ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همینجوری که یه گوشه کز کردهبودیم، اون خسته بود و من یادمه دستهام میلرزیدن. فکر نمیکنم دلیل منطقیای داشته بوده باشن! بعد از این که توضیحاتم درمورد پیکسلم تموم شد یهو ساکت شدم. قیافهاش به نظر میرسید تحت تاثیر واقع شده باشه. دوباره همونجوری که ممکنه یه تابلو نقاشی یا اثر هنریُ نگاه کنه داشت نگاهم میکرد. نمیتونم بگم بدم میاد، هیچدختری بدش نمیاد، ولی نمیتونستم تحملش کنم. سنگین بود یا هرچی. اذیتم میکرد، چیزی نبود که به سادگی هضمش کنم یا وقتی اینجوری نگاهم میکنه تمرکز کنم. برا این که حواسشُ پرت کنم، پرسیدم: نیما و محمد رفتن نمایشنامهخونی؟ از سر بیتفاوتی با یه کم دلخوری که مزاحمش شدم گفت: آره رفتن. خب حالا چی میخوای بگی؟
به جاهای سختش رسیدهبود. تو ناخودآگاهم میدونستم که حق با شهابه ولی از سر لجبازی و البته جنگ با خودم دنبال بهانه بودم، شهابُ اذیت میکردم و باهاش درگیر میشدم. خیلی جدی گفتم: شاید حرفی که میزنی درست باشه ولی استدلالات به شدت ناقصن. چیزایی که میگی رو میتونم بهت درموردشون بهت حق بدم ولی نمیتونم بپذیرم. همینجوری یه بند داشتم واسش فلسفه میبافتم که چیزی که میگه منطقی نیست، غافل از این که این مسئله اصلا چیزی نیست که بشه با استدلال راه به جایی برد.
وسط این ماجرا وقتی داشتم با شهاب بحث میکردم، یکی از همکلاسیای فضولم که انتظارشُ نداشتم منُ با شهاب دید. نمیخوام بگم از این که با شهاب دیده بشم میترسم ولی خب اون همکلاسی آخرین کسی بود که ترجیح میدادم منُ با شهاب ببینه. من کار اشتباهی نمیکردم و زندگی خصوصی من لزوما فقط و فقط به خودم ربط داره و من درموردش به کسی جواب بدم. رفتار اون همکلاسی اذیتم کرد، از شهاب خواستم جامونُ عوض کنیم. این بود که به یه پارک که وسط دانشگاهه رفتیم. تقریبا شلوغ بود. بعد از ظهرا همیشه شلوغ میشه. خیلی مهم نبود. جایی که نشسته بودیم روبرومون یه اکیپ پر و پیمون از دختر و پسرا نشسته بودن. شهاب محض این که اذیتم کنه بهم میگفت میخواد بره پیش اونا بشینه. من که سعی میکردم روشنفکر بازی دربیارم خیلی بیخیال و بیتفاوت گفتم: خب برو. اتفاقا دوست دارم ببینم تو جمعی که دخترا هستن چهجوریای!(با یکی از این لبخندای شیطونی) که مثلا اگه تو بلدی اذیتم کنی منم بلدم بیتفاوت باشم. نمیدونم باید به خاطر رفتار اونروزم پشیمون باشم یا نه؟ شهاب هیچی مبنی بر این که روابطمون رسمیتر باشه نگفتهبود و حس میکنم از من انتظار داشت به چیزی که وجود نداشت پایبند باشم. رفتار شهاب به غایت حاکی از بیتفاوتی بود حتی تو بعضی موقعیتا جوری رفار میکرد که انگار بقیه دخترا جذابترن ولی همچنان همونجوری نگاهم میکرد درحالی که از من انتظار داشت خلافشُ ثابت کنم. من چنین مسئولیتی تو خودم حس نمیکردم یا حداقل به خودم حق میدادم تا رسمیشدن احتمالیش صبر کنم. به نظرم منطقی نبود انتظارش و حتی گاهی میتونم بگم ظالمانه بود.
همونجایی که نشستهبودیم یه خورده دیگه سروکله زدیم. مکالماتمون همیشه منقطع بود و یه خورده بحث میکردیم و دعوامون میشد و بعدش دوباره ساکت میشدیم. یادمه شهاب از تجربه گل کشیدنش واسم گفته بود. یه اکیپی از پسرای فنی پشتسرمون نشسته بودن. یکیشون بلند داشت قیمت یکی از همین اقلامُ میپرسید. من میشنیدم و به شوخی پرسیدم نمیخوای بخری؟ گفت: نه من منابع خودمُ دارم. بعد پرسید: کی اینجا میفروشه؟ نشونش دادم. گفت: حواست جمعهها! گفتم: نه آخه صداشون زیادی بلند بود. گفت: نه ببین من حواسم نیست. ربط داره!
مخالفتی باهاش نداشتم، نه که مخالفتی داشته باشم ولی مطابق شناختی که با تفکر اکسترممش داشتم بیخیال بحث کردن باهاش شدم. جمع روبهروییم شلوغ شدهبود که تصمیم گرفتیم جابهجا بشیم. قبل از این که جابهجا بشیم دوباره به شوخی به شهاب گفتم: نمیخواستی بری پیش اونا؟ خندید و از جاش بلند شد. دوتا نیمکت روبهرو بهم تو همون دوروبرا گیرآوردیم و نشستیم. شهاب روبهروم نشستهبود، من روبهروی اون. پاهامُ گذاشتم رو نیمکت اون. زانوهام خم شدهبودن. از جایی که شهاب نشسته بود احتمالا به تمامی اندامم اشراف داشت. با یه دقت و جزئیاتی زوایای انداممُ نگاه میکرد که من معذب شدم، ولی سعی کردم به روی خودم نیاوردم. همین جوری نشسته بودم که یه اتفاقی افتاد که دوباره انتظارشُ نداشتم…
ای وااااای آقا بقیه ش =))))))
من همچنان منتظرمممم ببینم چی میشه بالاخره
یه کمی دیگه یه کمی دیگه :))
منتظرباشین به جاهای بامزه میرسه...