تقریبا تو هیچبازه زمانیای دوست ثابتی نداشته. دوستاش به جرم یهودی بودن سوار قطاری میشدن و هیچوقت برنمیگشتن. بعد از سالها وقتی ارتش سرخ از راه میرسه و از اردوگاه نجات پیدا میکنه، اون صحنه رو شادترین صحنه عمرش توصیف میکنی. معتقده هرگز تو زندگیش شادتر نبوده و اگه اون لحظه اینقدر ارزش آزادی رو میدونسته و شاد بوده مدیون تمام رنجهاییه که تو اون سالها متحمل شده. جملهای که نوشته بودم برداشت آزادی بود از تجربه ایوان کلیما که آیا ما هم داریم یه رنج مدام رو تجربه میکنیم. اگه اینطوره احتمالا چیزی رو تجربه خواهیم کرد که نسبت به توصیفش ناتوان خواهیم بود، احتمالا فقط باید یه کمی صبورتر باشیم :)
رنجی مدام را تجربه میکنیم؟
چه جالب بود برداشتت خوشم اومد